یک سال و نیم از وقتی که آخرین مطلب این وبلاگ را گذاشتم میگذرد. علت اصلیش شاید تنبلی نبود. بلکه فکر میکردم با گسترش وبلاگ نویسی شاعران کرمانی، نیازی به این وبلاگ واسطه نیست. اما هنوز هم میبینم لینکش خیلی جاها هست. بنابراین، سعی میکنم دوباره راهش بیندازم. از دوستانی که پیامها و نظراتشان درین یکسال و نیم در مطلب آخر شهید شده است، عذر میخواهم.
..
جانعلی خاوند از شاعران خونگرم حوزه هلیل است که در غزل، دستی قوی دارد. خاوند زاده رودبار جنوب است. و شعرش حکایت دیرین زخم است و نسیم. و غرابتی که گاه در غزلهایش به چشم میآید، برخاسته از بادهای دربدری است که در آنها میوزد. خاوند، زبانی پاکیزه و سر به صلاح و صمیمی دارد. اما در چند سال اخیر، او و تعدادی از شاعران هلیل، تعمداً در شعر کلاسیک سکته خفیف و قبیح میآورند که احتمالأ نشانه نوآوری بیشتر است و اغلب، پشتوانه متنی ندارد.
از خاوند، سال گذشته مجموعه «سنگها آن طرف میکده خشمآگین اند» منشر شده (قم، 1386) که حاوی غزل، مثنوی و رباعی و دوبیتی است و مقدمهای به قلم علیجان سلیمانی (شماله) شاعر همشهریاش دارد. از غزلهای این مجموعه چند تایی را با هم میخوانیم:
زیر سقفی که بلافاصله از هم پاشید
سر پناه دو سه تا چلچله از هم پاشید
سالها خانه ما فاجعه را میخندید
که چنین پیشتر از زلزله از هم پاشید
قد کشید از دل هر گردنه اشباحی چند
که ثبات قدم قافله از هم پاشید
صبر نخلی که غرور عطشش تاول زد
ای همه حرمله! این مرحله از هم پاشید
آخرین بغض خدا را قلمم میرقصد
اگر از پای سخن سلسله از هم پاشید
در نمازت خم ابروی کرا دیدی شیخ؟
که حواست وسط نافله از هم پاشید
عشق را تجربه کردیم، و آرامش ما
همهاش روی همین مسئله از هم پاشید
..
میخواهم از انجام آغازی بسازم
با استخوان روح خود سازی بسازم
تا در جنون رقص آوارت نمایم
در هفت بند نایم آوازی بسازم
شاخ نبات شعر من شو شاخ شمشاد!
تا با تو از جیرفت شیرازی بسازم
گوسالهسازان در پی چشم تو هستند
باید ز بسم الله اعجازی بسازم
مثل تو میخواهم پس از مرگ پرنده
طرح جنون آمیز پروازی بسازم.
..
قدم سبز تو وقتی که به تکرار افتاد
شرح کوچیدنت از آبی خودکار افتاد
بوسه میزد غمی از جنس تو در باور باد
عطر چون سایه به انبوه چمنزار افتاد
رهگذر تا که به تاریکی شنها زُل زد
از گُل خنده او شاخه سیگار افتاد
در پی خنده به سیمای تو ای شاخه گُل
رعشه پنجره بر پهنه دیوار افتاد
پیش سردار بگو مسئله دار و طناب
اگر ای باد گذارت به سر دار افتاد
«خانه دوست» نپرسیدم و از بخت بدم
آن پس بچه هم از روی سپیدار افتاد!
..
ابر هم تشنهتر از خاک زمین است هنوز
قسمت دشت چنین بود و چنین است هنوز
مرهم افسانه خوبی است، ولی شانه کاج
همچنان با تبر و زخم عجین است هنوز
بلبلی بی تپش و دلهره پرواز نکرد
این گواهی است که کرکس به کمین است هنوز
واژهها چون علف هرزه و خار و، گُل سرخ
شاعری مانده و سرگرم وجین است هنوز
مرد با زخم سفر کرد، ولی اسب سیاه
بازهم منتظر برنو و زین است هنوز.
..
گرچه در گردنه صدها تن بی سر باقی است
دو شب دلهره تا فصل کبوتر باقی است
تا که معیار غرور تو بسنجیم، هنوز
قلعه پیر بدون در و پیکر باقی است
آه سردی که سرآغاز سرشکی داغ است
سالها بی تو میان من و ساغر باقی است
مانده سرمایهام از آن همه تکرار نگاه
انتظاری که سراسیمه برین در باقی است
از مسیح تو : وطن، مریم پاکیزه! ببین
جسدی یخ زده در گوشه بستر باقی است
شعر گنگی که جوانی مرا میگرید
سبز در حاشیه کهنه دفتر باقی است.
..
وقتی غروب لهجه خود را غلیظ کرد
نوری وزید و دامن شب را تمیز کرد
شاعر کنار دلهره خود را به شعر بست
در کلّهاش خیال زنی جَست و خیز کرد
ضبطی کنار پنجره بود و، زنی مسن
یک سیم و یک دو شاخه که توی پریز کرد
یک مکث ناتمام و، نگاهی به ناکجا
طوفان وزید و شعر مرا ریز ریز کرد
وقتی که زن حضور ترا بو نمیکشد
باید که شاعرانه خیال گریز کرد.
..
خیره بر چهره زیبای زنی در کوچه
سخت در حال فرو ریختنی در کوچه
پیرمردی که به یعقوب شباهت دارد
با بینا شده با پیرهنی در کوچه
با سکوتی که هیاهوی ترا میرقصد
باز هم در صدد انجمنی در کوچه
خواب بودی که من از کوچه پریدم بیرون
هی پسر! باز که همراه منی در کوچه
سنگها خیره سرند ای پسر بازیگوش!
باز از آینهها دم نزنی در کوچه.
یک سال و نیم از وقتی که آخرین مطلب این وبلاگ را گذاشتم میگذرد. علت اصلیش شاید تنبلی نبود. بلکه فکر میکردم با گسترش وبلاگ نویسی شاعران کرمانی، نیازی به این وبلاگ واسطه نیست. اما هنوز هم میبینم لینکش خیلی جاها هست. بنابراین، سعی میکنم دوباره راهش بیندازم. از دوستانی که پیامها و نظراتشان درین یکسال و نیم در مطلب آخر شهید شده است، عذر میخواهم.
..
جانعلی خاوند از شاعران خونگرم حوزه هلیل است که در غزل، دستی قوی دارد. خاوند زاده رودبار جنوب است. و شعرش حکایت دیرین زخم است و نسیم. و غرابتی که گاه در غزلهایش به چشم میآید، برخاسته از بادهای دربدری است که در آنها میوزد. خاوند، زبانی پاکیزه و سر به صلاح و صمیمی دارد. اما در چند سال اخیر، او و تعدادی از شاعران هلیل، تعمداً در شعر کلاسیک سکته خفیف و قبیح میآورند که احتمالأ نشانه نوآوری بیشتر است و اغلب، پشتوانه متنی ندارد.
از خاوند، سال گذشته مجموعه «سنگها آن طرف میکده خشمآگین اند» منشر شده (قم، 1386) که حاوی غزل، مثنوی و رباعی و دوبیتی است و مقدمهای به قلم علیجان سلیمانی (شماله) شاعر همشهریاش دارد. از غزلهای این مجموعه چند تایی را با هم میخوانیم:
زیر سقفی که بلافاصله از هم پاشید
سر پناه دو سه تا چلچله از هم پاشید
سالها خانه ما فاجعه را میخندید
که چنین پیشتر از زلزله از هم پاشید
قد کشید از دل هر گردنه اشباحی چند
که ثبات قدم قافله از هم پاشید
صبر نخلی که غرور عطشش تاول زد
ای همه حرمله! این مرحله از هم پاشید
آخرین بغض خدا را قلمم میرقصد
اگر از پای سخن سلسله از هم پاشید
در نمازت خم ابروی کرا دیدی شیخ؟
که حواست وسط نافله از هم پاشید
عشق را تجربه کردیم، و آرامش ما
همهاش روی همین مسئله از هم پاشید
..
میخواهم از انجام آغازی بسازم
با استخوان روح خود سازی بسازم
تا در جنون رقص آوارت نمایم
در هفت بند نایم آوازی بسازم
شاخ نبات شعر من شو شاخ شمشاد!
تا با تو از جیرفت شیرازی بسازم
گوسالهسازان در پی چشم تو هستند
باید ز بسم الله اعجازی بسازم
مثل تو میخواهم پس از مرگ پرنده
طرح جنون آمیز پروازی بسازم.
..
قدم سبز تو وقتی که به تکرار افتاد
شرح کوچیدنت از آبی خودکار افتاد
بوسه میزد غمی از جنس تو در باور باد
عطر چون سایه به انبوه چمنزار افتاد
رهگذر تا که به تاریکی شنها زُل زد
از گُل خنده او شاخه سیگار افتاد
در پی خنده به سیمای تو ای شاخه گُل
رعشه پنجره بر پهنه دیوار افتاد
پیش سردار بگو مسئله دار و طناب
اگر ای باد گذارت به سر دار افتاد
«خانه دوست» نپرسیدم و از بخت بدم
آن پس بچه هم از روی سپیدار افتاد!
..
ابر هم تشنهتر از خاک زمین است هنوز
قسمت دشت چنین بود و چنین است هنوز
مرهم افسانه خوبی است، ولی شانه کاج
همچنان با تبر و زخم عجین است هنوز
بلبلی بی تپش و دلهره پرواز نکرد
این گواهی است که کرکس به کمین است هنوز
واژهها چون علف هرزه و خار و، گُل سرخ
شاعری مانده و سرگرم وجین است هنوز
مرد با زخم سفر کرد، ولی اسب سیاه
بازهم منتظر برنو و زین است هنوز.
..
گرچه در گردنه صدها تن بی سر باقی است
دو شب دلهره تا فصل کبوتر باقی است
تا که معیار غرور تو بسنجیم، هنوز
قلعه پیر بدون در و پیکر باقی است
آه سردی که سرآغاز سرشکی داغ است
سالها بی تو میان من و ساغر باقی است
مانده سرمایهام از آن همه تکرار نگاه
انتظاری که سراسیمه برین در باقی است
از مسیح تو : وطن، مریم پاکیزه! ببین
جسدی یخ زده در گوشه بستر باقی است
شعر گنگی که جوانی مرا میگرید
سبز در حاشیه کهنه دفتر باقی است.
..
وقتی غروب لهجه خود را غلیظ کرد
نوری وزید و دامن شب را تمیز کرد
شاعر کنار دلهره خود را به شعر بست
در کلّهاش خیال زنی جَست و خیز کرد
ضبطی کنار پنجره بود و، زنی مسن
یک سیم و یک دو شاخه که توی پریز کرد
یک مکث ناتمام و، نگاهی به ناکجا
طوفان وزید و شعر مرا ریز ریز کرد
وقتی که زن حضور ترا بو نمیکشد
باید که شاعرانه خیال گریز کرد.
..
خیره بر چهره زیبای زنی در کوچه
سخت در حال فرو ریختنی در کوچه
پیرمردی که به یعقوب شباهت دارد
با بینا شده با پیرهنی در کوچه
با سکوتی که هیاهوی ترا میرقصد
باز هم در صدد انجمنی در کوچه
خواب بودی که من از کوچه پریدم بیرون
هی پسر! باز که همراه منی در کوچه
سنگها خیره سرند ای پسر بازیگوش!
باز از آینهها دم نزنی در کوچه.