در این دفتر همه از هم می آموزند و کسی استاد کسی نیست
(آرشیو پدیدآورنده سپیده طالبی)
دفتر شعر
دیر شد ، دیر آمدی این غم به نامم نیز شد
جانِ من دلخسته از این دوری و پرهیز شد
با مرورِ آنچه از یادت به جانم مانده بود
غصه ها را قصه کردم ، خاطره انگیز شد
گاه گاهی با خطوری ، بیحضورت تا شدم
حاصلِ این مردگی در من چو رستاخیز شد
دانه دانه چیدی از انگور این متروکه دل
درد آن در خُمره کردم عاقبت سرریز شد
صخره صخره کوه را در فکر تو جاری شدم
بغض را تا گریه کردم ، برکهای لبریز شد
بوستانِ عمر را گلشن به گلشن گشتم و
بر درختی تکیه کردم که سرِ جالیز شد
کم نبود این گفتگویِ ذهنِ پُر گویِ خودم
حرف های مردمان هم بر سرم آویز شد
بودنت چون یک شتابِ لحظهای در جان من
در غیابت زندگی بی حرکت و بی خیز شد
صفرِ مطلق شد تمامِ لحظه هایِ بودنت
این نیامدها برایم دشنهای نوک تیز شد
اینکه میدانم نمیآیی خودِ جان کندن است
همچنان جان میدهم چون مُردنَم تجویز شد
مانده ام در کار دل ، دیروز شد ... امروزها
دیر شد ، دیر آمدی تا آخرش ، پاییز شد
من چه کردم با خودم حس اعتراضآمیز شد
دیر کردی ..... تا خودِ پاییز ، حلقآویز شد
#سپیده_ط
08 آذر 1398
74
0
خانه امروز چه بی روح و غروبی خفه بود
آسمان نیز که اندوهِ دلش بر کفه بود
دخترک بود پیِگوشهیِ دنجی و سکوت
نا شکیبانه دل و روحِ غمینش فرتوت
مانده تا با دلِ خود خلوتی آغاز کند
پای افسوس و دریغا به دلش باز کند
مادری بُهت زده ، کُنجِ حیاط و حیران
و برادر پُرِ از گفت و شنود و حرمان
همه درفکرچرا و چه شده ، حسرت و غم
قصهی بودن و رفتن، به یکی لحظه و دم
خانه دلتنگِکسی مانده در این حالوهوا
که غریبانه پناهش شده آغوشِ خدا
زندگی میرود و نقطهی پایان نزدیک
نیست دیگر پدری، خانه شده بس تاریک
#سپیده_ط
12 آبان 1398
61
0
چه ساده باورت را
به ظرفِ پوچیِ درکم
پُر از گلهای ارکیده
به رنگِ عطر ِ زیبای ِ
بهاران میکشیدم
چه ساده ماه بودی
میانِ برکهی لبریزِ از اشک و
به هر پلکی روان میشد
تمامِ داغیِ بیمهریِ سرریز تو برجا
چه ساده مِهر بودم
برای آفتابِ بی رمق از عاشقیهایت
در آن کورآبهی ِخاطر
چه ساده ، در هوایِ هُرم ِ لبهایی
خیالی دانه ها الماس را هر شب
از این جانِ پُر از تب ، با گمان یاقوت چیدم
چه ساده روحِ پروازی
شگفت انگیز را ،
در راستایِ قامتِ ،
دنیای حسرت بال دادم
چه ساده عاشقت بودم
چه ساده برگهای خاطرم را
تو رنگِ زنگ پاشیدی
چه ساده شبنمِ ارکیدهام خشکید!
#سپیده_ط
14 مهر 1398
172
0
کاش میشد با قلم رویای خود را شانه کرد
موج هایش را گرفت و صاف و بیدندانه کرد
یا که میشد رونقی بخشید بر احوال ِ دل
روی دشتِ خاطره کِشتِ گل و پروانه کرد
هم اگر میشد میان ِ آسمانی تار و تَر
میهمان شد بر کرانش ، ماه را دُردانه کرد
رسم میشد ، بر بلندا سادگی را جار زد
زندگی را سرکشید و لاک خود را لانه کرد
یا که شاید هم به راهی دور گاهی بیغرض
ساده و آسوده رفت و خنده ای جانانه کرد
گر بخواهد دل گذارد برگلویِ صبر ، پای
قید را برچید و راحت گریه ای مردانه کرد
آخ اگر میشد هوایی تازه بود و روح داد
این جهان را پاکوسرشار از گلوگلخانه کرد
یا که فانوسِ سپیدی بر تنِ شب ها نمود
سایهی مهر و مروّت بر سرِ کاشانه کرد
لذتی میداد ، صبحی ، مملو از نورِ خدای
دیده را بر حق گشود و رجعتی دیوانه کرد
جانِ من ! باید مهاری بهرِ ذهن از شعر بافت
بند ، محکم کرده و بر دردِ خودشکرانه کرد !
#سپیده_ط
10 مهر 1398
108
0
شانه کن ،
گیسوی عشقم
تو بزن ،
مضراب شوقت را ،
به هر بند دلم
من کنم ،
آشفته هر شب
کوک دل را و سپارم ،
خرمن گیسو به باد
نغمه خوان و این نوا را
بعدِ هر شوری به دل ،
دیوانه کن
من شوم ،
حیران تر و از مستیاش ،
آن گام را نجواکنان ،
با گوشه ای بر هم زنم !
خانه کن ،
در قلب من ،
بر هر مقام و هر ردیف
چنگ زن ، بر تارِ جانِ بی نوا
من کِشم ،
بر سیمِ آخر با کمانِ دلبری
کوچه باغی را روم
محو گردم در فضای
رامشِ نخجیرگانْ چشمانِ تو !
#سپیده_ط
27 شهریور 1398
160
0
شتاب کردی و
جا به جای پایت ،
بر گدار ِ بیتابی ام ،
نقشی نگاشتی گودتر !
با هر زبانی بخوانی اش
معنای ِسکوت های دیگرکُشم
ترجمان نمیشوند
گنگی ام
در هم پیچ میشود ، به ذهن ِمنگ
گم میرود ،
به کوچ ِ بیگامگاه ِ روح
بیراهه را که باز میگردی
دست در دست ِ بابونه ها ،
ساحل را برایم بیاور، با صدف هایی سفید
خزه ها ،
صخره ها را نیز فریفته اند .... !
#سپیده_ط
15 مرداد 1398
182
0
صد سال دگر من به کجایم، تو کجایی؟
ای کاش هم اینک به کنارم ، تو بیایی
میبویم و میبینم و میکشم تو را ناز
شاید به دلم پنجره ای تازه گشایی
از روز ازل بوده چنین ناز و کرشمه
ای جان و دلم نیست چرا، از تو وفایی
قدر تو فقط این دل دیوانه بداند
پروانهیِ حیرانم و مجنون و فدایی
چشمم به دَر و منتظرم تا تو بیایی
چون تاج سری، پرتوِ رخشانِ سمایی
عرشِ دلِ من باز گرفتار غبار است
هم ماندن و آهیدنِ من را تو هوایی
چون پیکرهسازی بتراشی چه بهانه
هر لحظه پیِ بافتن سفسطه هایی
من هم به کناری و اگر مونسِ غصه
در عشق ، تو هم مانده و بر درد سزایی
ای کاش بتابد به دلت بارقهیِ عشق
جانت همه نور و بشوی قلب طلایی
گر در سفر عشق چو همراه برآیی
شاید برسد آخرِ این فصل جدایی
گویا که دلت مِهرِ مرا هیچ شمارد
من نیز در اندیشهی این راز و چرایی
یا رب ! به گمانم نبرم راه به جایی
باید بکنم از دل خود عشق کذایی !
#سپیده_ط
30 تیر 1398
247
0
هوایی ِ نیلوفرهایست دلم
که آویز ِ شاخه های نو رسته
بر تپه و کتل های ،
پی در پی ِ افکار
پیچ میخوردند و قد میکشیدند
سلول بر سلول ،
خط به خط
سیاهه های بودنم را ،
عاشقانه ،
در آغوش ِ پر پر زدنها شان
چون شهدی ذوب کرده ،
و عطر عطر ،
صورتی بود که میتراوید
و خورشید خورشید،
نور میشدم
به چشم ِ زیبای زندگی....!
#سپیده_ط
26 خرداد 1398
171
0
تو برو ،
ای ماه من
فکر تنهایی من را
تو نکن
من و آه ـ ام
سالیانی ست ،
که همراه همیم
تو برو ،
غصه نخور
ابرهای پُرِ دل
به سخاوت
با من و آه دلم
همزبانی میکنند
وصلهی پیشانیم شد
روی قاب پنجره
تو برو ،
ای نازنین
خاطراتم تلخ و شیرین
از دلم با اشتیاق
پشت بانی میکنند
تو برو ،
ای گل یاس صورتی
تو نشانه بهاری
حیفِ بودن ، در کنار
این دل پاییزیم
عاشقی کار تو نیست
تو برو ،
ای عشق من
بی تو هم من از دلم
گاه گاهی
مرده بانی میکنم !
#سپیده_ط
10 خرداد 1398
181
0
شده ،
دنبال یک آنی بگردی
قراری در دلت ،
آرامشی در جان
و شاید مزه ای شیرین
که در فکرش
زمانی را به تنهایی
بهمراه خودت ، بنشسته باشی؟
شده ،
پرسش کنی از خود
که بودن را ؟ نبودن را ؟
چرایی هست ؟!
ولی در بحر پاسخهای بی بنیان
چنان ماهی
اسیر کوزه ای سر بسته باشی !
شده ،
فریاد را آهسته گویی
ولی پیوسته از ،
آن را نگفتن باز هم ،
دلخسته باشی !
شده ،
مانند کبکی ،
نهان سازی رُخِ اندیشه ات را
ولی بوفی به چشم آیی
که از هوهوی غم ،
برجسته باشی !
شده ،
گاهی برای زندگی ،
راهی بجویی
ولی آخر ببینی
بدنبال خودت ،
در یک مدار بسته باشی !
شده ،
دنبال عشقی بوده و ... ،
از عاشقی هم ،
در نهایت ،
خسته باشی !
شده ... ؟!
#سپیده_ط
23 اردیبهشت 1398
179
0
هر پنجشنبه رخت میشویم
رخت های قلمرو پر از زخم را
پهنشان میکنم
بر بندِ بازیهای روزگار
باد در پیچ و خم چروکها
جای چنگ های بیفردایی را
نوازش میکند
لکه های عرق تب های شبانه ام
از کابوس های زمانه
آنقدر مزمن بوده اند
که هنوز چون
حفره سیاهِ دهانی باز
خشمناک
مرا میترسانند
و من با ذهنی مضطرب و بی رویا
که از درد این همه زخم مچاله شده
منتظر خشک شدن نشسته ام!
#سپیده_ط
09 اردیبهشت 1398
194
0
و آن شب که خواب آلود ،
می رفتی...
سرد بود...
شاخه های زندگیم ،
چون بیدی مجنون ،
آنقدر برایت دست تکان دادند و
گریستند ...
تا در گرداب سماع اشکهایم ،
غرق در خلسه ای گس ،
مدهوش شدم و
غمی تب زا ،
شناور بر احساسم ،
بر وجودم چیره گشت و
مرگی بر جانم سرایت کرد!
#سپیده_ط
26 فروردین 1398
105
0
کاش می شد عشق را با یک نگاه ابراز کرد
تا به آنی در دلش مهری به دل جاساز کرد
کاش می شد در خیالی، عکس یاری را کشید
چهره اش خندان نمود و با دلش پرواز کرد
کاش می شد بی مهابا یک دهان آواز خواند
با سرودی عاشقانه، زندگی را ساز کرد
کاش می شد حرف دل را با همه بی پرده گفت
نکته ها را بر شمرد و یکدلی آغاز کرد
کاش می شد همچو شبنم بر گلی مشتاق شد
عاشق شمسی شد و شأن جلیل احراز کرد
کاش می شد درب دکان جفا را تخته کرد
کارها را با عدالت در محل ممتاز کرد
کاش می شد بر قپانش سنگ یکسانی گذاشت
عاشقی کرد و به لطفش مهربانی باز کرد
کاش می شد تا به باورها رسید و دیدشان
خانهی تردید را از یقین افراز کرد
کاش می شد با دعایی رمز فردا را گشود
دل به دریا داده و در زندگی اعجاز کرد
کاش می شد تا به آزادی بمانی در مسیر
مام میهن را برای مردمش نوساز کرد
کاش می شد کاش ها را در دلم از ریشه کند
بـال و پـر را بـا شجاعت چون عقابی باز کرد
22 فروردین 1398
253
0