روز آغاز، دل و جان مرا بسته بودند به تار مویت
ریختی در دلم و پر کردند ، شیشه ی عمر مرا با بویت
ګاه سنجاقکی از موګیرم، می نشیند لب انګشتانت
با نسیمی که سرم را برده ست، برساند به سر زانویت
سینه ات غرق ِ پر فاخته هاست ، شانه ات لانه ی
ګنجشکان است
دسته ای مرغ ِ مهاجر هر صبح ، می پرند از قفس بازویت
آی خوب است تو دریا بشوی! من در اعماق تو تنها ماهی
آی خوب است تو صحرا باشی ! من حیران بشوم آهویت
مسجد و دیر و کلیسای منی ، چند قرن است مسیحای منی
یک نفر ګفت که معبد شده ای ، قصد دارم بشوم هندویت
قصد دارم بروم از این شهر ، کفش هایم به سفر خو
کردند
می روم یک چمدان بردارم ، بدوم تا ته دنیا سویت
***
باز خشکش زده بر روزنه ها ، سال ها پیر تر و تنها تر
قاب عکسی که نیاویختی اش ، مګر از میخ ِ ته ِ پستویت
.
روز آغاز، دل و جان مرا بسته بودند به تار مویت
ریختی در دلم و پر کردند ، شیشه ی عمر مرا با بویت
ګاه سنجاقکی از موګیرم، می نشیند لب انګشتانت
با نسیمی که سرم را برده ست، برساند به سر زانویت
سینه ات غرق ِ پر فاخته هاست ، شانه ات لانه ی
ګنجشکان است
دسته ای مرغ ِ مهاجر هر صبح ، می پرند از قفس بازویت
آی خوب است تو دریا بشوی! من در اعماق تو تنها ماهی
آی خوب است تو صحرا باشی ! من حیران بشوم آهویت
مسجد و دیر و کلیسای منی ، چند قرن است مسیحای منی
یک نفر ګفت که معبد شده ای ، قصد دارم بشوم هندویت
قصد دارم بروم از این شهر ، کفش هایم به سفر خو
کردند
می روم یک چمدان بردارم ، بدوم تا ته دنیا سویت
***
باز خشکش زده بر روزنه ها ، سال ها پیر تر و تنها تر
قاب عکسی که نیاویختی اش ، مګر از میخ ِ ته ِ پستویت
.