(آرشیو نویسنده حمیدرضا شکارسری)
دفتر شعر
این را برای تو می خوانیم
یا خودمان؟
ما از فردای بی تو وحشت داریم
تو از اولین شبِ بی ما
ما در این اتاق های تاریک مان
تو در آن گودال تنهایی ات
پس یک رکعت مال تو
یک رکعت مال خودمان...
31 اردیبهشت 1391
829
0
من هم درست مثل شما بودم
تا همین چند دقیقه پیش
درست مثل شما باورم نمی شد
«چرا این قدر تکانم می دهی پسر ؟
می شنوم
من از تو بهتر می شنوم »
نمی شنیدم و باز تکانش می دادم
راستی تهِ آن گودال
من تکانش می دادم
یا پدرم مرا ؟
آقایان، خانم ها !
من هم درست مثل شما باورم نمی شد
وخرماها را با خنده های بی خیال می خوردم
تا اینکه ته آن گودال
پدرم تکانم داد
یا من پدرم را؟!
31 اردیبهشت 1391
855
0
این کفش را بخرید !
هیچ کوهی حریفش نیست
هیچ راهی فرسوده اش نمی کند
هیچ آبی، هیچ آتشی
فقط یادتان باشد
یک مسیر، دل این کفش را می لرزاند
از خودتان
تا خودتان ...
31 اردیبهشت 1391
860
0
هیچ سنگی پرواز نمی داند
هیچ سنگی عاشق نیست
هیچ سنگی شهید نمی شود
این جا اما،
سنگ ها پرواز می کنند، عاشقند، شهید می شوند...
چه پرندگانی باید باشند
چه عاشقانی
چه شهیدانی
مردمان این سرزمین
که سنگ هایش این چنین!
چه مردمانی باید باشند
که دست هایشان
از سنگ ها پرندگانی عاشق و شهید می سازد!
چه سرزمینی باید باشد
که مردمانش
که سنگ هایش این چنین!
31 اردیبهشت 1391
1371
0
فقیرم
اما نه آن قدرها!
دلم
خانه بزرگ تر از این؟
مال تو!
چشم هایم
روشن تر از این؟
بیاویز به سقف خانه ات!
دفتر شعرهایم
ورق ورق
فرش زیر پات!
جهاز تو فقط لبخند کم دارد
این یکی به عهده خودت
بابا را معاف کن!
31 اردیبهشت 1391
1146
0
از تمام سیم خاردارها
از تمام درهای بسته
دیوارها
به ناگهانیِ همین شب تازه
می گذرد
به تمام ستارگان
به تمام غارها
عمق دریاها
به نرمی همین نسیم ساکت
می آید...
می گذرد، می آید، ما را با خود می برد...
31 اردیبهشت 1391
758
0
پنجره
کودک
حسرت دوچرخه ای در کوچه
پنجره
مرد
حسرت اتومبیلی در خیابان
پنجره
غبار
حسرت نگاهی به آسمان
31 اردیبهشت 1391
859
0
نفس کشید گِلِ خام و نامش انسان شد
و چند روز در این حول و حوش، مهمان شد
از آن به بعد همین میهمان ناخوانده
به هر چه چشمش افتاد صاحب آن شد
سرک کشید به هر گوشه هر کجا می خواست
کمی گذشت همان مشت خاک، سلطان شد
هر آن چه دست طمع روی آن نهاد، شکست
به هر کجا که به آن پا گذاشت، ویران شد
و عاقبت یکی از صبح ها ز خواب پرید
ولی ندید کسی غیر خود، هراسان شد
فقط سکوت به گوشش رسید قاطع و سرد
و ساعت از نفس افتاد، وقت پایان شد
به یاد اولش افتاد، تکه ای گِلِ خام
سکوت کرد ز شرم از خودش گریزان شد
گریخت از خود و بار دگر به خویش رسید
شکست پشت غرورش، دوباره انسان شد...
31 اردیبهشت 1391
1033
0
هر سال
خطی بالاتر از پارسال
بر دیوار حیاط قدیمی
حالا
سال هاست بالاتر نرفته ام
سال هاست
پایین تر می کشم
و شاید سال بعد
هیچ خطی به روی دیوار نباشد
دارم کوچک می شوم
آب می روم
به خواب می روم...
31 اردیبهشت 1391
909
0
بگذار تاریک تر باشد
بگذار روشن تر
بگذار ابرآلود باشد
بگذار پر از ماه
بگذار ساکت باشد
بگذار پر از سوسوی ستاره
بگذار به ساعت25 برسد
به 100برسد
اصلاً بگذار تمام خروس ها بمیرند!
چه فرق می کند
برای من
که با هیچ صبحی بیدار نمی شوم...؟
31 اردیبهشت 1391
861
0
تار موی سپیدی کافی بود
امروز
قدّی خمیده
عصایی شکسته
نفسی بریده هم کافی نیست
کسی بلند نمی شود...
یکی از ایستگاه ها منتظر توست
تو در دود غلیظی جا می مانی
و بین عابران بی اعتناتر گم می شوی...
31 اردیبهشت 1391
1119
0
مدت هاست یک کلمه هم سکوت نکرده ام
هی شعر
هی شعر
آن قدر کاغذ کم آورده ام که نگو...
نگو!
نگو ای واژگان بی شمار از نگاه غایبت سرازیر!
نگو کجایی!
آن قدر نگو تا بروم سراغ کاغذ ابرها
آن گاه
باران شعر و
«به صحرا اگر باشی
پایت درشعر
فرو می رود»
می رود
کسی روی دلم راه می رود
نمی دانم در کدام صحرای دور
کسی روی دلم راه می رود...؟
31 اردیبهشت 1391
1002
0
با گریه می خوابم
و آن قدر خواب تو را می بینم
که تعبیرش باید
آمدن تو باشد
بعد اما
تنها نسیمی از پنجره
نسیمی از تو بی خبر
حالا می توانم رو به روی پنجره
بنشینم و گریه کنم
تا خوابم ببرد
و خواب تو را ببینم
آن قدر که تعبیرش باید...
31 اردیبهشت 1391
3134
0
شب، شبی در تب فردا نشدن
صبح، در فکر شکوفا نشدن
شب ابری، شب خاموشی ماه
شب، شب غرق تماشا نشدن
شب کابوس، شبِ شب، شب محض
شب دلگرم به رویا نشدن
همه ی شب، من و این بغض بزرگ
گره ای منتظر وا نشدن
گره ای کور از آن لحظه که تو
رفته ای در پی پیدا نشدن
صبح اما چه تفاوت دارد
بی تو بیدار شدن یا نشدن؟
31 اردیبهشت 1391
1179
0
از کام نهنگ
پیامبری بیرون آمد
از کام اندوه
شاعر...
31 اردیبهشت 1391
1447
0
قطار خالی می شود
ایستگاه
پُر
یکی از این همه باید تو باشی
نمی دانی دست بر شانه ی چند نفر می گذارم
که تو نبودن شان به گریه ام می اندازد
نمی دانی به دنبال چند صدای آشنا می دوم
که تنها شبیهِ صدای توست
نمی دانی چند چمدان عین چمدان تو پیدا می کنم
نمی دانی
نمی دانی...
حالا ایستگاه هم خالی است
و هیچ یک تو نبودی
31 اردیبهشت 1391
1228
0
خیابان ها و
کوچه های شهر پُرَند از من
که دنبال تو می گردم
که نیستی...
آخر کجا کوچ کرده ای؟
کجا تو را دارد؟
کجا گام های مرا گم کرده است؟
کجا شعرهای من به گوش تو نمی رسد؟
31 اردیبهشت 1391
998
0
زلزله ای در راه است
که مرغابیان شیون می کنند
اسبان شیهه می کشند
زلزله ای در راه است
که زمزمه ای پیچیده در نخل ها
و ابری سیاه بر ماه...
زلزله
زلزله
و کانون زلزله
دل های کوچک کودکان یتیم کوفه
با کاسه های لبْ شکسته ی شیر به دست
بر درگاهِ غمگین ترین خانه ی جهان
31 اردیبهشت 1391
1534
0
آهی پشت سرم هست
که آرامشم نیست
شاید سنگی که سبکسرانه پرت کردم میان درختان
کبوتر بچه ای را گرسنه گذاشت
شاید بشقاب نیم خورده ای که نگذاشتم بر برف پشت پنجره
گنجشکی را از گرسنگی کشت
شاید بی هوا که راه افتادم
پای گربه ای زیر چرخ ماند
نمی دانم
اما
آهی پشت سرم هست...
31 اردیبهشت 1391
1036
0
سال هاست این لیوان را برداشته ام
و آبی ننوشیده ام
سال هاست این توپ را شوت کرده ام
و گلی نزده ام
سال هاست در این سنگر نگهبانی داده ام
و دشمنی ندیده ام
سال هاست از پشت این تریبون
پایین نیامده ام
چه شعر بلندی!
سال هاست، سال هاست، سال هاست!
آلبوم را می بندم
تا یادم برود سال ها به مرگ نزدیک ترم...
31 اردیبهشت 1391
902
0