چهارم آذر ماه است و سالگرد روانشاد آرش باران پور. يادش بخير خيلی زود رفت.
خيلی سريع با همه دوست ميشد. کلا جاذبه اش بيشتر از دافعه اش بود. ان زمان تقريبا روزنامه ای نبود (از هر جناحی) که از ايشان شعری چاپ نکند. يادم است يک روز در ميدان شهدای اهواز بوديم کنار بساط کتابهايش که يک نفر آمد و گفت : باران پور معروف شماييد؟ گفت: بله! و بلا فاصله سر صحبت را با آن مرد باز کرد که .... چند بچه دارم. در فلان جا کار می کردم که اخراجم کردند. چقدر برای انقلاب شعر گفته ام و ... آخر سر گفت: همين الان برو ازاين دکه روزنامه فروش به انتخاب خودت هر روزنامه ای که دوست داری بردار. اگر از من شعری نداشت هر چه دوست داری بيا به من بگو.
راست می گفت. راجع به همه موضوعات شعر داشت.... آرش کمی شيطنت هم ميکيرد. از جمله اينکه يک روز در يک جلسه شعری يک جوان تازه کار يک شعر کوتاه سپيد خواند. همه از او انتقاد کردند از جمله خود آرش!... بعد که همه ساکت شدند آرش گفت يک بار ديگر اين شعر را بخوان ميخواهم يادداشت کنم. و آن را نوشت. من که کنار دستش بودم ديدم دو کلمه اش را تغيير داد و در زيرش نوشت آرش باران پور... و امضا کرد. همانجا هم يک پاکت نامه از لای کاغذهايش بيرون آورد و آدرس يکی از روزنامه ها را نوشت.... وقتی به تندی و تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و گفت بيخيال!...
آرش سال 1371 برای شرکت در شب شعر بسيج عازم بندر عباس بود که در راه اين سفر فوت کرد.
در زمان حيات ايشان هيچ مجموعه شعری از ايشان چاپ نشده بود. اما بعد از فوتش مجموعه ای از اشعارش را جمع آوری کردم که در سال ۷۶ توسط حوزه هنری چاپ و منتشر شد با عنوان: بعد از باران.
اين شعر محصول همان روزهای اول فوت آرش است.
*براي روانشاد آرش بارانپور
آرام گرفته در آغوش خاك
آرش!
خوب ميدانم
كه با درد مردم
و عشق به ميهن خورشيديات
همركاب ستاره شدي،
هر چند
عشق و فقر
از چشمهاي بارانيت ميباريد.
آرش بارانپور!
تو دلي داشتي
به همداغي لالهها
كه هر شب
خواب نيلوفران باغ را
تعبير ميكرد
و با ماه الفتي داشتي
كه رمز آن را ستاره ميدانست.
بارها ديده بودم
كه با وضويي از نسيم
ـ براي شكفتن گلها ـ
به نماز مينشستي
و تنها به ديواري از واژه دلخوش بودي
كه تا آبي آسمان قد كشيده بود
و چه بسيار وقتها
از وراي چشمانت ميديدم
ابري گرم
براي تمام مظلومان خاك
غمگنانه ميباريد.
ـ اي آشنا!
سادگيات را من نميگويم
كه چوپانهاي ده نيز
همانند اطلسيهاي باغ
با من هم نظرند...
ديروز كه از فلكه «شهدا» ميگذشتم
منظومة رنجت را
و الله اكبرت را
كه در كنار پيادهرو
سروده بودي
از زبان مردم ميشنيدم
ـ آن روز عيد را ميگويم !
كه دستانت تهي بود
و كودكانت بهانة لباس نو ميگرفتند
و تو چه داشتي
جز بغض گرفتهاي
كه گلوگير نبود ...
و امروز با مزاري غريب
به دور از هياهوي شهر
خو گرفتهاي
و براي فرشتگان
هزار غزل ميسرايي ...
(سعیدی راد)