(آرشیو نویسنده حمیدرضا شکارسری)
دفتر شعر
شلوغ
شلوغ
مثل همیشه شلوغ
آن قدر که از هیچ زاویه ای پیدایت نمی کنم
و هیچ گوشه ای از آسمان طلایی نیست...
شلوغ
شلوغ
مثل همیشه شلوغ
اما نه مثل همیشه معطر
اما نه مثل همیشه پر از حس کبوتر...
راستی امروز چرا هیچ کس
وسط خیابان و پیاده رو
ناگهان به سمت روشن شهر
تعظیم نمی کند؟
چرا امروز ناگهان
تسبیح و جانماز و انگشتر
نایاب شده است؟
اصلا از تشنگی مردم
فلکه آب کو؟
و در ظلمات مانده ام
فلکه برق؟
طبرسی غیبش زده
که راننده ای داد می زند:خاوران، مشیریه!
و راننده ای دیگر: امام حسین، هفت تیر!
و دیگری: شوش، راه آهن، ترمینال جنوب!
شلوغ
شلوغ
مثل همیشه شلوغ
مثل همین شعر شلوغ...
آب رفته ام
آب رفته ام
آب رفته ام
و مثل مورچه ای می پلکم
زیر دست و پاها
و مثل مورچه ای در خیابانها
از زیر چرخها
فرار می کنم
و مثل مورچه ای زورم نمی رسد به بلیط هواپیمای تو
به بلیط قطار تو
حتی به بلیط اتوبوس تو
زورم نمی رسد به صاحب هتل هایت
زورم نمی رسد به صاحب رستوران هایت
زورم نمی رسد به بازار رضایت
زورم نمی رسد به این شعر افسار پاره کرده...
پس حق دارم عقده ای شوم
ق دارم قاطی کنم
و حق دارم
میدان خراسان تهران را با خراسان تو اشتباه بگیرم.
03 شهریور 1394
2767
0
پرسید: چرا؟
هفتاد و دو دلیل آوردی
جهان مجاب شد
24 آبان 1391
2974
1
آخرین فریاد را
بی صدا
فراز دست گرفتی
پاسخ حرمله بر قلب جهان نشست
24 آبان 1391
2916
0
من هم یک آدم دوپا بودم
درست مثل شما
حالا یک هزار پای فراری ام
تعقیبم کنید!
دستگیرم کنید!
اعدامم کنید!
پاهای قرضی تان را پس نمی دهم
دیگر نمی توانم
با دو پا
مثل شما
زندگی کنم...
31 اردیبهشت 1391
2336
0
من این کوه را ثابت کرده ام
و رودی را که جریان دارد
من این ابرها را ثابت کرده ام
و خورشید را پشت آن ها
من این برگ های آواره را ثابت کرده ام
و باد را
من این پرندگان را حتی در اوج ثابت کرده ام
فقط نتوانسته ام خودم را ثابت کنم
و هیچ کس این دوربین را از من نمی گیرد
31 اردیبهشت 1391
2282
0
«قرار نیست آن قطار بپیچد در این ایستگاه
قرار نیست پیاده شوی و آه بکشی از خستگی
قرار نیست دست تکان بدهی برای من
قرار نیست در آغوشم رها شوی
قرار نیست این ایستگاه معطر شود از بوسه هایمان»
تروریست عاشق
یادداشت فوق را به روزنامه های فردا فرستاد
و در حمله ی انتحاری به ایستگاه شهر کشته شد...
31 اردیبهشت 1391
2794
0
اگر بلند بگویم
این آهوها تکه پاره ام می کنند
در گوشت زمزمه می کنم:
«من از تو شاکی ام آقا!
چنگال هایم را گم و گور کرده ام
و سال هاست طعم گوشت را از یاد برده ام
هزار بار آمدم و رفتم
با چهره ی مبدّل
و هنوز دستی به سرم نکشیده ای
این گلّه های آهو
این آهوان پرتوقّع چه کرده اند
که هر بار، با دستِ پُر از پیش تو رفته اند؟
این گُرگ
این گرک بی توقع چه می کند
که هر بار با دست خالی از پیش تو می رود؟
من از تو شاکی ام آقا!»
و بر موج آهو می روم...
31 اردیبهشت 1391
2543
0
خورشید
شب ها به مرخّصی می رود
ماه
روزها
و باغ به مرخصی می رود
پاییز و زمستان ها
رودخانه به مرخصی می رود
دریا
ستاره
پشت ابر
اصلاً همین دور و بر خودم
کارمندها به مرخصی می روند
کارگرها
کتاب ها
روزنامه ها به مرخصی می روند
نزدیک ترها؟
موهایم
بر باد
سه تارم
بر رف به مرخصی رفته است
و دندان هایم
که شب ها در لیوان لبخند می زنند
من اما چهل سال است به مرخصی نرفته ام
و انگار خدا هم به مرخصی رفته است
که هر چه صدایش می کنم
درخواست مرخصی ام
امضا نمی شود...
31 اردیبهشت 1391
2664
0
باید تعبیر می شد
اما هفت سالِ سوم هم نمی بارد
هفت سال های بعد هم
دیگر آسمان، نوازش هیچ ابری را به یاد نمی آورد
و هیچ دَلوی به صید گنج نمی رود
هیچ خوابی در ته چاه ها تعبیر نمی شود
و گرگ های گرسنه به بهشت می روند...
31 اردیبهشت 1391
1667
0
آوارگی کوه و بیابانش آرزوست
اما یک دفعه سر و کلّه اش پیدا می شود
وسط شهری که مثل بید می لرزد
زیر پایش
دوری می زند مثل شمر، چرخی می خورد در شهر
یکی این دیوارها را به هوش بیاورد!
یکی آبی بپاشد به صورت این درخت ها!
یکی این آدم ها را بیدار کند!
یکی آب قندی بریزد گلوی این نقشه که پس افتاده
و اسمی یادش نیست!
من که گیر کرده ام در این متن
شرمنده، دستم کوتاه!
تمام شد، گورش را گم کرد
حالا یکی نفس راحتی بکشد!
فقط من می کشم
و این شعر را تمام می کنم
31 اردیبهشت 1391
2790
0
پاییز است
پاییز
آن قدر که گُل های پیرهنت نیز
پژمرده است
31 اردیبهشت 1391
1729
0
باران می ایستد
آفتاب می تابد
رنگین کمانی
از چشم های خیس من
تا لبخندهای روشن تو
قوس می بندد
31 اردیبهشت 1391
1308
0
کوه هایمان مگر تمام می شوند؟
پس سنگباران تان ادامه خواهد داشت
کوه هایمان اگر تمام شدند
خانه های ویرانمان که هست
پس سنگباران تان ادامه خواهد داشت
آنک
برهوت
و تا چشم کار می کند
دست های خالی ماست و
تانک های بی شمار شما
پس قلب از کینه سنگ می کنیم و
سنگباران تان ادامه خواهد داشت...
31 اردیبهشت 1391
1545
0
سنگی فرستاد
گلوله ای پس گرفت
زخمی بر سینه اش
به عدالت جهان پوزخند زد...
31 اردیبهشت 1391
3948
0
از کوه هایمان می ترسند
می دانند آبستن هزار انتفاضه است
از خانه هایمان می ترسند
می دانند هر تکّه اش سرباز انتفاضه است
از قلب هایمان می ترسند
می دانند می تپد در سینه ی این شعرها
که انتفاضه را تکثیر می کند...
31 اردیبهشت 1391
1051
0
سنگ دیده اید بتپد در مشت؟
سنگ دیده اید خون آلود پیش از پرتاب؟
سنگ دیده اید گرم و آفتاب ندیده؟
سنگی دیده اید این چنین؟
من دیده ام
در دستان عاشقی که مرگ را به سُخره گرفته است
(چنان چه ما زندگی را)
و جای خالی قلبش را
با کینه پُر کرده است...
31 اردیبهشت 1391
1536
0
اسب ها گفتند و گفتند
ما موافق نبودیم
پس آسوده به خواب رفتیم
خروس ها نخواندند و نخواندند
ما تعجب نکردیم
پس آسوده در خواب ماندیم
سگ ها صدای مان می کنند
ما جواب نمی دهیم
پس آسوده همچنان و همچنان خوابیده ایم...
31 اردیبهشت 1391
1290
0
این جا شعر آغاز می شود
که با نام تو تمام شود
(این پروانه از کجا پیدا شد؟)
این جا ادامه می یابد
(این پروانه ها چه می خواهند؟)
این جا می خواهد تمام شود
ولی آن قدر پروانه روی کاغذ نشسته است
که نمی شود نام تو را نوشت...
31 اردیبهشت 1391
1187
0
روشنی
آن قدر روشن
که دیدنت را
چشم لازم نیست
و از این رو از نابینا رو می گیری...
31 اردیبهشت 1391
1575
0
(1)
سه سال فرصت زیادی نیست
اما تو را کافی است
تا انبوه قرن ها اندوه را
در وسعتی به قدر یک دلِ سه ساله
خلاصه کنی
(2)
سه سال فرصت زیادی نیست
اما تو را کافی است
تا انبوه قرن های پس از خود را
از عطر ملایم اندوهت بیآکنی
(3)
سه سال فرصت زیادی نیست
اما تو را کافی است
تا عبور سرخوشانه از امروزِ کودکی
تا فردای کهنسالی را
به سُخره بگیری
«و چون گنجی بایسته و آز انگیز»
در شام خرابه ای
به بلوغ برسی...
31 اردیبهشت 1391
1478
0