در دل یک شهر پر از دود و دم
باغچه ای بی کس و بیچاره ام
از سر من رفته دگر باغبان
خسته ، زمان پیکر و رخساره ام
**
دختری از ایل طبیعت منم
میل شکوفائی گلها به دل
مانده ام از کوه و طبیعت جدا
حسرت گلهای شکوفا به دل
**
گوش طبیعت بشنو گفت من
گوش بده قصه ی من گفتنی است
گو به شقایق دهدم دستمال
گرد غم از چهره ی من رفتنی است
**
گوش نصیحت شنوم کر شده است
کم تو به گو اخم نکن شاد باش
خسته شدم بس که شنیدم ز تو
،،کم پی آلاله و شمشاد باش ،،
**
از چه سپردند مرا دست شهر
تاشکند گرمی بازار من
همدم من باد خزانی شود
سوز شود مایه ی آزار من
**
از جه شکوفا نشده ذوق من
رفت ز دستم درجات کمال
سبز نشد در بغلم اطلسی
غنچه نه زد بوته ی سبز جمال
**
خسته ام از غربت شهری شدن
باز مرا سوی طبیعت به خوان
بازگشا چشم توافق، مرا
پاره ای از جسم طبیعت به دان