به نام خدای حسین(ع)
:آه دلبندم کمی آرام، این که آب نیست؟!...
با عرض تسلیت این روزهای عزیز خدمت تمام دوستان با تضمینی از شعر استاد حافظ شیرازی مهمانتان می کنم. البته این نکته را هم عرض کنم که این شعر را برای یکی از مداحان عزیز کار کرده بودم که احساس کردم اگر در این روزها چند دقیقه وقتتان را صرف خواندنش نمایید خالی از لطف نباشد.در این شعر منظور از برگ گل همان حضرت علی اصغر(ع) و منظور از بلبل حضرت حسین(ع) است...
با احترام
امام حسین (ع) و حضرت علی اصغر(ع)
تضمین شعر استاد حافظ شیرازی
«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت»
ظهر بود و داغ بر تکرار خود اصرار داشت
نیزه ای خشکیده لب، ناگفته ها بسیار داشت
هاتفی روی لبش این جمله را تکرار داشت...
«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت»
*
نیزه ای پرّان به درسِ برگِ گل می داد بیست
برگ گل لبخند می زد، بلبل اما می گریست
:آه دلبندم کمی آرام، این که آب نیست؟!...
«گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت»
*
حرمله برخاست با حال و هوای اعتراض
گفت باید پاره گردد حلق و نای اعتراض
گوئیا برخواست از عرش این صدای اعتراض:
«یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت»
*
ذبح شد قربانی و افتاد سر بر روی پوست
صورتش چون برگ زردی شد که خون بر روی اوست
بلبل اما گفت: وقتی او بخواهد پس نکوست
«در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت»
*
شانه می زد زلف خون آلوده را دست نسیم
قامت افرای بلبل گوئیا خم شد چو میم
روی شن زانو زد و فرمود ای ذبح عظیم!
«خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت»
*
گفت: بابا! التماس از کوفی و شامی مکن
خواهش آب گوارا، جرعه ای- جامی، مکن!
تا جهان باقیست با اغیار همگامی مکن
«گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت»
*
گفت بعد از این تو و لبخند تو یادش بخیر
تنگ در آغوش خود بوسید دور از چشم غیر
ضجه می زد مثل آن زاهد که در محرابِ دیر...
«وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت»
*
گفت که: راحت بخواب ای غنچه ی حوری سرشت
ظهر نزدیک است، مهمان تو هستم در بهشت
این من و این یک بیابان نیزه و این سرنوشت
«چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت»
اما یک غزل عاشورایی قدیمی
بادِ سوزان ، آبِ آتشناک ، خاک ِ پرشرر
سرزمينِ تيغ ، مرزِ مرگ ، دنياي خطر
از شتاب کاروان کم کن نمي دانم چرا
اينچنين آشفته مي کوبند بر طبل سفر
كاروان خير مي تازد شتابان سوي شهر
شهر سر تا پا فرو رفته ست در مرداب شر
تا گريبان مي درد خورشيد بر پيشاني ات
لحظه ها بر خاک هاي سرخ مي سايند سر
مي شناسم شيهه باد پريشان يال را
در فغان آبادي از شمشاد هاي شعله ور
اي گلويت کعبهء شمشيرهاي در طواف
اي دو چشمت بوسه گاهِ تيرهاي درگذر
مي بري وادي به وادي باغ هاي تشنه را
تا مگر سيراب شان گرداني از خون و خطر
مي شناسم ماجرايت را که در آن ظهر ِ گرم
ناگهان خون ِپسر باريد از چشم پدر
اينچنين رفتي که از طوفان ِ آتش بگذري
با زناني همرکاب و کودکاني همسفر ...