زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیبها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلا این صحنه را... نمیدانم
در من انگار میشود تکرار
آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمیکند پسرم
چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بیتفاوت ما
نالههایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضهی کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانهای مشکی است
****
با خودم فکر میکنم حالا
کوچه ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...
22672
9
4.07
باید از فقدان گل، خونجوش بود
در فراق یاس، مشکی پوش بود
یاس ما را رو به پاکی می برد
رو به عشقی اشتراکی می برد
یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست
بعد روی صبح، پرپر می شود
راهی شبهای دیگر می شود
یاس مثل عطر پاک نیّـت است
یاس استنشاق معصومیّـت است
یاس بوی حوض کوثر می دهد
عطر اخلاق پیمبر می دهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه های اشکش از الماس بود
داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می چکانید اشک حیدر را به چاه
عشق محزون علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس
اشک می ریزد علی مانند رود
بر تن زهرا: گل یاس کبود
گریه کن زیرا که دُخت آفتاب
بی خبر باید بخوابد در تراب
این دل یاس است و روح یاسمین
این امانت را امین باش ای زمین
نیمه شب دزدانه باید در مغاک
ریخت بر روی گل خورشید، خاک
........................................
یاس بوی مهربانی میدهد
عطر دوران جوانی میدهد
یاسها یادآور پروانهاند
یاسها پیغمبران خانهاند
یاس ما را رو به پاكی میبرد
رو به عشقی اشتراكی میبرد
یاس در هر جا نوید آشتی است
یاس دامان سپید آشتی است
در شبان ما كه شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما كه میخندید؟ یاس
یاس یك شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یك سحر مهمان ماست
بعد روی صبح پرپر میشود
راهی شبهای دیگر میشود
یاس مثل عطر پاك نیت است
یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آیینهها رو كردهاند
یاس را پیغمبران بوییدهاند
یاس بوی حوض كوثر میدهد
عطر اخلاق پیمبر میدهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانههای اشكش از الماس بود
داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
میچكانید اشك حیدر را به چاه
عشق محزون علی یاس است و بس
چشم او یك چشمه الماس است و بس
اشك میریزد علی مانند رود
بر تن زهرا: گل یاس كبود
گریه کن آری چون ابر چمن
بر كبود یاس و سرخ و نسترن
گریه كن حیدر كه مقصد مشكل است
این جدایی از محمد مشكل است
گریه كن زیرا كه دخت آفتاب
بیخبر باید بخوابد در تراب
گریه كن زیرا كه گلها دیدهاند
یاسهای مهربان كوچیدهاند
گریه كن زیرا كه شبنم فانی است
هر گلی در معرض ویرانی است
ما سر خود را اسیری میبریم
ما جوانی را به پیری میبریم
زیر گورستانی از برگ رزان
من بهاری مرده دارم ای خزان
زخم آن گل در تن من چاك شد
آن بهار مرده در من خاك شد
ای بهار گریهبار ناامید
ای گل مأیوس من یاس سپید
16918
1
4.22
دیر آمدم...دیر آمدم... در داشت می سوخت
هیئت، میان "وای مادر" داشت می سوخت
دیوار دم می داد؛ در بر سینه می زد
محراب می نالید؛منبر داشت می سوخت
جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود
جانکاه تر: آیات کوثر داشت می سوخت
آتش قیامت کرد؛ هیئت کربلا شد
باغ خدا یک بار دیگر داشت می سوخت
یاد حسین افتادم آن شب آب می خواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت می سوخت
آمد صدای سوووت؛ آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود اصغر داشت می سوخت
سربند یازهرای محسن غرق خون بود
سجاد، از سجده که سر برداشت، می سوخت
باید به یاران شهیدم می رسیدم
خط زیر آتش بود؛ معبر داشت می سوخت
برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق، سر تا پای اکبر داشت می سوخت
دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال، گل می داد و خنجر داشت می سوخت
شب بود ... بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرن ها در داشت می سوخت
::
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت می سوخت
16110
21
4.23
نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا!
اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه ی تطهیری، شبیه سوره ی «اعطینا»
شناسنامه ی تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور
سلامِ ما به تو ای باران، درودِ ما به تو ای دریا
کبودِ شعله ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی
به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا
مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا
13960
6
4.08
عطر بهشتیدن یارا دیبدی خدا سیزی
صبحون نسیمینه ائلیوب پیشوا سیزی
بیر باخدی مهربانلیقوا ذات حق، صورا
خلق ایلدی رسول خدایه، آنا، سیزی
جناتیله محقر ایوین ایلمز عوض
گر گورسه ئوز ائوینده شه لافتی سیزی
نه خلقیله دییر دانیشار نه ئوزی گولر
بیر گون زیارت ایلمسه مصطفی سیزی
قرانی اندیریبله یره عرشیدن خانیم
کلمه به کلمه ایلیه حمد و ثنا سیزی
سیز ربنا دینده زمان قنوتیده
ایلردی لحظه لحظه تماشا خدا سیزی
احرام باغلیاردی علی، تا سیزه باخا
حج علی بوئیدی که ائتسون رضا سیزی
ثار اللهی تو کوبسن حسینون دامارینا
عالم تانور معلم کرب و بلا سیزی
ای آستان پاکینی خضز و خلیل و ئوپن
هر گون حسینیون الینی جبرئیل ئوپن
سیز ایستسز جسده ،دونر جان اولار خانیم
نه جان خشک، جلوه ی جانان اولار خانیم
بیر آستانه دور بو جهاندا سیزون قاپی
کیم ئوپسه چار چوبینی، سلمان اولار خانیم
هر جنگیده علی دیسه یا فاطمه اگر
پیغمبره قسم اولا طوفان اولار خانیم
تاپسا جهاندا جذبه ی تسبیحین انتشار
حتی یهودیلر ده مسلمان اولار خانیم
الاندا انبیای اولوالعزم ،عدنیده
اوغلون حسینه دست به دامان اولار خانیم
چادر شبین نسیمی اگر اسسه بیر نفس
آتش گنه خلیله گلستان اولار خانیم
بی حدیدی بویوک آقازاده ن آقالیقی
مور حقیره باخسا سلیمان اولار خانیم
باب الحسین یدن حرم لطفیوه گلن
اول قدمده دردینه درمان اولار خانیم
هر کس که منکریندی بهشته جوازی یوخ
حتی اونون جنازه سیننده نمازی یوخ
خانوم بهشت گوشه ی چادر شبونده دور
جان " لیعبدون " گجه کی یاربونده دور
سنسیز نه دین نه شرع نه ایمان نه منزلت
اسلام ناب روحی سنون مذهبونده دور
دنیانی گزسه لرده تاپیلماز وقار ناب
بو حیدری وقار فقط زینبونده دور
همسایه لر قوناقون اولاردی قنوتیده
نفرین ندور، دعا گنه زیر لبونده دور
الله فقط بیلور سنی نه خلق ائدیب خانیم
الله بیلور نه شان و شرف منصبونده دور
گل نسلینین چاتار شجره نامه سی سنه
عطر بهار رایحه اطیبونده دور
طفل شهادته سینه دن قانلی سود ویرن
کرب و بلا بناسی سنون مکتبونده دور
شعریم بولوط لانیبدی خانیم آغلیا سیزه
سیز بستره یزده سیز دانیشور مرتضی سیزه
آچ گوزلرین علی نی دانیشدیر ثواب ایله
به حالیله بالالاریوی آز کباب ایله
من بیر غریب من بیر آدامسیز ،یول اوسته سن
گل فاطمه فرشته ی مرگی جواب ایله
من اللریم دعاده دی سندن قاباق ئولم
اللهه دی بو خواسته نی مستجاب ائله
نه علته علی دن حلالیت ایستیرن
آز لااقل علینی خجالتدن آب ایله
هر امرین اولسا سن منه دی خواهش ایلورم
اصلا علی نی بو گجه اسما حساب ایله
یات سن، خانوم !سوموکلرین آغریر تکان یمه
گل توخدویونجا مامنیوی رختخواب ایله
مسمار اوخ قیافه سینه بیر زمان چیخار
بو صبریوی تسلی روح رباب ایله
چاتدی گونون باتان چاقی محو اولدی آفتاب
بیر زینب اولدی بیر بالاسی اوخلانان رباب
باخدی یانا یانا دیدی آی اصغریم بالا
دوندوم کوله سنه چاتا خاکستریم بالا
بیر جرعه ایچدیم ایچمدیم، آخشام چاقیندا سو
ایندی او سو اوت اولدی یانور دوشلریم بالا
قویدی سنی مزاره آقا من باخا باخا
ای کاش سنین یانیندا اولیدی یریم بالا
اوخ کی دگوب بوغازیوه هیچ تای دگول سنه
گولدون عجب او اوخ ئوزونه دلبریم بالا
من قالمیشام باشون، نجه بند اولدی نیزیه
گورسم سنی جداده اولارمحشریم بالا
گل لااقل گجه یوخوما بیر امیشدیریم
اوننان صورا دوباره سنی قیتریم بالا
گولدن آغیر سوز هیچ منه عمه ن خانیم دیمیر
عمه ن اولوبدی هم ننه هم خواهریم بالا
عمه ن یانیندا آغلاماقا چوخ مقیدم
بیر آز گوروم یوخوم آپارار گوزلریم بالا
قوی دردیمین بقیه سی قالسین هله اوغول
یات ارخیین یاتیب بو گجه حرمله اوغول
11908
29
3.99
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
یکی نبود که جانی به داستان بدهد
و مثل آینه او را به او نشان بدهد
یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد
یکی که نور خودش را از او عبور دهد
یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود
و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود
نوشت آینه و خواست برملا باشد
نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد
نوشت آینه و محو او شد آیینه
نخواست آینه اش از خودش جدا باشد
شکفت آینه با یک نگاه؛ کوثر شد
که انعکاس خداوندی خدا باشد
شکفت آینه و شد دوازده چشمه
و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد
و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند
به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد
نگاه کرد ،و آیینه را به بند کشید
که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد
خدا، خدای جلالت خدای غیرت بود
که خواست، آینه ناموس کبریا باشد
نشست؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت
و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت
در این حجاب، جلال و جمال "او" پیداست
"هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست"
نشاند پیش خودش یاس آفرینش را
و داد دسته ی دستاس آفرینش را
به دست او که دو عالم، غبار معجر او
و داد دست خدا را به دست دیگر او
به قصه گفت ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از این گنبد کبودش را...
...
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی، ملازم دستاس، خیره بر در بود
چرا که دست خداوند، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش
کمی بلندتر از گریه های کودکشان
درخت های جهان در حیاط کوچکشان
کنار باغچه ،زن داشت ربنا می کاشت
برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت
و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت
چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد
صدای پا که می آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود
صدای پا که می آید... علی ست شاید...نه...
همیشه پشت در اما...کسی که باید...نه...
نسیمی از خم کوچه ،بهار می آورد
علی برای حبیبش انار می آورد
خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند
قرار بود نرنجی ز خار هم...اما...
به چادرت ننشیند غبار هم...اما...
قرار بود که تنها تو کار ِخانه کنی
نه این که سینه سپر، پیش تازیانه کنی
فدای نافله ات! از خدا چه می خواهی؟
رمق نمانده برایت...شفا نمی خواهی؟
...
صدای گریه ی مردی غریب می آید
تو می روی همه جا بوی سیب می آید
تو رفته بودی و شب بود و آسمان، بی ماه
به عزت و شرف لاإله إلاالله
...
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
و قصه رفت بگرید، یکی نبودش را
سیاه پوش کند گنبد کبودش را
10686
9
4.55
بانو که تویی عاشق و دیوانه زیاد است
تو کوثری و سمت تو پیمانه زیاد است
پیمانهی مولاست فقط در خور دریا
از غصه چه غم طاقت این شانه زیاد است
تسبیح به دستت نگران نیستی اصلا
از کار که همواره در این خانه زیاد است
افسانه گرفتند شما را و نگفتند
بانوی جهان از سر افسانه زیاد است
بی نام و نشان رفتی از این شهر غریبه
بی نام و نشان باش که بیگانه زیاد است...
8608
2
3.95
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست
شب و روز تصویر موعود من
در آیینه جز چشم های تو نیست
تن جاده از رفتنت جان گرفت
رگ راه جز رد پای تو نیست
مزار تو بی مرز و بی انتهاست
تو پاکی و این خاک جای تو نیست
به تشییع زخم تو آمد بهار
که جز سبز، رخت عزای تو نیست
کسی کز پی اهل مرهم رود
دگر شیعه ی زخم های تو نیست
به آن زخم های مقدس قسم
که جز زخم، مرهم برای تو نیست
7100
3
4.26
قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بیقرار هم و غمگسار هم باشیم
اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز
من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم
کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم
نگفتیام ز چه خون گریه میکند دیوار
مگر قرار نشد رازدار هم باشیم
نگفتیام ز چه رو رو گرفتهای از من
مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم
به دست خستهی تو دست بستهام نرسید
نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم
شکسته است دلم مثل پهلویت آری
شکستهایم که آیینهدار هم باشیم
6618
5
4
گهواره نیست کودکی ات را فلک که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک که هست
وقتی به خواب می روی ای کوثر کثیر
لالایی خدیجه نباشد، ملک که هست
آن روزه ی سه روزه نیازی به نان نداشت
ای زخمی محبت عالم! نمک که هست
وقتی حضور گریه تو را آب می کند
اشک علی نشسته برای کمک که هست
نقش کبود شانه ات از ضربه های در
بر شانه ی شبان سیه نیست حک؟ که هست
مردیم از فراق تو دل با چه خوش کنیم؟
قبری که نیست از تو به جا؟ یا فدک؟ که هست...
6507
1
4.29
پيراهن سپيد ستاره سياه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
خورشيد: کوهي از يخ و هر چه درخت:سنگ
بي ريشه بود هر چه که نامش گياه بود
دنيا مکدر از عبث هر چه هست و نيست
در خود زمين: تکيده، زمانه: تباه بود
بي شک «هبل» خداي ترين خدايگان
«عزي» براي جهل عرب تکيه گاه بود
کعبه پر از شکوه و شعف، شور و زندگي
اما براي روح بشر قتلگاه بود
شهري پر از کنيزک و برده، که هرچه مست
خمرش به جام و عيش مدامش به راه بود
با هر پسر وليمه و شادي، ولي چه چيز
در انتظار دختر يک «روسياه» بود؟1
در چشم هاي وحشي بابا، دو دست گور
تنها پناه دخترک بي پناه بود
بابا به روي ننگ قبيله که خاک ريخت
تنها سؤال دخترکش يک نگاه بود
لبريز بغض ، بر دو دهاني که مي شدند
هر بار باز و بسته، «دعا»؟ نه، دو «آه» بود!
روشن: سياه و خوب: بد و هر چه خير: شر
عصيان: ثواب و صحبت از ايمان: گناه بود
سير سقوط، معني سير و سلوکشان
اوج صعودها همه در عمق چاه بود
اين گونه شد که نعره زد ابليس: اي خدا
حق با من است، خلقت تو اشتباه بود...
فوج ملک به ظن غلط در گمان شدند
با طرح نکته اي همگي نکته دان شدند
طوفان شک وزيد و ملائک از آسمان
با کشتي شکسته به دريا روان شدند
عرش از درون به لرزه در آمد که بس کنيد
از اين به بعد اهل زمين در امان شدند
شک شد يقين و «کن فيکون» بانگ برگرفت
بود و نبود، آن چه نبودند، آن شدند
برقي زد آسمان و زمين غرق نور شد
يک يک ستارگان همگي کهکشان شدند
مردان گوژپشت و درختان پير و خشک
قد راست کرده، باز نهالي جوان شدند
بر قبر کوچک و بي نام و بي شمار
حک شد که بعد از اين پدران مهربان شدند
هر سنگ: شاخه اي گل و هر سخره: جنگلي
انبوه رنگ ها همه رنگين کمان شدند
«کسري» شکست و آتش «آتشکده» نشست
«رود» از خروش ماند و علائم عيان شدند
اهل زمين بدون پر و بال پر زدند
مردم تمام سالک هفت آسمان شدند...
اما دوباره بوي شب و بوي شر رسيد
يعني که وقت رفتن خورشيد سر رسيد
سکّويي از جهاز شتر که درست شد
و هرچه بازمانده که از پشت سر رسيد ـ
خيل ستاره ـ مرد و زن ـ آن دشت را گرفت
خورشيد لب گشود: زمان سفر رسيد!
پيوندها گسست و پل آسمان شکست
صبحِ امان گذشت و شب آمد، خطر رسيد
خورشيد روز هر که منم، بعد من فقط
ماه شبش کسي ست که اکنون اگر رسيد ـ
در دست هاي عرشي من، دست هاي او
دست «قضا» ست اين که به دست «قدر» رسيد
واي کسي که شک کند اين ماه را، و بعد:
از انس تا به جن و مَلَک اين خبر رسيد
عالم تمام همهمه شد، منتها خبر
گويا فقط به لال و به کور و به کر رسيد
خورشيد چشم بست و زمستان شروع شد
ميراث هر چه ريشه به هر چه تبر رسيد
انکار ماه باب شد و هر چه رعد و برق
با ابرهاي نعره کش و شعله ور رسيد
آتش گرفت خانه ي ماه و شکست و سوخت ـ
پهلوي «آن» که آمد و تا پشت در رسيد
پيغمبر جديد به شيطان که سجده کرد
نوبت به ثبت معجزه ـ شق القمر ـ رسيد
محراب غرق خون شد و تاريخ مسخ شد
وقت صعود شرّ و سقوط بشر رسيد...
شاعر چنان شکست در اين غم، که هم زمان ـ
با مرگ ماه، پير شد و جان سپرد، جان!
آن که نبود و بود، صدا زد: بمان، نرو!
عمرت به نيمه هم نرسيده، نرو، بمان!
آن وقت در جنازه ي او از خودش دميد
دستور داد: زنده شو! لب باز کن! بخوان!
شاعر نفس کشيد، دوباره نفس کشيد
اما به سمت عقربه ها نه، به عکس آن؛
يعني پس از جواني و پيري و بعد مرگ
اين بار مُرد و پير شد و باز شد جوان
وقتي نشست، شعر دوباره شروع شد
هر واژه شد مسافر و هر بيت، کاروان
پس کاروان رسيد به مردي خداي وار
فرزند آب و آينه،دريا و کهکشان
لب که گشود، عطر بهار از لبش وزيد
لب را که بست، قافيه خشکيد و شد خزان
با او کمي فضاي غزل عاشقانه شد
شاعر نوشت: مي شود از چشم هايتان ـ
شعري سرود تا همه ي شاعران شهر
حيران شوند و واله و انگشت بر دهان
اما چگونه مي شود از دردتان نوشت؟
از درد، درد رسيده به استخوان!
از دردهاي مرد سترگي که لشکرش:
يا «بندگان» شهوت و يا «بندگان» نان
مردي شگفت، «کوخ» تباري که جاي «جنگ»
با «صلح» داد هيبت هر «کاخ» را تکان
با همسري به هيأت جادو، زني که داشت ـ
در عمق چشم هاش دو تا جام شوکران
عمري «کبوتر»ي که خود از عرش بود، بود ـ
با «جغدِ» هم پياله ي شيطان، هم آشيان
آخر کدام درد، از اين درد، دردتر»
مردي درون خانه ي خود بين دشمنان!
«خون جگر»؟ نه، «خون» و «جگر» آمدند و شد ـ
درياي نور، چشمه ي خون از لبش روان!
لبريز تير شد کفنش، شهر، کِل کشيد
ننگ آن قدر که لوح و قلم، اَلکن از بيان
آخر چه نسبتي ست ميان «شهيد و صلح»
يا بين «دفن و شادي» و «تابوت با کمان»؟!
سوگ آنچنان وزيد که شاعر به باد رفت
بادي چنان سياه که تاريک شد جهان
هر بيت: کاروان عزا و عذاب شد
هر واژه: يک مسافر زخمي و ناتوان
شاعر نوشت: کشت مرا سوگ اين سفر
بس کن غزل! بمير قلم! لال شو زبان!
اما سفر براي ابد بود و شعر هم ـ
بايد سروده مي شد، بي هيچ بيش و کم
پس صبح صلح، شب شد و تقدير اين سفر
با جنگ خورد فاجعه در فاجعه رقم
شاعر شنيد:«کيست که ياري کند مرا؟»
پس با قلم نوشت:«منم آن...» که لاجرم ـ
شمشيرها کشيده شدند و به خاک ريخت
واژه به واژه خون غزل از رگ قلم
خون لخته لخته ريخت و بر خاک نقش بست ـ
تصويرِ تا هميشه ي يک روحِ بي عدم؛
آن «کشتي نجات» که بر موجي از جنون
با او به رقص آمد، هفتادو دو بَلَم
رقصي پر از معاشقه اي ناب، که فقط
در چشم ما شکست و عزايش شده عَلَم
هر کس رسيد، گفت که «بسيار ظلم شد
بر ساکنان خسته و بي چاره ي حرم
اي واي ما که بانوي اين کاروان زني ست
با گريه هاي دائم و با شانه هاي خم»
خون منتها نوشت که اين مرگ، نيست مرگ
در مرگ اگر غم است، در اين مرگ نيست غم
گفتند «آن چه ديده اي آن روز، چيست؟» گفت:
«زيبايي است آن چه که آن روز ديده ام»
مرگي «چنين ميانه ي ميدانم آرزوست»2
خون باشدم صبوح و «صمد باشدم صنم»3
ساقي اگر که اوست، بريزد به جام ما
هرچه اگر که باده و هر چه اگر که سم
خون، عاقبت نوشت که شاعر چگونه اي؟
شاعر نوشت: کاش که شاعر نمي شدم!
اين شعر مشق امشب من بود و خط زدند
اين مشق را کسايي و محتشم...
خط که زدند، دستي از اعماق دفترش ـ
آمد گرفت آينه اي در برابرش
يعني ببين هر آن چه که بي ديده، ديدني ست
اين روي از جهان تو نَه، روي ديگرش
پس از درون آينه خيل فرشتگان
صف در صف آمدند و گرفتند در برش
عطري وزيد و ذرّه به ذرّه قلم شکفت
پس سبزِ سبز شد خطِ مشکيِ جوهرش
مسجد سروده شد، و قلم شعر تازه اي
حک کرد روي کاشي و بر سنگ مرمرش
ساقي به مسجد آمد و ديدند عرشيان ـ
هنگام سجده در شطي از مِي شناورش
بس که ميان شعله ي هر سجده سوخت، سوخت ـ
محراب و مُهر و سجده و سجاده و سرش
:«سبحان رب» و دست به گيسوي يار برد
:«سبحان رب» سپرد دلش را به دلبرش
«رَب» را هزار مرتبه تکرار کرد و، خواند ـ
اين بيت را به خاطر قندِ مکرّرش
پس مست مست مست شد و پيک پيک پيک
لاجرعه ريخت يا رب و يا رب به پيکرش
آن وقت، رو به شاعرِ خود لب گشود و گفت:
«راه از خطر پُر است؛ هم اول، هم آخرش؛
در وقت جنگ و وقت اسارت چه مي کشيد
جنگ آوري که جنگ نباشد مُيسّرش؟!
جنگ آوري که ماند و کمانش: کتاب شد
تيرش: دعا و منبرش محراب: سنگرش»
ساقي سکوت کرد و گُل بغض، باز شد
اما صداي گريه ي او کرد پرپرش
ارواح پَست، منکر مستي او شدند
از بس که سخت بود بر اين قوم باورش
پس زهر را به ساغر ساقي که ريختند
افتاد ساقي و به زمين خورد ساغرش
روحش که رفت، غربت قبري به خاک ماند
چون لانه اي که پر زند از آن کبوترش...
شاعر سرود لانه و لانه مزار شد
شعرش به سوگ و سوگ به شعرش دچار شد
اما به رغم مرگ که بر واژه ها وزيد
اما به رغم اين که غزل مرگبار شد
گُل کرد ردّ پاي کسي که به يمن او
با يک گل شکفته زمستان بهار شد
مردي رسيد با سبدي نور از بهشت
نوري که شهد و شربت و سيب و انار شد
پس بر تن کوير و در انبوه تشنگان
شهدي چکاند و خاک کوير آبشار شد
از سيب و از انار به هر جاهلي خوراند
عِلمش شکفت و عالم دهر و ديار شد
بر سستي فلاسفه و هرچه که حکيم
دستي کشيد و سُستيِ شان استوار شد
در انجمادِ «جبر» که نوري دميد، جبر ـ
ذرّه به ذرّه ذوب شد و «اختيار» شد
در دشت علم، هرچه غزال رمنده بود
با تير آسماني فکرش شکار شد
مردي که چشمش آينه ي کائنات بود
چشمي که هر که ديد، دلش بي قرار بود
اما چه حيف! دوره ي آيينه هم گذشت
چرخيد چرخ و نوبت گرد و غبار شد
از دست روزگار به يک باره آينه
افتاد و وقتِ واقعه ي احتضار شد...
در احتضار، از لب آيينه خون چکيد
شاعر نوشت: توطئه، شب، کينه، سَم، شهيد!
آيينه که شکست، غزل ماند و مرگ، بعد
واژه به واژه جان به لب بيت ها رسيد
اديان تازه از همه سو شعر را گرفت
هر کس به زعم و سود خودش ديني آفريد
دين نه، که يک مترسک پوشالي مهيب
دين نه، که يک عجوزه ي صد چهره ي پليد
«صوفي» به اخم، گفت که بايد براي دين
کِز کرد و کنج عافيت و عزلتي گُزيد
«زنديق» مست و بي خود و لايعقل و خراب
خنديد و بادِ قهقهه اش سمت دين وزيد
هر گوشه ي زمين خدا، عنکبوت کفر
تاري به گِرد پيکر زخميِ دين تنيد
اين جاي شعر، نوبت او بود، او که شد ـ
بر هر چه قفل بسته ي دين، دست او کليد
او آمد و به کالبد مردگان شهر
با واژه هاي روشن و قدسي ش جان دميد
رگ هاي سرد و منجمد مذهبي عليل
لبريز خون تازه شد و قلب دين تپيد
هرچه مراد و پير و بزرگ و عزيز بود
در حلقه ي ارادت آن مرد شد مريد
او که نسيم بود و از اين بيت که گذشت
ديگر کسي نشاني از او در غزل نديد
يعني که باز پنجره را دست باد بست
يعني گلي شکفت، ولي دست مرگ چيد...
پس کاخ شعر از در و ديوار و پاي بست
با قتلِ گل، ستون به ستون ريخت و شکست
دفتر به سوگ، جامه دريد و ورق ورق ـ
از هوش رفت و گفت که «شيرازه ام گسست»
درياي شعر در تَف طوفان کفر سوخت
کشتيِ روحِ شاعرِ حيران، به گِل نشست
شاعر دچار حيرتِ «بود» و «نبودِ» خود
خود را نوشت «نيست» و خود را نوشت «هست»
بعدش نوشت: واي بر اين قوم پَست، واي!
اين قوم پستِ پست تر از پستِ پستِ پست
«زين قوم پر جهالت ملعون، شدم ملول»4
اين قوم «بت» پرست که شد قوم «خود» پرست
پس زير لب، بريده بريده به ضجه گفت:
«واژه به واژه پيکر گل را به روي دست ـ
بايد گرفت و برد از اين شعر تا ابد»
اين را که گفت، پشت غزل تا ابد شکست...
پشت غزل شکست و قلم شد عصاي او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پاي او
شاعر «سکوت ـ ضجّه» زد و خُرد شد، ولي
نشنيده ماند مثل هميشه صداي او
بعدش نوشت از غم مردي که مي رسيد
هر شب به گوش سرد زمين، ناله هاي او
پس واژه ها به هيأت زندان شدند و شد
سلول سرد و ساکت هر بيت: جاي او
مردي که در زمانه ي ارواح شب پرست
خورشيد بود و حبس شدن هم سزاي او
زنداني عجيب و شگفتي که مي شدند
جلادها به شيفتگي مبتلاي او
(نقشه کشيده شد)
:«زنِ طنّاز فتنه گر!
از خود بساز لکّه ي ننگي براي او»
:«رسواي عشق خود کُنمش تا به کام تو
ورد زبان شهر شود ماجراي او»
(نقشه شروع شد)
دو ـ سه روزي گذشت و زن
ماند و حضور عرشي و حُجب و حياي او
پر شد تمام روح زن از سوز، ضجه، زجر
از ناله، ناله، ناله و از هاي هاي او
پس در خودش شکست و شکست و شکست و گفت:
هر که تو نشکني ش و نسازي ش، واي او!
آن قدر روح خاکي زن در خودش گداخت
تا که طلاي ناب شد از کيمياي او
(نقشه کشيده شد)
:«زن محراب و اشک و آه!
نوبت رسيده است به مرگ و عزاي او»
:«او آن پرنده اي ست که بال پريدنش
روح است و مرگ وسعت بام و هواي او»
(نقشه شروع شد)
شبحي شوم بي صدا
خود را دميد در «قدر» و در «قضا»ي او
خرماي مرگ را به دهان برد و مست وصل
مرگي غريب آمد و شد آشناي او...
با مرگِ مرد، پنجره ها بسته تر شدند
چشمانِ سرد و خشکِ غزل، باز، تر شدند
هر فتحه، ضمه، کسره و هرچه قلم نوشت
در خود فرو نشسته و زير و زبر شدند
شاعر وجود ملتهبي شد که هفت شمع
در چشم هاي سوخته اش شعله ور شدند
آن وقت، هشت هاله ي نورِ ازل ـ ابد
ما بين آسمان و زمين هشت «سر» شدند
سرها به شکل هشت قمر، هشت نورِ محض
با هم يکي شدند و قمر در قمر شدند
هر فال شوم و نحس در آن لحظه سَعد شد
خفاش ها: کبوتر و شب ها: سحر شدند
پس نور هشتم آمد و مردي شد و سپس
سمت ديار پارس «حَضَر»ها «سفر» شدند
او که رسيد، خشک درختانِ پيرِ شهر
از ميوه هاي شوق و شعف بارور شدند
لب باز کرد و هرزه علف هاي تلخ دشت
از طعم شهد روي لبش نيشکر شدند
اغراق نيست اين که بگويند شاعران:
از سِحر چشم هاش، بهايم، بشر شدند
در مجلس مناظره يک جلوه کرد و بعد
مردانِ علم و فضل و هنر، بي هنر شدند
اما درست مثل هميشه به سود خود
يک عده بعدِ دم زدن از خير، شر شدند
آنان که در حضور هزاران دختِ سست
بر ريشه ي درخت تنابر، تبر شدند
انگورهاي باغ پس از او شراب؟ نه،
در خُمره هاي سوخته، خون جگر شدند!
صيادها به قصد غزالان بي پناه
از نو، به تاخت، عازم کوه و کمر شدند...
خون غزال ها به زمين ريخت، دانه اي ـ
ريشه دواند در غزل و شد جوانه اي
واژه به واژه جوي غزل بوي خون گرفت
خوني که تا به قافيه شد رودخانه اي
از آن به بعد، هرچه که شاعر نوشت، سوخت؛
هر واژه اي نوشته که شد، شد زبانه اي
طعنه زدند: شعر نگفتي، که نيست اين
نه عاشقانه، نه غزل، و نه ترانه اي!
شاعر ولي نوشت:«غمش شعله شعله زد
بر پشت روح سوخته ام تازيانه اي»
اين شعر، شعر ضجه و زخم و شکستن است
نه شعر جام و شاهد و بزم شبانه اي...
از غم که گفت، نوبت يک شعر ناب بود
از کودکي که سايه ي او آفتاب بود
بس که به داغ و سوگ پدر، ذرّه ذرّه سوخت
در قلبش، آه! خون که نه، سربِ مذاب بود
شاعر نوشت «برکه» و کودک وضو گرفت
آب درون برکه از آن پس گلاب بود
کوچک ولي سترگ، که آن «کودکي» فقط
بر چهره ي «بزرگي» روحش نقاب بود
بر موج موجِ وسعت درياي دانشش
علمُ العلومِ هرچه که عالِم حباب بود
صدها کتاب، در نظرش جمله اي، ولي
يک جمله اش به ديده ي شان صد کتاب بود
کم کم جوان شد و گل عمرش شکفت؟ آه!
اين پرسشي براي ابد بي جواب بود!
دستي نوشت: «زهر» و ، قلم صيحه اي کشيد
گويا زمان، زمان نزول عذاب بود
هفت آسمان اگر چه از اين بانگ، کر شدند
دنيا فقط به عادت ديرينه خواب بود...
خوابي پليد و پست و پر از رعشه ي گناه
در يک شب بدون ستاره، بدون ماه
شاعر به هيأت غزلي شد که بعد از او
دفتر سفيد بود، ولي بيت ها سياه
وقتش رسيده بود که از خود رها شود
راهي شود به سوي دياري بدون راه
راهي که شد، نوشت:قلم، بعد از اين بخند!
خطي بکش به هرچه که افسوس، هرچه آه!
شعر تو نور و عمر تو چاهي به عمق گور
پس با طناب نور، در آي از گلوي چاه
از او بگو که هيچ نمي گفته اش زبان
از او بگو که هيچ نمي ديده اش نگاه
مردي که ناشناخته بوده ست و مانده است
اين بيت گنگ نيز بر اين گفته ام گواه:
طوفان ناوزيده، بر افلاکِ سر به زير
آزادِ در محاصره، سردارِ بي سپاه
مردي که فوق زهد، ولي بُرده شد به عمد
در جشن رقص و عربده و خَمر و قاه قاه
جايي که شعر خواندنش آوار مرگ شد
بر زرق و برق کاخ و به فرّ و شکوهِ شاه
شاهي که با درايت او رو به راه بود ـ
هر کار بس درست، ولي سخت اشتباه!
تا اينکه در ولايت او مُرد هرچه مَرد
روييد هرچه آفت و خشکيد هر گياه
آن قدر کُشت تا «قلم» و «شعر» و «قافيه»
شد «چوب دار» و «ناله ي تاريخ» و «قتلگاه»...
در قتلگاهِ شعر، قلم از عزا نوشت
با واژه هاي مرده ي خود، مرگ را نوشت
اما نه با حروف؛ فقط با سه نقطه از
نفرين و لعنِ ممتد و بي انتها نوشت
از مرد روزهاي کسي نيست، نيست، نيست.
از سالهاي طي شده در انزوا نوشت
از خانه اي بنا شده در چشم مُخبران
از بند و حبس و پچ پچِ جاسوس ها نوشت
از «باد» هاي شوم سياسي و شاخه ها
از «بيد» هاي سستِ به هر سو رها نوشت
از کاخ هاي ساخته از خشت هاي مرگ
از مرگ هاي مخفيِ بي خونبها نوشت
از هر سؤالِ سِرّي و تفتيش اين و آن
از هرچه:کيست؟ چيست؟ کجا؟ کِي؟ چرا؟ نوشت
بس که به نام «خير» پر از «شر» شد اين غزل
«شيطان» قلم به دست گرفت از «خدا» نوشت
تا اينکه با تولد آن نور محض محض
شر را و خير را قلم از هم جدا نوشت
شاعر لباس کهنه به تن، کاسه اي به دست
او را نوشت: شاه و خودش را: گدا نوشت
آن وقت بي صدا و پس از صيحه ي قلم
ابري حضور صاعقه را در هوا نوشت
بعد از حضور صاعقه در بين واژه ها
هر واژه پيش چشم قلم سوخت تا نوشت
ديگر قلم تحمل اين شعر را نداشت
برگشت سطر اول و از ابتدا نوشت...
اي اُف بر اين زمانه و اُف به روزگار!
تا کِي شکست، خُرد شدن، بغض، انتظار؟
تقويم ها نبود تو را ناله مي کنند
در سال هاي ساکت و بي روح و مرگبار
تقويم، بي تو، هرچه که باشد قشنگ نيست
فرقي نمي کند چه زمستان و چه بهار
حتي تمام فلسفه ها بي تو مبهم اند؛
مرزي نمانده بين جهان، جبر، اختيار
دنيا پر است از همه ي چيزهاي شوم
از هرچه اتفاق عبث، تلخ، ناگوار
از زندگي به شيوه ي حيوان، ولي «MODERN»
يعني که: کار، پول، هوس، کار، کار، کار...
از «ISM»هاي پر شده از پوچِ پوچِ پوچ
از طرز فکر هاي طرفدار انتحار
از هرچه ريشه اش به حقيقت نمي رسد؛
از ماسک هاي چهره نما، اسم مستعار
از جنگ هاي خانه بر انداز و بي دليل
از قتل عام، بمب، ترور، چوبه هاي دار
دنيا شبيه بشکه ي باروت، شب به شب ـ
نزديک مي شود به عدم، مرگ، انفجار
من شرط بسته ام که ميايي و مطمئن ـ
هستم برنده مي شوم آخر در اين قمار
يعني که مي رسي و جهان پاک مي شود
از هرچه جسم فاسد و اشباح نابکار
آن وقت با دو دست خودت پخش مي کني
در بين تشنگان جهان، سيبِ آبدار
حرفِ دلم عصاره ي اين چند واژه است:
تا کِي شکست، خُرد شدن، بغض، انتظار؟
اين شعر اگر چه قابلتان را نداشته
آقا! فقط قبول کنيدش به يادگار
اصلاً براي اين که بفهمم چه گفته ام
انگشت روي مصرع دلخواه خود گذار:
ـ يک شعر عاشقانه که مي خواني اش
و يا
ـ يک مشت درد دل که نمي آيدت به کار...
1. چون يکي از آنان را به فرزند دختري مژده آيد، از شدت غم و حسرت رخسارش «سياه» و سخت دلتنگ مي شود (آيه ي 58 سوره ي نحل)
2.مولوي:رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست
3.حافظ:گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين
4.مولوي: زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول
6464
0
5
عاشق شده ست دانه به دانه هزار بار
دل خون و سینه چاک و برافروخته انار
فریاد بی صداست ترک های پیکرش
از بس که خورده خون دل از دست روزگار
پاشیده رنگ سرخ به پیراهن خزان
بسته حنا به پینه ی دستان شاخسار
در سرزمین گرم، انار آتشین شود
یاقوت را می آورد آتشفشان به بار
با دست خود به حوصله پنهان نموده است
یک دانه از بهشت در او آفریدگار
آن میوه ای که ساخته تسبیحی از خودش
شکر است بر زبانش، فی اللیل و النهار
آن میوه ای که فاطمه آن را طلب نمود
چون باب میل اوست شد این میوه تاجدار
آن بانویی که نام خودش شعر مطلق است
در وصفش استعاره نیاید به هیچ کار
نامی که داده است به زن قیمتی دگر
نامی که داده است به مردان هم اعتبار
آن نام را می آورم اما نه بی وضو
دل را به آب می زنم اما نه بی گدار
جبر آن زمان که پشت در خانه اش نشست
برخاست ان قیامت عظمی به اختیار
رفت ان چنان که از نفس افتاد جبرئیل
گویی محمد است به معراج رهسپار
شد عرصه گاه، تنگ ولی ماند پشت در
چون ماندن علی به احد ماند استوار
برگشت زخم خورده ولی فاتح نبرد
چون بازگشت حمزه از آشوب کارزار
در خون خضاب شد تن یاران بعد از او
آنها که نام فاطمه را می زنند جار
من از کدام یک بنویسم که بوده اند
حجاج ها به ورطه ی تاریخ بی شمار
آنها که با غرور نوشتند ساختیم
دریاچه های احمری از خون این تبار
از کربلا یه واقعه ی فخ رسیده ایم
از عمق ناگوارترین ها به ناگوار
محمود غزنوی به عداوت مگر نساخت
از استخوان فاطمیان چوبه های دار
بوسهل زوزنی به شرارت هنوز هم
محکوم می کند حسنک را به سنگسار
در لمعه الدمشقیه جاری ست تا هنوز
خون شهید اول و ثانی چون آبشار
اما هنوز هم به تأسی ز فاطمه
نام علی ست روی لب شیعه آشکار
بیت از هلالی جغتایی نشسته است
از آن شهید شیعه به ذهنم به یادگار:
جان خواهم از خدا نه یکی بلکه صدهزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار
فرق است فرق فاحشی از حرف تا عمل
راه است راه بی حدی از شعر تا شعار
اینک مدافعان حرم شعله پرورند
تا در بیاورند از ان دودمان دمار
با تیغ آبدیده ای از نوع اعتقاد
با اعتقاد محکمی از جنس ذوالفقار
زهراست مادر من و من بی قرار او
آن نام را م یآورم آری به افتخار
آن بانویی که وقت تشرف به رستخیز
پیغمبران پیاده می آیند و او سوار
فریاد می زنند که سر خم کنید هان
تا از صراط بگذرد آیات سجده دار
هر جا نگاه می کنم انجا مزار اوست
پنهان و آشکار چنان ذات کردگار
اینها که گفته ایم یکی بود از هزار
اما هنوز شیعه مصمم...امیدوار...
6310
6
3.96
به دعا دست خود که برمی داشت
بذر آمین در آسمان می کاشت
به تماشا، ملک نمازش را
نردبانی ز نور می پنداشت
چه نمازی؟ که تا به قبه ی عرش
برد او را و نردبان برداشت
پرچم دین ز بام کعبه گرفت
برد و بر بام آسمان افراشت
بس که کاهیده بود، شب او را
شبحی ناشناس می انگاشت
خصم بیدادگر ز جور و ستم
هیچ در حق او فرونگذاشت
تا نینداختش به بستر مرگ
دست از جان او مگر برداشت؟!
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
دشمن از حد فزون جفا پیشه است
چه کند بعد از این؟ در اندیشه است
نسل در نسل او حرامی بود
خصم بدخواه تو پدر پیشه است!
ریشه اش را ز بیخ می کندم
چه کنم؟ دشمن تو بی ریشه است!
به گمانش که جنگل مولاست
غافل از اینکه شیر در بیشه است
یک طرف نور و یک طرف ظلمت
یک طرف سنگ و یک طرف شیشه است
دل گل خون ز دست گلچین است
وانچه بر ریشه می خورد، تیشه است!
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
سخن از درد و صحبت از آه است
قصه ی درد او چه جانکاه است!
راه حق، جز طریق فاطمه نیست
هر که زین ره نرفت، گمراه است
در محیطی که موج گوهر نیست
گر خزف جلوه کرد، دلخواه است!
عمر دل کاش ادامه ای می داشت
ورنه این قبض و بسط گه گاه است
در مسیری که عشق می تازد
تا به مقصود، یک قدم راه است
در بهاران، خزان این گل بود
عمر گلها همیشه کوتاه است
با غم تو، دلی که بیعت کرد
تا ابد در مسیر الله است
هر کس آمد، به نیمه ی ره ماند
غم فقط با دل تو همراه است
آنکه در گوش جان او مانده است
ناله های دل علی، چاه است
اینکه بر لب رسیده، جان علی است
دل گمان می کند هنوز، آه است!
خون شد، از سینه ی تو بیرون ریخت
حق ز حال دل تو آگاه است
آنکه بعد از کبودی رخ تو
با خسوف آشتی کند، ماه است
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
ساز غم گر ترانه ای می داشت
آتش دل، زبانه ای می داشت
چون زبان دل آتش افشان بود
کوه غم گر دهانه ای می داشت
کاش مرغ غریب این گلشن
الفتی با ترانه ای می داشت
یا علی! با تو بود همسایه
اگر انصاف، خانه ای می داشت
با تو عمری هم آشیان می شد
حق اگر آشیانه ای می داشت
آستان تو بود یا زهرا
گر ادب، آستانه ای می داشت
در زمان تو زندگی می کرد
گر صداقت، زمانه ای می داشت
گر مزار تو بی نشانه نبود
بی نشانی نشانه ای می داشت
گر که میزان حق زبان تو بود
این ترازو زبانه ای می داشت
سینه ی خونفشان فاطمه بود
گر گل خون، خزانه ای می داشت
گر نمی سوخت گلشن توحید
گلبن او، جوانه ای می داشت
قصه ی زندگانی او بود
گر حقیقت، فسانه ای می داشت
شب اگر داشت دیده، در غم او
گریه های شبانه ای می داشت
گر غمش بحر بیکرانه نبود
غم ما هم کرانه ای می داشت
بهر قتلش به جز دفاع علی
کاش دشمن بهانه ای می داشت
به سر و روی دشمنش می زد
شرم اگر، تازیانه ای می داشت
شانه می کرد زلف زینب را
او اگر دست و شانه ای می داشت
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
آتش کینه چون زبانه کشید
کار زهرا به تازیانه کشید
دشمن دل سیه، به رنگ کبود
نقش بی مهری زمانه کشید!
آتش خشم خانمانسوزش
پای صد شعله را به خانه کشید
همچو شمعی که بی امان سوزد
شعله از جان او زبانه کشید
در میانش گرفت شعله ی کین
پای حق را چو در میانه کشید
دل او در میان آتش و خون
پر به سوی هم آشیانه کشید
سوخت بال کبوتران حرم
کار این شعله ها به لانه کشید!
دامن گل که سوخت از آتش
شعله سر از دل جوانه کشید!
سینه اش مخزن گل خون شد
به کجا کار این خزانه کشید؟!
قامتش حالت کمانی یافت
بسک ه بار محن به شانه کشید
سبحه، مشق سرشک او می کرد
بسکه نقش هزار دانه کشید!
بر رخ این حقیقت معصوم
نتوان پرده ی فسانه کشید
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
گل خزان شد، صفای او مانده ست
رنگ و بوی وفای او مانده ست
رفت زهرا، ولی به گوش علی
ناله ی ای خدای او مانده ست!
در دل او که بیت الاحزانست
ناله ی وای وای او مانده ست
یا علی گفت و گفت تا جان داد
این خدایی ندای او مانده ست
بر لب او که خاتم وحی ست
نقش یا مرتضای او مانده ست
زیر این نه رواق گنبد چرخ
ناله ی او، صدای او، مانده ست
رفت و، زیر زبان لیل و نهار
مزه های دعای او مانده ست
گرچه دستش ز دست رفته ولی
کف مشکل گشای او مانده ست
دل خبر می دهد به ناله از او
گرچه در مبتدای او مانده ست!
در دل ما که کربلای غم ست
نینوایی نوای او مانده ست
که قدم می نهد به خانه ی دل
در دلم جای پای او مانده ست!
نیمه جانی علی به لب دارد
چه کند؟ این برای او مانده ست!
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
تا عقیق ست و تا یمن باقی است
رگه هایی ز خون من باقی است!
شهر من تا مدینه ی عشق است
هم اویس ست و هم قرن باقی است
خون من، این زلال جاری سرخ
در دل لعل، موج زن باقی است
ماند زینب، اگر که زهرا رفت
بچه شیری ز شیرزن باقی است
گرچه آهسته چون نسیم گذشت
جای پایش در این چمن باقی است!
تا که نمرود هست، آزر هست
تا تبر هست، بت شکن باقی است
تا سر کفر و شرک می جنبد
ذوالفقارست و بوالحسن باقی است
در دل شعله سوخت پروانه
گریه ی شمع انجمن باقی است!
سوخت شمع و، به جاست فانوسش
از علی نقش پیرهن باقی است!
بر رخ آن فرشته ی معصوم
اثر دست اهرمن باقی است!
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
رفتی و زینب تو می ماند
خط تو، مکتب تو می ماند
بر کف زینب، این زبان علی
رشته ی مطلب تو می ماند
تا حسینی و کربلایی هست
زین اَب، زینب تو می ماند
از علی دم زدی و، نام علی
تا ابد بر لب تو می ماند
تا ابد در صوامع ملکوت
ناله ی یا رب تو می ماند
هم نماز نشسته ی تو به روز
هم نماز شب تو می ماند
منصب تو، حکومت دلهاست
بهر تو، منصب تو می ماند
در سپهر شهامت و ایثار
پرتو کوکب تو می ماند
خون تو پشتوانه ی دین ست
تا ابد مذهب تو می ماند
دل تو می طپد به سینه هنوز
شور تاب و تب تو می ماند
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
بی تو ای یار مهربان علی!
شعله سر می کشد ز جان علی
بی تو ای قهرمان قصه ی عشق
ناتمام است داستان علی
عیسی ار چار پله بالا رفت
دم آخر، ز نردبان علی
در عروج تو از ادب می سود
سر به پای تو، آسمان علی!
خطبه ی ناتمام زهرا کرد
کار شمشیر خونفشان علی
خواست نفرین کند، که زهرا را
داد مولا قسم به جان علی!
که ز قهر تو ماسوا سوزد
صبر کن صبر، مهربان علی!
ذوالفقار برهنه ی سخنش
کرد کاری به دشمنان علی
که دگر تا ابد بزنهارند
از دم تیغ جانستان علی
با وجودی که قاسم رزق است
ساخت عمری به قرص نان علی!
بعد او، خصم دون که می پنداشت
به سه نان می خرد سنان علی
بود غافل که چون به سر آید
دوره ی صبر و امتحان علی
دشمنان را امان نخواهد داد
لحظه ای تیغ بی امان علی
زینب! ای خطبه ی حماسی عشق
ای به کام علی، زبان علی
باش کز خطبه ات زبانه کشد
آتش خفته در بیان علی
دیدم انصاف را به کوچه ی عشق
سر نهاده بر آستان علی
نسب خویش را جوانمردی
می رساند به دودمان علی
عشق، چون من ارادتی دارد
به علی و به خاندان علی
رفت زهرا و اشک از دنبال
وز پی او روان، روان علی
خرمن او اگر در آتش سوخت
رفت بر باد خان و مان علی
بازمانده ست سفره ی دل او
غم و دردست، میهمان علی!
راز دل را به چاه می گوید
رفته از دست، همزبان علی
آن شراری که سوخت زهرا را
سوخت تا مغز استخوان علی
قصه را تازیانه می داند
در و دیوار خانه می داند
6111
0
4.65
ای راز آسمانی خورشید مرتبت
گیسو به هم مریز إذا الشمسُ کوّرت
ای بی کرانه، ای پر از ابهام، ای بزرگ
دریا صفت، کویر صفت، آسمان صفت
هنگامه ی بهار جهان با تو دیدنی است
بی تو نه من نه عشق نه دنیا نه آخرت
گیسوی تو قیامت کبری است مهربان
چشمان تو نهایت دنیاست عاقبت
بر من که می رسی کمی آهسته تر برو
دستم نمی رسد به بلندای دامنت
5841
0
4.23
توان واژه کجا و مدیح گفتن او؟
قلم قناری گنگی است در سرودن او
کشاندنش به صحارّی شعر ممکن نیست
کمیت معجزه لنگ است پیش توسن او
چه دختری، که پدر پشت بوسه ها می دید
کلید گلشن فردوس را به گردن او
چه همسری، که برای علی به حظّ حضور
طلوع باور معراج داشت دیدن او
چه مادری، که به تفسیر درس عاشورا
حریم مدرسه ی کربلاست دامن او
بمیرم آن همه احساس بی تعلق را
که بار پیرهنی را نمی کشد تن او
دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد
پیام می چکد از چلچراغ شیون او
از آن ز دیده ی ما در حجاب خواهد ماند
که چشم را نزند آفتاب مدفن او
5220
0
3.94
آسمان ميخواند امشب قدسيان دف ميزنند
حوريان کل ميکشند و خاکيان کف ميزنند
شير عاشق کش! کدام آهو دلت را برده است؟
تيغ مرحب جو! کدام ابرو دلت را برده است؟
آسماني بيکراني، عاشق دريا شدي
آمدي آيينهي انسيهي حورا شدي
امشب اي زيباترين! اي دلبر کوثر بيا !
شب شبِ عشق است، اي داماد پيغمبر بيا !
بيش از اينها با دل محبوب ما بازي نکن
پيش اين نيلوفر يکدانه غمازي نکن
مثل اقيانوس آرام است اين بانو ولي
در دلش توفان بپا کردي، مدارا کن علي!
«ليله القدر» نگاهش يا علي! اجر تو است
او «سلام فيه حتي مطلع الفجر» تو است
از ازل در پرده بود آيينه دارش ميشوي
در عبور از کوچه باغ عشق، يارش ميشوي
قدّ و بالاي علي از چشم زهرا ديدنيست
واي! وقتي ميرسد دريا به دريا ديدنيست
ماه در امواج دریا ديدني تر ميشود
قدر زهرا با علي فهميدني تر ميشود
مانده احمد تا کدامين وجه رب را بنگرد
روي حيدر را ببيند يا به زهرا بنگرد
اي بلال امشب اذاني را که ميخواهي بگو
«اشهد ان عليا حجت الله»ي بگو
با خديجه کاش چادر مي کشيدم بر سرش
وقت رفتن کاش ميبوسيد او را مادرش
«اُمّ اَيْمَن»! مثل مادر دور زهرا ميپري
تا نريزد اشکي امشب از سر بي مادري
عقد زهرا و علي در آسمانها بسته شد
سرنوشت عشق هم بر زلف آنها بسته شد
گفت احمد: این زره خرج جهاز دختر است
خوب ميدانست حيدر بي زره هم حيدر است
تا مدینه روح را با حاجیان پر ميدهيم
دل به چشم کوثر و دستان حيدر ميدهيم
5121
2
4.18
قصهی عشق آخری دارد
عاشقی روی دیگری دارد
گاه آن روی عشق پنهان است
گاه راه از میان توفان است
گاه فرمان دهد زمین بخوری
سیلی از دست بدترین بخوری
سر هجده بهار پیر شوی
بین دیوار و در اسیر شوی
یا که در شعلهی پریشانی
مثل پروانه پر بسوزانی
عشق گاهی سر جنون دارد
داستانی به رنگ خون دارد
ریشهی عشق اگر چه افلاکی است
گاه دربند چادری خاکی است
عشق بازوی با ورم دارد
عشق بانوی بی حرم دارد
گاه چشم تر از تو میخواهد
زخمِ میخ در از تو میخواهد
گاه شیرین ترین محدّثهای
گاه زخمیِ سخت حادثهای
گرچه پاک است قلب مرضیهات
سوزد از دود بازهم ریهات
هم قرار است کوثرش باشی
هم فداییِ حیدرش باشی
عشق گرچه هزار غم دارد
ماه پهلو گرفته کم دارد
دوست دارد که بیقرار شوی
روی دل رحم ذوالفقار شوی
پیش محبوب دست و پا بزنی
جای او فضه را صدا بزنی
قدر باشی و قدر نشناسان
بگذرند از کنار تو آسان
میکشاند به کوچه راهت را
میکشد در خسوف ماهت را
گاه دستی کبود میخواهد
یاس با بوی دود میخواهد
بازی عشق سرشکستن داشت
پای جانان به جان نشستن داشت
گاه فرمان دهد که پرپر شو
جان حیدر! فدای حیدر شو
آه زهرا ! بگو علی چه کند؟
مرد جنگ است او، ولی چه کند؟
5040
1
4.75
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
داده ست تکیه مادر هستی به دیوار
هرلحظه دردی تازه داغی تازه دارد
در چشم خود غم های بی اندازه دارد
مثل شبی تیره ست دنیای مقابل
تنها هلالی مانده از آن ماه کامل
گاهی که بر دیوار و در دارد نگاهی
آهی به لب می آورد از درد آهی
لبریز از دردست اما غرق احساس
دستی به پهلو دارد و دستی به دستاس
آه این نسیم با محبت، مادرانه
دستی کشیده بر سر و بر روی خانه
شرمنده احساس او شد خانه داری
با هر نفس آه از در و دیوار جاری
شب، نیمه شب خسته شکسته، مات، مبهوت
دستی به سر می گیرد و دستی به تابوت
از خانه بیرون می رود ناباورانه
جان خودش را می برد بر روی شانه
خورده گره با گرد غربت سرنوشتش
در خاک پنهان می شود پنهان بهشتش
نفسی علی ... آه از دل پر درد او آه
یا لیتها... آه از دل پر درد او آه
این روزها دستی به سمت ذوالفقار است
4961
11
4.5
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
از روی خاک با کمی اکراه پا شدی
رفتی وضو گرفتی از اشراق و بعد از آن
هجده نفس کشیدی و رکعت به رکعتش
نزدیک تر شدی به خودت، ذات بی نشان
کم مانده بود در دِه پیغمبر خدا
مردم خدایشان بشود: یک زن جوان!
می خواستی که جلوه کنی بر زمین ولی
توحید غیرتی شد و بردت به آسمان
از عصر جاهلیت آن ها، تو را گرفت
دادت به درک ناقص این آخرالزمان
حالا هزار سال پس از تو رسیده اند
اهل زمین به قسمت جذاب داستان
جایی که آسمان به زمین رزق می دهد
از سفره ی نگاه تو، بانوی مهربان!
در کوچه های ساکت و مرطوب شهر ما
حس می شود حضور شما موقع اذان
اما هنوز منظره ی بکر خالقی
که وا نشد به دیدن تو چشم دیگران
این شعر را بگیر و برای فرشته ها
با لهجه ی خدا و صدای خودت بخوان...
4880
4
4.2
به واژهای نکشیدهست مِنَّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکَّب از باور
کنون مرکب من جوهر است و جوهر نیست
به جوش آمده خونم چکیده بر دفتر
به جوش آمده خونم که اینچنین قلمم
دوباره پر شده از حرفهای دردآور
دوباره قصۀ تاریخ میشود تکرار
دوباره قصۀ احزاب باز هم خیبر
دوباره آمدهاند آن قبیلۀ وحشی
که میدرید جگر از عموی پیغمبر
عصای کینه برآورده باز ابوسفیان
دوباره کوفته بر قبر حمزه و جعفر
به هوش باش مبادا که سِحرِمان بکنند
عجوزههای هوس، مُطربان خنیاگر
مباد اینکه بیاید از آن سر دنیا
به قصد مصلحتِ دین مصطفی؛ کافر
چنان مکن که کسان را خیال بردارد
که باز هم شده این خانه بی در و پیکر
به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
مباد اینکه بخوابیم گوشۀ سنگر
زمان زمانۀ بیدردی است میبینی
که چشمها همه کورند و گوشها همه کر
هزار دفعه جهان شاهراه ما را بست
هزار مرتبه اما گشوده شد معبر
خوشا به حال شکوه مدافعان حرم
که سر بلند میآیند یکبهیک بیسر
اگر چه فصل خزان است، سبز پوشانیم
برآمد از دل پاییز میوۀ نوبر
به دودمان سیاهی بگو که میباشند
تمام مردم ایران سپاهِ یک لشکر
به احترام کسی ایستادهایم اینک
که رستخیز به پا کرده در دل کشور
نفس نفس همۀ عمر مالک دل بود
کسی که بود به هنگامه، مالک اشتر
بغل گشوده برایش دوباره حاج احمد
رسیده قاسمش از راه، غرق خون، پرپر
به باوری که در اعماق چشم اوست قسم
هنوز رفتن او را نمیکنم باور
چگونه است که ما کشته دادهایم اما
به دست و پا زدن افتاده دشمن مضطر
چگونه است که خورشید ما زمین افتاد
ولی نشسته سیاهی به خاک و خاکستر
چه رفتنیست که پایان اوست بسم الله
چه آخریست که آغاز میشود از سر
جهان به واهمه افتاد از آن سلیمانی
که مانده است به دستش هنوز انگشتر
بدون دست علم میبرد چنان سقا
بدون تیغ به پا کرده محشری دیگر
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بیوضو نتوان خواند سوره کوثر
خدا به خواجۀ لولاک داده بود ای کاش،
هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر
میان آتشی از کینه پایمردیِ تو
کشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
فقط نه پایۀ مسجد که شهر میلرزید
از آن خطابه، از آن رستخیز، از آن محشر
تمام زندگی تو ورق ورق روضهست
کدام مرثیهات را بیان کنم آخر؟
تو راهیِ سفری و نرفته میبینی
گرفته داغ نبود تو خانه را در بر
تو رفتهای و پس از رفتنت خبر داری
که مانده دیدۀ زینب هنوز هم بر در
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایۀ آن چادر است این کشور
رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه میرسد آخر
4805
14
4.38
دنیا به کام تلخ من امشب عسل شده است
شیرین شده است و ماحصلش این غزل شده است
تأثیر مهر مادری ات بوده بر زبان
این واژه ها اگر به تغزل بدل شده است
مادر! حضور نام تو در شعر های من
لطف خداست شامل حال غزل شده است
غیر از تو جای هیچ کسی نیست در دلم
این مسأله میان من و عشق حل شده است
سیاره ای که زهره نشد آه می کشد
آه است و آه آنچه نصیب زحل شده است
زهرایی و تلألو نور محبتت
در سینه ام ز روز ازل لم یزل شده است
با نام تو هوای غزل معنوی شده است
بی اختیار وارد این مثنوی شده است
هرگز نبوده غیر تو مضمون بهتری
تنها تویی که بر سر ذوقم می آوری
نامت مرا مسافر لاهوت کرده است
لاهوت را شکوه تو مبهوت کرده است
از عرش آمدی و زمین آبرو گرفت
باید برای بردن نامت وضو گرفت
نور قریش! تا که تویی صاحب دلم
غرق خداست شعب ابوطالب دلم
عمرت نفس نفس همه تلمیح زندگی است
حرفت چراغ راه و مفاتیح زندگی است
از این شکوه ، ساده نباید عبور کرد
باید مدام زندگی ات را مرور کرد
چون زندگیت ساده تر از مختصر شده است
پیش تجملات، جهازت سپر شده است
آیینه ای و سنگ صبور پیمبری
در هر نفس برای پدر مثل مادری
اشک شما عذاب بهشت است، خنده کن
لبخندت آفتاب بهشت است، خنده کن
دنیای ما نبوده برازنده ی شما
هجده نفس زمین شده شرمنده ی شما
آیینه ای نهاده خدا بین سینه ام
حس می کنم مزار تو را بین سینه ام
مانند آن خسی که به میقات پر کشید
قلبم به سوی مادر سادات پر کشید .
4632
0
4.4
وقتی بهار می رسد و شور و حال نیست
یعنی که در نظام زمین اعتدال نیست
بلبل کجاست تا به کلاغان خبر دهد
روح بهار تشنه ی این قیل و قال نیست
حالا که فاطمیه دل عید را شکست
دیگر برای خنده ی گلها مجال نیست
غم دامن ملائکه را هم گرفته است -
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
آه ای بهار خسته که از راه می رسی
آیا دلت شکسته تر از پارسال نیست؟
4611
9
4.31
جدا می شم از تو ولی می رم پیش بابام علی
غصه نخور برای من چون اونجا خوبه جام علی
بیا کنار بسترم تا بشنوی درد دلم
چون که مث دستای من جون نداره صدام علی
تو اولین زیارتم با پدرم از تو می گم
می گم رسونده به شما از راه دور سلام علی
پیش بابام غم ندارم اون جا چیزی کم ندارم
فقط یه غم دارم اونم این که ازت جدام علی
اینو همه خوب می دونن یتیم نوازی کارته
خلاصه که جون تو و تک تک بچه هام علی
فدای اشک نم نمت شبا بیا ببینمت
کنار قبر من بشین قرآن بخون برام علی
اونقده منتظر می شم تا که یه روز بیای پیشم
چون که صفایی نداره بهشتِ بی امام علی
4504
1
4.8
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
پرسید آسمان چه نوشتی که اینچنین...
گفتم که فاطمه، کمر آسمان شکست
هجده بهار دیدی و در سوگ تو دلم
بعد از هزار و سیصد و چندین خزان شکست
ای دل بسوز و بشکن تا باورت شود
حتما دری که سوخته را می توان شکست
بانوی نور در دلتان رنگی از خداست
زیباتر است بر قد رنگین کمان شکست
با هر دری که بعد نگاه تو باز شد
انگار در گلوی علی استخوان شکست
4383
1
4.71
زهرا(س) از هر چه گفته آمد، سر بود
ما دیگر گفته ایم و او دیگر بود
پیوند گل محمدی با سیب است
او سیب گلاب باغ پیغمبر بود
4337
0
3.17
شنيده مي شود از آسمان صدايي كه...
كشيده شعر مرا باز هم به جايي كه ...
نبود هيچ كسي جز خدا، خدايي كه...
نوشت نام تو را، نام آشنايي كه ـ
پس از نوشتن آن آسمان تبسم كرد
و از شنيدنش افلاك دست و پا گم كرد
نوشت فاطمه، شاعر زبانش الكن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزين شد
نوشت فاطمه تكليف نور روشن شد
دليل خلق زمين و زمان معين شد
نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل، قصیده ی نابی که در ازل گفته است
نوشت فاطمه تعريف ديگري دارد
ز درك خاك مقام فراتري دارد
خوشا به حال پيمبر چه مادري دارد
درون خانه بهشت معطري دارد
پدر هميشه كنارت حضور گرمي داشت
براي وصف تو از عرش واژه بر مي داشت
چرا كه روي زمين واژه ی وزيني نيست
و شأن وصف تو اوصاف اينچنيني نيست
و جاي صحبت اين شاعر زميني نيست
و شعر گفتن ما غير شرمگيني نيست
خدا فراتر از اين واژه ها كشيده تو را
گمان كنم كه تو را، اصلاً آفريده تو را
كه گِرد چادر تو آسمان طواف كند
و زير سايه ی آن کعبه اعتکاف كند
ملك ببيند وآنگاه اعتراف كند
كه اين شكوه جهان را پر از عفاف كند
كتاب زندگي ات را مرور بايد كرد
مرور كوثر و تطهير و نور بايد كرد
در آن زمان كه دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهاكم التكاثر بود
درون خانه ی تو نان فقر آجر بود
شبيه شعب ابي طالب از خدا پر بود
بهشت عالم بالا برايت آماده است
حصير خانه ی مولا به پايت افتاده است
به حكم عشق بنا شد در آسمان علي
علي از آن تو باشد، تو هم از آن ِعلي
چه عاشقانه همه عمر مهربان علي!
به نان خشك علي ساختي، به جان علي
از آسمان نگاهت ستاره مي خواهم
اگر اجازه دهي با اشاره مي خواهم
-
به ياد آن دل از شهر خسته بنويسم
كنار شعر دو ركعت نشسته بنويسم
شكسته آمده ام تا شكسته بنويسم
و پيش چشم تو با دست بسته بنويسم
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادري كن و اين بار هم اجازه بده
به افتخار بگوييم از تبار توايم
هنوز هم كه هنوز است بي قرار توايم
اگر چه ما همه در حسرت مزار توايم
كنار حضرت معصومه در كنار توايم
فضاي سينه پر از عشق بي كرانه ی توست
«كرم نما و فرود آ كه خانه خانه ی توست»
شکوه وصف تو را این قلم چه می فهمد
وجود داشتنت را عدم چه می فهمد
دل سیاه، صفای حرم چه می فهمد
حضور مادری ات را شلمچه می فهمد
شده است نام تو سربند هر جوان شهید
تبسم تو تسلای مادران شهید
4323
1
4.68
با هیچ زن جز تو دلِ دریا شدن نیست
یاراییِ درگیر توفان ها شدن نیست
در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست
تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شأن شمع محفل طاها شدن نیست
تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه ی کبری شدن نیست
جز تو زنی را شوکتِ در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست
جز با تو شأن گم شدن از چشم مردم
وانگاه در چشم خدا پیدا شدن نیست
نخلی که تو در سایه اش آسودی او را
در سایه ی تو، حسرت طوبا شدن نیست
ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله ای که در خور معنا شدن نیست
سنگ صبور مردی از آن گونه بودن
با هیچ زن ظرفیت زهرا شدن نیست
4240
2
4.33
آن شب که دفن کرد علی بی صدا تو را
خون گريه كرد چشم خدا در عزا تو را
در گوش چاه، گوهر نجوا نميشكست
اي آشيانِ درد، علي داشت تا تو را
اي مادرِ پدر، غمش از دست برده بود
همراه خود نداشت اگر مصطفي(ص) تو را
زين درد سوختيم كه اي زُهره ی منير
كتمان كند به خلوت شب، مرتضي تو را
ناموسِ دردهاي علي بودي و چو اشك
پيدا نخواست غيرتِ شير خدا تو را
دفن شبانه ی تو كه با خواهش تو بود
فرياد روشني است ز چندين جفا تو را
تا كفرِ غاصبان خلافت عَلَم شود
راهي نبود بهتر از اين، مرحبا تو را!
يك عمر در گلوي تو بغض، استخوان شكست
در سايه داشت گرچه علي چون هما تو را
دزديد نالههاي تو را اشكِ سرخروي
از بس كه سرمه ريخت به شيون، حيا تو را
اي مهربان، كنيزك غم تا تو را شناخت
دامن رها نكرد به رسم وفا تو را
خم كرد اي يگانه سپيدارِ باغِ وحي
اين هيجده بهارِ پر از ماجرا، تو را
تحريف دين، فراق پدر، غربتِ علي(ع)
انداخت اين سه دردِ مجسّم ز پا تو را
نامت نهاد فاطمه(س)، كان فاطرِ غيور
ميخواست از تمامي عالم، جدا تو را
در شطّ اشك، روح تو هر چند غوطه خورد
رفع عطش نكرد، فراتِ دعا تو را
دادند در بهاي فدك آخر اي دريغ
گلخانهاي به گستره ی كربلا تو را
گلخانه ی مزار تو را عاشقي نيافت
اي جان عاشقان حسيني فدا تو را
پهلو شكستهاي و علي با فرشتگان
با گريه ميبرند به دارالشفا تو را
دارالشفاي درد جهان، خانه ی علي است
زين خانه ميبرند ندانم كجا تو را؟!
غافل مشو «فريد» از اين مژده ی زلال
كاين حال هديهاي است ز خيرالنسا تو را
4199
1
4.4
چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت
جهان و کن فیکونش در اختیار تو بود
عدو چگونه فدک را ز تو به جبر گرفت؟
خمید قامت او زیر بار اندوهت
اگر چه دست علی را عصای صبر گرفت
پدر به دیدن تو تا بهشت صبر نکرد
تو را ز دست علی در میان قبر گرفت
تمام غربت خود را گریست در دل چاه
که تا همیشه دل چاه مثل ابر گرفت
4185
3
4.92
شوق عراق و شور حجاز است در دلم
جامه دران و سوز و گداز است در دلم
پل می زنم به خویش، مگو از کدام راه
راهی که رو به آینه باز است در دلم
قد قامت الصلاة من از جای دیگر است
قد قامت کدام نماز است در دلم؟
شب را چراغ گم شدن روز کرده ام
ذکرت چراغ راز و نیاز است در دلم
تشبیه نارساست، حقیقت کلام توست
ایهام و استعاره، مجاز است در دلم
مجموعه ی نیاز تویی، ای نماز ناب
دیگر چه حاجتی به نیاز است در دلم
یاس کبود پیش تو خار است، فاطمه(س)!
نامت گل همیشه بهار است، فاطمه(س)!
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعله ی آه تو آفرید
شمسی تر از نگاه تو منظومه ای نبود
صد کهکشان ز ابر نگاه تو آفرید
آه ای شهیده ای که شهادت سپاه توست
جان را خدا شهید سپاه تو آفرید
هر جا که نور بود به گرد تو چرخ زد
ما را چو گَرد بر سر راه تو آفرید
ای پشتوانه ی دو جهان، عشق را خدا
با جلوه و جلالت و جاه تو آفرید
تقوای محض!عصمت خالص! گل خدا!
آخر چگونه شعر کنم قصه ی تو را؟
تو آمدی و زن به جمال خدا رسید
انسان دردمند، به درک دعا رسید
توآمدی و مهر و وفا آفریده شد
تو آمدی و نوبت عشق و حیا رسید
هاجر هر آن چه هروله کرد از پی تو کرد
آخر به حاجت تو به سعی صفا رسید
احمد(ص) اگر به عرش فرا رفت با تو رفت
مولا اگر رسید به حق، با شما رسید
داغ پدر، سکوت علی(ع)، غربت حسین(ع)
شعری شد و به حنجره ی کربلا رسید
در تلّ زینبیه غروبت طلوع کرد
با داغ تو قیامت زینب(س)فرا رسید
با محتشم به ساحل عمّان رسید اشک
داغ تو بود بار امانت به ما رسید
تسبیح توست رشته ی تعقیب واجبات
قد قامت الصّلاتی و حیّ علی الصّلات
بی فاطمه(س)قیامت انسان نبود نیز
عهد الست و معنی پیمان نبود نیز
چونان تو زن ندید جهان تا که بود و هست
چونان تو مرد در همه دوران نبود نیز
مولا اگر نبود جهان جلوه ای نداشت
«راز رشید» سوره ی قرآن نبود نیز
گر زنده بود بعد تو پیغمبر خدا
قبر تو مثل مهر تو پنهان نبود نیز
زهرا(س)اگر نبود، زمین بی بهار بود
در آسمان شکوفه ی باران نبود نیز
ای برق ذوالفقار علی(ع)- هیچ خطبه ای
مانند خطبه های تو بُرّان نبود نیز
حیدر اگر نبود و محمد(ص)اگر نبود
وجد و وجود و جوشش وجدان نبود نیز
ایمان نبود و عشق نبود و شرف نبود
خورشید سر بریده ی صحرای طف نبود
نام تو با علی(ع)و محمد(ص)قرینه است
هر جا که عطر نام تو باشد مدینه است
دستاسِ کیست چرخ جهان؟ این غریب کیست
این دست های کیست که لبریز پینه است؟
آیینه ای که عطر بهشت مدینه بود
نامش هنوز شعله ی سینای سینه است
ای وسعت بهشت، جهان بی تو دوزخ است
دنیا چقدر مزرعه ی کفر و کینه است
این گونه گنج در صدف هر خزانه نیست
گنجی است در خزانه اگر این خزینه است
دریا علی(ع)است، گوهر یکدانه اش تویی
در موج حادثات، حسین ات سفینه است
با هر حماسه داغ پدر را سرشته ای
هجده کتاب، درد علی(ع)را نوشته ای
زیبایی مدینه به غیر از بتول نیست
بی مهر او نماز دو عالم، قبول نیست
می پرسم از شما که رسولان غیرت اید
زهرا(س)مگر خلاصه ی جان رسول نیست؟
گیرم ولایت علی(ع)از یاد برده اید
آیا غدیر و دست محمد(ص) قبول نیست؟
آخر اصول عشق مگر چیست جز ولا؟
آیا مگر حدیث ولا از اصول نیست؟
مهر علی(ع)است روزی هر روز مهر و ماه
وقتی چراغ، فاطمه(س)باشد، افول نیست
جبریل را به مرقد مولای عاشقان
بی رخصتش هر آینه، اذن دخول نیست
الله اکبر از تو که الله اکبری
ای مادر پدر که پدر را تو مادری
زهراترین شکوفه ی گلخانه ی رسول!
با نام تو مدینه مدینه است، یا بتول
ای مردمی که زایر راز مدینه اید
آه ای مجاوران حرم، حج تان قبول!
این جا کنار حجره ی پیغمبر خدا
آیینه خانه ای است پر از تابش اصول
آیینه ای که ماه در آن می کشد نفس
آیینه ای که مهر در آن می کند حلول
در بین ماه های خدا چون تو ماه نیست
ای بین فصل های خدا بهترین فصول
این جا نمازخانه ی مولا و فاطمه(س)است
این جاست خانه ی علی(ع)و خانه ی رسول
زهرا شدی که نام علی(ع)را عَلم کنی
پنهان شدی که هر دو جهان را حرم کنی
یک عمر بود با غم و غربت قرین، علی(ع)
آن قصه ی حسین(ع)و حسن(ع)بود و این علی
وقتی ابوتراب شدی، خاک، پاک شد
تا زد به خاک بندگی او جبین علی
در خانقاه نوری و در کعبه چلچراغ
بر خاتم رسول رسولان نگین، علی
آیینه ای برابر انسان و کائنات
آیین عشق و آینه ی راستین، علی
شمشیر حق که چرخ زنان است و خطبه خوان
دست خداست بر شده از آستین، علی
زهرا(س) نداشت بعد پدر جز علی کسی
احمد(ص)نداشت جز تو کسی همنشین، علی!
اندوه بی شمار مرا دیده ای، بیا
انسان روزگار مرا هم ببین، علی!
دنیا چقدر تشنه ی نام زلال توست
هر ماه، ماه آینه، هر سال، سال توست
شب گریه های غربت مادر تمام شد
زینب(س)به گریه گفت که دیگر تمام شد
امشب اذان گریه بگوید بگو، بلال
سلمان به آه گفت ابوذر! تمام شد
طفلان تشنه هروله در اشک می کنند
ایام تشنه کامی مادر تمام شد
آن شب حسن(ع) شکست که آرام تر! حسین(ع)
چشم حسین(ع) گفت: برادر! تمام شد
تا صبح با تو اُستن حنانه ضجه زد
محراب خون گریست که منبر تمام شد
زاینده است چشمه ی زهرایی رسول
باور مکن که سوره ی کوثر تمام شد
باور مکن که فاطمه(س) از دست رفته است
باور مکن حماسه ی حیدر تمام شد
زهرا(س)اگر نبود حدیث کسا نبود
زینب(س)نبود و واقعه ی کربلا نبود
شب آمده است گریه کنان بر مزار تو
دریا شکست موج زنان در کنار تو
بعد از تو چله چله علی(ع)خطبه خواند و سوخت
چرخید ذوالفقار علی(ع)در مدار تو
زینب(س)کجاست؟ همسفر خطبه های خون
دنیا چه کرد بعد تو با یادگار تو؟
باران نیزه، نعش غریبانه ی حسن(ع)
آن روزگار زینب(س)و این روزگار تو
گل داد روی نیزه، سر تشنه ی حسین(ع)
تا شام و کوفه رفت دل داغدار تو
تو سوگوار زینب(س) و زینب(س)غریب شام
تو سوگوار زینب(س) و او سوگوار تو
بعد از تو سهم آینه درد و دریغ شد
دست نوازشی که کشیدند تیغ شد
ای ناخدای کشتی درد- ای خدای درد
تنها تویی که آمده ای پا به پای درد
زین پیش درد و داغی اگر بود با تو بود
دردآشنای داغی و داغ آشنای درد
زان شب که غرق خطبه ی چشم تو شد علی(ع)
مانند رعد می شکند با صدای درد
شعر تو را چگونه بخوانم که نشکنم؟
آخر بگو که قصه کنم از کجای درد؟
ای قطعه ی بهشت، غزلگریه ی زمین
با چشم خود سرود تو را های های درد
مگذار مردگان شب عافیت شویم
ما را ببر به آینه ی کربلای درد
تو آبروی داغی و تو آبروی اشک
تو ابتدای دردی و تو انتهای درد
یوسف اگر برای پدر درد آفرید
زهرا(س)شکست و درد پدر را به جان خرید
ای سرپناه عارف و عامی نگاه تو
آتش گرفت خیمه ی گردون ز آه تو
آیا چه بود قسمت تو غیر درد و درد؟
آیا چه بود غیر محبت گناه تو؟
ساقی علی(ع)است، کوثر جوشان حق تویی
ما تشنه ایم تشنه ی لطف نگاه تو
در چشم من تمام زمین، سنگ قبر توست
گردون کجا و مرقد بی بارگاه تو
در کربلای چند، شهید غمت شدیم
سربندهای فاطمه(س)بود و سپاه تو
از خانه ی تو می گذرد راه مستقیم
راهی نمانده است به حق- غیر راه تو
دنیا اگر غدیر تو را خم نکرده است
روح مدینه ردّ تو را گم نکرده است
3973
1
4.57
صبح تقویم گفت یا زهرا
همه هستی م گفت یا زهرا
نور زهرا که در جهان پیچید
هفت اقلیم گفت یا زهرا
آدم آموخت علم أسما را
بعد تعلیم گفت یا زهرا
ملت انقلابی ایران
وقت تحریم گفت یا زهرا
محشری شد شبی که فرمانده
پشت بی سیم گفت یا زهرا
و ابا الفضل دست هایش را
کرد تقدیم گفت یا زهرا
هی امان نامه می فرستادند
جای تسلیم گفت یا زهرا
عارفی سرّ عشق می دانست
هرچه گفتیم گفت یا زهرا
3951
0
3.57
گفت: در می زنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
این صدا نه، صدای طوفان است
مزن این خانه ی مسلمان است
مادرم رفت پشت در، اما...
گفت: آرام، ما خدا داریم
ما کجا کار با شما داریم
و اگر روضه ای به پا داریم
پدرم رفته، ما عزا داریم
پشت در سوخت بال و پر اما
آسمان را به ریسمان بردند
آسمان را کشان کشان بردند
پیش چشمان دیگران بردند
مادرم داد زد بمان، بردند
بازوی مادرم سپر، اما
بین آن کوچه چند بار افتاد
اشک از چشم روزگار افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد
گفت: یک روز... یک نفر اما...
3911
0
4.4
چرا اين خطوط، اين حروف الفبا شکسته؟
چرا «ز»
چرا «ه»
چرا «ر»
چرا «آ»
شکسته؟
چرا حرف در حرف هر واژه مي پيچيد از درد؟
مگر ضربه اي سخت پهلويشان را شکسته؟
در اين شعر، آيينه اي بوده قبل از سرودن
که افتاده و زير پاهاي دنيا شکسته
بگو ناخدايان بر اين موج کشتي نرانند
که صد کشتي نوح هر شب در اين جا شکسته
به ليلاي عاشق کش قصه ها هم بگوييد
که در راه مجنون، در اين کوچه ليلا شکسته
نماز مسافر شکسته ست و در خانه ي خود
کسي بسته قامت به محراب، اما شکسته
در آيينه ي خانه، مادر مهياي پرواز
در آيينه، آيينه ي عمر بابا شکسته
نه تنها در اين سوگ محراب مسجد خميده
ستون هاي معبد، کنيسه، کليسا شکسته
تو را دست شوم جهالت شکست و ندانست
که زيبا اگر هم شکسته ست زيبا شکسته
زمين لرزه، تو فان و آتشفشان، اين سه يعني:
پس از تو دل کوه و خشکي و دريا شکسته
اگر بارگاهي بسازند روزي برايت
ببيني که از حجم غم پشت بنّا شکسته
کشيده ست استاد نقاش تصويري از تو
ولي روي بومش تمامي خط ها شکسته
به نامت رسيده ست خطاط و حيران نشسته ست
که نام تو در ثلث و نسخ و معلا شکسته
به جاي سرودن، تو را خواند و ناليد شاعر:
چرا واژه اي نيست در شعرم الا شکسته؟!
چرا اين نقوش، اين خطوط، اين حروف الفبا
چرا «ز»
چرا «ه»
چرا«ر»
چرا«آ»
شکسته؟
3828
1
4.62
عید امسال پر از بوی گل یاس شده است
و پر از خاطره ی گندم و دستاس شده است
همه ی دشت گواهند که با بوی بهار
عطر یک خانه ی آتش زده احساس شده است
چینش سفره امسال تفاوت دارد
سین هر سفره ، سلامی است که بر یاس شده است
روضه ی چادر خاکی همه جا پیچیده
سیب ها عطر خوش کوثر و اخلاص شده است
ابر ،در هیأت یک مستمِع مداحی است
بس که می گرید و دل نازک و حساس شده است
....
جان گل های جهان پیشکش یاسی که
زخمی سیلی باد و ستم داس شده است...
3775
3
4.5
دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم
با دست خودش داده اناری به یتیمی
حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را
بخشیده به همسایه، چه قرآن کریمی
در خانه ی زهرا همه معراج نشینند
آن جا که به جز چادر او نیست گلیمی
ای کاش در این بیت بسوزم که شنیدم
می سوخت حریم دل مولا، چه حریمی!
آتش مزن آتش، در و دیوار دلش را
جز فاطمه در قلب علی نیست مقیمی
حالا نکند پنجره را وا بگذاریم
پرپر شود آن لاله ی زخمی به نسیمی
3770
0
4.06
بنفشه زار بهارت کجاست بی بی جان
دلم گرفته، مزارت کجاست بی بی جان
دلم گرفته چه تلخ است ادعا کردن
و مثل شمع به سوز دل اعتنا کردن
و بغض خویش تکاندن به روی دامن شعر
دوباره عقده ی دل را در آن رها کردن
دلم گرفته برآنم که از سر درد
به گریه دست برآوردن و دعا کردن
در انزوای سراسیمه خوب من بد نیست
کمی سکوت، کمی هم خداخدا کردن
صدای من که در این گوش ها نمی پیچد
و نیست چاره به جز بانگ را رسا کردن
دلم گرفته، گره خورده ام نمی فهمند
چه حاجت است مرا شرح ماجرا کردن
بنفشه زار بهارت کجاست بی بی جان
دلم گرفته، مزارت کجاست بی بی جان
بنفشه زار بهارت کجاست بی بی جان
دلم گرفته، مزارت کجاست بی بی جان
دلم گرفته نمیدانم از چه بنویسم
من از کدام هیاهوی کوچه بنویسم
چگونه دست بگیرم به زیر بازویت
چه مرهمی بگذارم به زخم پهلویت
چگونه بین تو و میخ در سپر باشم
و از عطوفت دیوار بیشتر باشم
دلم گرفته و از اشک بیت الاحزانم
درست مثل تو از شهر گریه- نالانم
درست مثل تو در هم شکسته ام بی بی
درست مثل تو مجروح و خسته ام بی بی
من از سقیفه های شهر می ترسم
ز طیف توطئه چین های شهر می ترسم
هنوز در شب ما سایه ی خطر باقی است
هنوز قصه ی پهلو و میخ در باقی است
هنوز هم به علی کینه می فروشد شهر
و بر عدالت او فتنه می خروشد شهر
و استخوان به گلو دارد او غریبانه
و خون دل خورد او باز هم نجیبانه
من از کرانه ی اندوه و آه می آیم
من از شبانه ی فریاد و چاه می آیم
دلم گرفته از این شهر خفته ی خاموش
دلم گرفته از این شهر معصیت-آغوش
از این هوای ز نبض گناه طوفانی
پر از حرام و هراس و شب و هوسرانی
چنان به نکبت لذات خویش مشغول اند
که مثل کرم به عمق گناه می لولند
کسی ز سفره ی بی قوت و نان نمی پرسد
ز قحط عاطفه ی آسمان نمی پرسد
گروهی از پی تاراج قدرت و نام اند
گروه دیگری اما اسیر این دام اند
گروهی آتش غفلت به کام می ریزند
و با حقایق دنیا و دین گل آویزند
چقدر بوی هوس می دهد نفس هاشان
پر ازکبودی کیفر، شب هوس هاشان
دلم گرفته از این بزم های وحشتناک
دلم گرفته از این سورهای دهشتناک
و مرگ های پلیدی که مثل مردن نیست
و رعشه های شدیدی که جان سپردن نیست
و غیرتی که فراموش می شود کم کم
طراوتی که فراموش می شود کم کم
هراس آن شب ظلمانی ای خدای بزرگ
و دختران خیابانی ای خدای بزرگ
خلیج و یک شب بارانی آه باور کن
حراج دختر ایرانی...آه باور کن
اگرچه چشم وطن تا همیشه مرطوب است
علاج واقعه بعد از وقوع هم خوب است
دلم گرفته مزارت کجاست بی بی جان
بنفشه زار بهارت کجاست بی بی جان
به جای در، دلم آتش گرفته بی بی جان
تمام حاصلم آتش گرفته بی بی جان
دلم گرفته و می خواهم آتشین باشم
و شروه-داغ ترین شاعر زمین باشم
بیا امام امان ای مسیح گم شده ام
بگو کجاست نشان ضریح گم شده ام
بر آن سرم که کنارش بهار گریه کنم
به بغض چنگ زنم زارزار گریه کنم
چه می شود که بیایی و ذوالفقار کشی
به روی پنجره ها طرحی از بهار کشی
چه می شود که بیایی ستم فرو ریزد
به پیشواز تو دیوار غم فرو ریزد
بیا امام زمان جان مادرت زهرا
به دادمان برس ای امتداد عاشورا!
3705
1
4.67
امشب تمام آینه ها را خبر کنیم
شب غنچه پرور است، به شوقش سحر کنیم
از کوچه می گذشت کسی، گلفروش بود
گل می خریم، پنجره را بازتر کنیم
وقت شکفتن است و نشاط و از این قبیل
دیگر چه لازم است که کاری دگر کنیم؟
بار گناه، گرچه ترازو شکن شده
تا او شفیع ماست، از این بیشتر کنیم
فردا اگر، نه دست کریمش مدد کند
ما و دل غریب چه خاکی به سر کنیم؟
گفتند گل برآمده و راست گفته اند
عشرت مفصل است، سخن مختصر کنیم
3628
1
3.6
به یاد عمر تو دل، هیجده ترک برداشت
نگاه هر ترکی شد کبود و لک برداشت
تو انتخاب کن افطار را نمک یا شیر
علی به خاطر زخم دلش نمک برداشت
شب وداعِ تو از درد، شاخه شاخه ی نخل
کنارِ پنجره ی باد، نی لبک برداشت
چنان غریب به بالین گریه خوابیدی
که سیل اشک تو را رودخانه شک برداشت
نگاه و دست و دل خاکی ام تیمّم را
به یاد درد تو از کوچه ی فدک برداشت
زمین به حرمت لالایی ات زمان را خواند
برای خواب تو گهواره از فلک برداشت
سه آسمانی معبود آمدند و فلک
به یمن مقدمت از آسمان کمک برداشت
3537
0
3.7
در این نبرد نیازی به ذوالفقار ندارد
وگرنه تیغه ی شمشیر او غبار ندارد
خدا رضا که نباشد علیست آن که برایش
شکست عبدودان نیزافتخار ندارد
وگرنه قبضه ی شمشیر را که دست بگیرد
کسی مقابل او چاره جز فرار ندارد
هنوز اوست ید ا... فوق ایدیهم،
دلاوری که شبیهی دراین دیار ندارد
غمی نداشت علی لیلة المبیت به جز این
مراد او تک و تنهاست، یار غار ندارد
مگر که نام کسی چون علی نخورده به گوشش؟
کسی که گفته خدا اسم مستعار ندارد
نشسته است به خانه که غیر فاطمه دنیا
برای او خبری غیر ناگوار ندارد
هوای کوفه اگر چه خزانی است برایش
به لطف فاطمه در خانه جز بهار ندارد
ولی چه تلخ که این را درخت سبز ببیند
بهار نیز حضوری ادامه دار ندارد
به فرض قبر علی زائری نداشته باشد
جهان مزار شریفی جز این مزار ندارد
به وصف آن که بدون نهایت است صفاتش
گریز و چاره زبانم جز اختصار ندارد
چقدر مانده بیاید دلاوری که به دوران
جهان به غیر علی مثل او سوار ندارد
همیشه آن خبر خوش رسیده است به آدم
درست لحظه ی آخر که انتظار ندارد
3523
4
4.64
از آنچه در دو جهان هست، بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد
یکی برای علی ماند و آن یکی همه بود
اگر چه لشکر دشمن چهل نفر دارد
عقیق سرخ از آتش نداشت واهمه ای
کسی که کٌفوِ علی می شود، جگر دارد
کمر به یاری تنهایی علی بسته
میان کوچه اگر دست بر کمر دارد
سر علی به سلامت، چه باک از این سردرد؟
محبّت ولی الله درد سر دارد!
کسی که شهر سر سفره ی قنوتش بود
چگونه دست به نفرین قوم بردارد؟!
صدا زد: (( اشهد أنّ علی ولی الله))
ولی دریغ که این شهر گوش کر دارد
زمان خوردن حقّ علی و اولادش
سقیفه است و احادیث معتبر دارد
سقیفه مکتب شیطانی خلافت بود
سیاستی که برایش علی ضرر دارد
کنیز بیت علی خاک را طلا می کرد
سقیفه را بنگر، فکر سیم و زر دارد
اگر چه باغ فدک نعمت فراوان داشت
ولی ولایت او بیشتر ثمر دارد
گرفت راه زنی را به کوچه راهزنی
در آن محلّه که بسیار رهگذر دارد
بگو به دشمن مولا مرام ما این نیست
زمان جنگ بیاید اگر هنر دارد
کشید و برد، زد و رفت، من نمی دانم
حسن دقیق تر از ماجرا خبر دارد
بگو به شعله چه وقت دخیل بستن بود؟
هنوز چادر او کار با بشر دارد
بگو به میخ که این کعبه را خراب نکن
غلاف کاش از این کار دست بر دارد
دهان تیغ دودم را عجیب می بندد
وصیّتی که علی از پیامبر دارد
فدای محسن شش ماهه اش که زد فریاد
سپر ندارد اگر مادرم، پسر دارد!
به شعله سوخت پر و بال مادر، امّا نه
حسین هست، حسن هست، بال و پر دارد
اگر خمیده علی از نماز آیات است
در آسمان غمش هاله بر قمر دارد
شبانه گشت به دست ستاره ها تشییع
که ماه الفت دیرینه با سحر دارد
میان شعله دعایش ظهور مهدی بود
که آه سوختگان بیشتر اثر دارد
3506
2
4.2
مدينه با تو به ماهي دگر نياز نداشت
به روشنايي صبح و سحر نياز نداشت
تو زهره ي فلکي! رشک ماه و پرويني!
که با تو چرخ به شمس و قمر نياز نداشت
مسافري که نگاه تو بود بدرقه اش
خداي را به دعاي سفر نياز نداشت
دعاي نيمه شبت سير آسمان مي کرد
که اين پرستوي عاشق به پر نياز نداشت
بهشت روي زمين خانه ي گلين تو بود
که ناز فضّه خريد و به زر نياز نداشت
حکايت دل تنگ تو را توان پرسيد
ز لاله اي که به خون جگر نياز نداشت
وجود پاک تو مي سوخت از شراره ي غم
دگر به شعله ي قهر و شرر نياز نداشت
گريستن ز تو آموخت ابر پاييزي
دگر به خواهش از چشم تر نياز نداشت
براي سبز شدن گلبُن محبت و عشق
به اشک زمزم از اين بيشتر نياز نداشت
ميان چشمه ي اشک تو عکس زينب بود
اگر شب تو به قرص قمر نياز نداشت
سپهر سينه ات از غم ستاره باران بود
به يادگاري گل ميخ در نياز نداشت
حرير دست تو مجروح بود از دستاس
به تازيانه ي بيدادگر نياز نداشت
3504
0
4.67
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
حیدر آمد، خاک همچون باد، گرم گریه شد
خواست تا غسلت دهد آب روان آتش گرفت
هان چه می پرسی چه پیش آمد؟ زمین را آب برد
بادبانِ کشتی پیغمبران آتش گرفت
یک طرف ماهِ مرا ابرِ سیاهِ فتنه کشت
یک طرف از درد غربت کهکشان آتش گرفت
رفت سمت آسمان روحت! زمین از شرم سوخت
در زمین جسم تو گم شد، آسمان آتش گرفت
3496
0
4.78
مفتقرا متاب روی از در او به هیچ سوی
زانکه مس وجود را فضّۀ او طلا کند
آیت الله غروی اصفهانی(مفتقر)
گل شمّه ای از آیۀ تطهیر تو باشد
گر آینه در آینه تکثیر تو باشد
خود کیستی ای سورۀ کوثر که حسینت
تا کرب و بلا رفت که تفسیر تو باشد
بر سفرۀ نان و نمکت دست علی هم
برداشت نمک را که نمک گیر تو باشد
اکسیر کنیز تو طلا کرد مسم را
خود فضّه طلا گشتۀ اکسیر تو باشد
در آب به تصویر کسی زل زده عباس
عشقش فقط این است که تصویر تو باشد
ای دست پر از پینه ز چرخاندن دستاس
عالم همه در گردش تقدیر تو باشد
در خوابِ شهیدان جهان یکّه سواری است
کی می رسد از راه که تعبیر تو باشد
3456
1
4.67
و خدا خواست که از هر بشری سر بشود
در دلش چشمه بجوشاند و کوثر بشود
سدره ی عشق از این نهر تناور بشود
عالم از بوی خوش یاس معطر بشود
روی او آینه ی صورت حیدر بشود
عشق آیینه در آیینه مکرر بشود
دست خالی خدیجه پُرِ گوهر بشود
مصطفی بار دگر صاحب مادر بشود
عرش را با قدم فاطمه آراست خدا
گفت او مادر ما باشد و می خواست خدا؛
از لبش آیه ی تطهیر مطهر بشود
هر که از باده ی او تر نشد ابتر بشود
وای اگر ساقی ما صاحب ساغر بشود
چشم بر هم زدنی میکده محشر بشود
تا به خُم لب بزند مِی دو برابر بشود
جام تقدیر شب قدر مقدر بشود
شاعر میکده کم مانده پیمبر بشود
اگر از باده ی او قافیه هم تر بشود
عرش را با قدم فاطمه آراست خدا
گفت او مادر ما باشد و می خواست خدا
نور سوم برسد مکه منور بشود
چشم هایش حجرالاسود دیگر بشود
معبد آسیه و مریم و هاجر بشود
بعد از این کارِ عرب سجده به دختر بشود
و خدا خواست برای همه مادر بشود
تا اگر رهگذری خسته و مضطر بشود
یا یتیمی برسد زائر این در بشود
نخی از چادر او رشته ی آخر بشود
تو دعا کن، پسرت فاطمه، دیگر برسد
«فرج» و «عهد» بخوان تا سحری سر برسد
3350
1
5
هرکس هر آن چه دیده اگر هرکجا، تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی
در تو خدا تجلّی هر روزه می کند
«آیینه ی تمام نمای خدا» تویی
میلاد تو تولد توحید و روشنی است
ای مادر پدر! غرض از روشنا تویی
چیزی ندیده ام که تو در آن نبوده ای
تا چشم کار می کند، ای آشنا! تویی
نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار
سرچشمه ی فقاهت آل عبا تویی
غیر از علی نبود کسی هم طراز تو
غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی
تو با علی و با تو علی روح واحدید
نقش علی است در دل آیینه، یا تویی؟
::
شوق شریف رابطه های حریم وحی
روح الامین روشن غار حرا تویی
ایمان خلاصه در تو و مهر تو می شود
مکّه تویی، مدینه تویی، کربلا تویی
زمزم ظهور زمزمه های زلال توست
مروه تویی، قداست قدسی! صفا تویی
بعد از تو هر زنی که به پاکی زبان زد است
سوگند خورده است که خیر النسا تویی
شوق تلاوت تو شفا می دهد مرا
ای کوثر کثیر! حدیث کسا تویی
::
آن منجی بزرگ که در هر سحر به او
می گفت مادرم به ـ تضرع ـ بیا! تویی
آن راز سر به مهر که «حافظ» غریب وار
می گفت صبح زود به باد صبا تویی
هنگام حشر جز تو شفاعت کننده نیست
تنها تویی شفیعه ی روز جزا تویی
در خانه ی تو گوهر بعثت نهفته است
راز رسالت همه ی انبیا تویی
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
بی تو چه می کنند؟ تویی کیمیا تویی
قرآن ستوده است تو را روشن و صریح
یعنی که کاشف همه ی آیه ها تویی
درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد
ـ آه ای دوای درد دو عالم! ـ دوا تویی
من از خدا به غیر تو چیزی نخواستم
ای چلچراغ سبز اجابت! دعا تویی
«پهلو شکسته ای تو و من دل شکسته ام»
دریابم ای کریمه که دارالشفا تویی
ذکر زکیّه ی تو شب و روز با من است
بی تاب و گرم در نفس من رها تویی
کی می کنم نگاه به این لعبتان کور
با من در این سراچه ی بازیچه تا تویی
پیچیده در سراسر هستی ندای تو
تنها صدا بماند اگر، آن صدا تویی
::
گفتم تو ای بزرگ! خطای مرا ببخش
لطفت نمی گذاشت بگویم «شما» تویی
باری، کجاست بقعه ی قبر غریب تو؟
بر ما بتاب، روشنی چشم ما تویی
3321
0
5
من و این داغِ در تكرار مانده
من و این آتش بیدارمانده
مپرس از من چرا دلتنگ هستم
دلم بین در و دیوار مانده
3314
1
4.86
آسمان می خواند امشب قدسیان دف می زنند
حوریان کِل می کشند و خاکیان کف می زنند
شیر عاشق کش! کدام آهو دلت را برده است؟
تیغ مرحب جو! کدام ابرو دلت را برده است؟
آسمانی بی کرانی، عاشق دریا شدی
آمدی آیینه ی انسیه ی حورا شدی
امشب ای زیباترین! ای دلبر کوثر بیا!
شب، شبِ عشق است، ای داماد پیغمبر بیا!
بیش از اینها با دل محبوب ما بازی نکن
پیش این نیلوفر یکدانه غمازی نکن
مثل اقیانوس آرام است این بانو ولی
در دلش طوفان به پا کردی، مدارا کن علی!
«لیلة القدر» نگاهش یا علی! اجر تو است
او «سلام فیه حتی مطلع الفجر» تو است
از ازل در پرده بود آیینه دارش می شوی
در عبور از کوچه باغ عشق، یارش می شوی
قدّ و بالای علی از چشم زهرا دیدنی است
وای! وقتی می رسد دریا به دریا دیدنی است
ماه در اوج برکه دیدنی تر می شود
قدر زهرا با علی فهمیدنی تر می شود
مانده احمد تا کدامین وجه رب را بنگرد
روی حیدر را ببیند یا به زهرا بنگرد
ای بلال امشب اذانی را که می خواهی بگو
«اشهد ان علیا حجت الله»ی بگو
عقد زهرا و علی در آسمان ها بسته شد
سرنوشت عشق هم بر زلف آنها بسته شد
گفت احمد: این زره خرج جهاز دختر است
خوب می دانست حیدر بی زره هم حیدر است
تا در میخانه امشب روح را پر می دهیم
دل به چشم کوثر و دستان حیدر می دهیم
3312
0
3.5
با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ درگیر توفان ها شدن نیست
در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست
تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شأن شمع محفل طاها شدن نیست
تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه ی کُبرا شدن نیست
جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست
جز با تو شأن گم شدن از چشم مردم
وانگاه در چشم خدا پیدا شدن نیست
نخلی که تو در سایه اش آسودی او را
در سایه ی تو، حسرت طوبا شدن نیست
ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله ای که در خور معنا شدن نیست
سنگ صبور مردی از آن گونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست
3301
0
4
کوهی را به شانه گرفتم
و اندوهی ابدی را
نشانه رفتم
خانهام دور میشد
و ترانههایم
میخشکید
زنی
چون روزنی عتیق
پیش چشمم
شکفت
و در گوشم
رازی گفت
که از افشای آن
چند قرن و چهل سال
میگذشت.
دوباره پیر شدم
و یاد مادرم افتادم
که تداومِ دردهای دلبندش را
به سینه میکوفت
و ناخودآگاه
روح فرزندش را
به آینههای مندرس
وصله میزد!
3289
0
4.5
آفرید از گل و آیینه و لبخند تورا
سپس از عطر نفس های خود آکند تورا
مصحف رازی و در صبح نخستین جهان
بر افق با قلم نور نوشتند تورا
بشر و این همه آیینگی و شفّافی؟
از چه خاکی مگر- ای پاک- سرشتند تورا؟
گسترش یافت، افق تا افق، آن زیبایی
وقتی- ای آینه ی حُسن- شکستند تورا
آسمان هرچه بلا بود نثار تو نمود
دید، با این همه، دریادل و خرسند تورا
یازده سرخ گل و سبزی هستی از توست
گر فدک نیست، درختان همه هستند تورا
همه «او» هستی ولال است زبانم لال است
می ستاید به زبان تو، خداوند، تورا
3281
2
4.36
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زنده است علی خانه نشین نیست
ای دست پر از پینه ز چرخاندن دستاس
افلاک در افلاک تو را جایگزین نیست
در کوچۀ مسجد تو زمین خوردی و در ما
جز پینۀ چون زانوی اشتر به جبین نیست
انصار هم از خطبۀ تو شرم نکردند
کردند بهانه که چنان است و چنین نیست
غصب فدک این بود که نام تو نباشد
پیداست که دعوا سر یک تکّه زمین نیست
کو چادر خاکی شده کو دامن مولا
تا کی بزنم چنگ به حبلی که متین نیست
جایی که علی هست معاویه چه کاره است
قرآن ِ سر نیزه که قرآن مبین نیست
ای کاش که خود را برسانم به رکوعش
زیرا که بجز نام تواش نقش نگین نیست
مقصود خدا از دو جهان خلقت زهراست
المنّة للّاه که این است و جز این نیست
3158
0
4.57
گلی که عالم از او تازه بود، پرپر شد
یگانه کوکب باغ وجود، پرپر شد
شب شهادت زهرا علی به خود می گفت:
گل محمدی من چه زود پرپر شد!
خزان چه کرد که در چشم اشکبار علی
تمام گلشن غیب و شهود، پرپر شد
به باغ حسن کدام آفتاب ناب، افسرد
که در مدار افق هر چه بود، پرپر شد؟
برای تسلیت اهل باغ آمده بود
شقایقی که به صحرا کبود، پرپر شد
نشان ز پاکی روح لطیف فاطمه داشت
بنفشه ای که سحر در سجود، پرپر شد
ز فیض صحبت او رنگ و بوی عزت داشت
گلی که تشنه میان دو رود پرپر شد
3142
0
4.5
گل من نقش زمين است نپرسيد چرا؟
کار پاييز همين است نپرسيد چرا؟
زني افتاد و رگ غيرت عالم نگريست
نظر عشق چنين است نپرسيد چرا؟
گاه مردي که جهان دور سرش مي گردد
بي کس و کارترين است نپرسيد چرا؟
تا نرنجد دل من، فاطمه هرچند که ديد
حيدرش خانه نشين است نپرسيد چرا؟
بي جواب است سلامم نه تعجب نکنيد
آخر اين شهر، مدينه است نپرسيد چرا؟
3091
1
4.78
ای تا همیشه مطلع الانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت
جان پدر را تا بهشتی غرق گل می برد
در لحظه های روشن دیدار لبخندت
لبریز بود از مادری لبریز چشمانت
سرشار بود از عاطفه سرشار لبخندت
نه سال در دنیای حیدر صبح و ظهر و شب
تکرار شد تکرار شد تکرار لبخندت
با گردش دستاس خیر و نور می پاشید
بر هرچه صحرا هرچه گندمزار لبخندت
از روزه ی بی نان و بی خرما چه شیرین تر
وقتی که باشد لحظه ی افطار لبخندت
..
اما چرا این روزها دیگر نمی خندی
اما چرا این روزهای تار لبخندت...
مثل گلی توفان زده پژمرد، پرپر شد
بعد از پدر بعد از در و دیوار لبخندت
این روز های آخری یک بار خندیدی
اما چه تلخ است آه تلخ این بار لبخندت
با چشم های خسته تا تابوت را دیدی
بر چشمهای فضه شد آوار لبخندت
::
مادر جهان ما یتیم عشق و احساس است
قدری بخند ای مهربان بگذار لبخندت…
چادر نماز دخترم از یاس لبریز است
تابیده بر این چادر گلدار لبخندت
3052
0
5
تفسير او به دست قلم ناميسر است
در شان او غزل ننويسيم بهتر است
شان نزول يك پري از آسمان به خاك
دامان مادري ست كه در شان كوثر است
هر مصرعم لبي ست كه لبخند مي زند
اين بيت من شبيه لبان پيمبر است
از عرش تا به فرش ملائك خمار او
ذكرش سبو سبو مي الله اكبر است
او فاطمه ست معني اين نام را هنوز
از هر زبان كه مي شنوم نامكرر است
از زخم او اگر بنويسي قلم ، بدان
نامت از اين به بعد قلم نيست خنجر است
ننويس فتنه پشت دري شعله مي كشد
در كوچه شر به پا شده در خانه محشر است
در كوچه بوي آتش و در خانه عطر گل
مرز بهشت و دوزخ از آن روز اين در است
با پهلوي شكسته هم از كوه كوه تر
با قامت خميده هم از آسمان سر است
لبخند مي زند كه بخندند بچه ها
مادر اگر كه جان بدهد باز مادر است...
2985
0
5
بـي نگاهت... بـي نگاهت... مرده بودم بارها...
اي كه چشمانت گره وا مي كنـنـد از كارها
مهر تو جاري شده در سينــه ي دريا و رود
دور دستاس تو مــي چرخند گندمــزارها ..
باز هم چيزي به جز نان و نمك در خانه نيست
با تو شيريـــن است اما سفـــره ي افطارها..
باغ غمگين است، لبخندي بزن تا بشكفند
ياس ها،آلاله ها، گل پونه ها، گل نارها
برگ هاي نازكت را مرهمي جز زخم نيست
دورت اي گل ، سر بر آوردند از بس خارها...
بعد تو دارد مدينــه غربتـــي بي حد و مرز
خانه هاي شهر.. درها .. كوچه ها.. ديوارها..
نخل هاي بي شماري نيمه شب ها ديده اند
سر به چاه درد برده كـــــوه صبري ، بارها ...
2939
1
4.44
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت
اگر به حرمت این خانه زاد کعبه نبود
سحاب رحمت حق بارش مدام نداشت
سوادِ چشم علی را اگر نمی بوسید
به راستی حَجَرُالاَسوَد استلام نداشت
قسم به عشق و محبّت، پس از رسول خدا
وجود هیچ کس این قدر فیض عام نداشت
علی مقیم حرم خانه ی صبوری بود
که داشت منزلت و دعوی مقام نداشت
اگرچه دست کریمش پناه مردم بود
و هیچ روز نشد شب، که بار عام نداشت
چشیده بود علی، طعم تنگدستی را
که غیر نان و نمک سفره اش طعام نداشت
اگرچه بود زره بر تن علی بی پشت
اگرچه تیغه ی شمشیر او نیام نداشت
به بردباری این بت شکن، مدینه گریست
که داشت قدرت و تصمیم انتقام نداشت
اگرچه باز نکردند لب به پاسخ او
علی، مضایقه از گفتن سلام نداشت
علی، عدالت مظلوم بود و تنها ماند
دریغ، امّت او شرم از آن امام نداشت
به باغ وحی جسارت نمود گلچینی
که از مروّت و مردی نشان و نام نداشت
شکست حرمت و گم شد قداست حرمی
که قدر و قرب کم از مسجد الحرام نداشت
شدند آتش و پروانه آشنا، روزی
که شمع سوخت ولی فرصت تمام نداشت
کسی وصیّت او را نخواند یا نشنید
که آفرین به بلندای آن پیام نداشت
::
تو آرزوی علی بودی ای گل یاسین!
دریغ و درد که این آرزو دوام نداشت
حضور فصل خزان را به چشم خود دیدی
که با تو فاصله بیش از سه چارگام نداشت
در آن فضای غم انگیز فضّه شاهد بود
که غنچه طاقت غوغا و ازدحام نداشت
چرا کنار تو نشکفته پرپرش کردند
مگر شکوفه ی آن باغ احترام نداشت
شفق نشست به خون تا همیشه وقتی دید
«نماز نافله خواندی ولی قیام نداشت»
2873
0
3.67
شرم و حیایش سینه ی در را بیاشوبد
حاشا ولی یک ذره کافر را بیاشوبد
شبنم به روی گونه اش افتاده، می ترسم
این داغ نامحسوس، مادر را بیاشوبد
در کوچه بوی یاس سیلی خورده می آید
پس باغبان کو! باد صرصر را بیاشوبد
بانو! بیا این درد را از سینه کتمان کن!
مگذار امشب کینه، حیدر را بیاشوبد
دست علی(ع) وقتی که آسان می توانسته است
روح حنین و بدر و خیبر را بیاشوبد
این چندتا سایه که چیزی نیست، او باید
شب درّه ای از این فراتر را بیاشوبد
بعد از هزاران سال اگر فریادتان مانده است
باشد که هر شب خواب خنجر را بیاشوبد
پیغمبر آیینه و قرآن! حلالم کن!
بگذار این مرثیه دفتر را بیاشوبد
اشکی اگر از داغ این مرثیه حاصل شد
باران شود، صحرای محشر را بیاشوبد
دیروز خون در کربلا جوشید، بعد از این
شاید مدینه، مکه، سامرا بیاشوبد
2863
0
4
نوشید خاک تشنه، اندوه صدایت را
پیمود چشم آسمان، سمت دعایت را
گم کرد دستاس زمین در گردشی غافل
دستانِ با تقدیرِ گردش آشنایت را
می چرخد این دستاس خالی، بعد از آن، بی خود
می جوید از انسان گندم گون، خدایت را
می پرسد از خود، در سکوت نیمه شب هایش
راز بقیع و راز ظهر کربلایت را
یک صبح بعد از آن شب سنگین زمان گم شد
بر شانه می بردند مرد خطبه هایت را
دنیا به تنها مرد باقی مانده محتاج است
مردی که در خود دارد اندوه صدایت را
2851
0
4.4
این روزها که موسم باران است،ایام سوگواری انسان است
بی وقفه، بی ملاحظه، می سوزد، زخمی که روی سینه ی قرآن است
با گریه آب داده ام از اول، اندوه یاس های بنفشم را
انگار از ازل غم این گلدان، بر قامت خمیده ی ایوان است
هرچند روشن است که خواهد رفت، در یاد من غروب نخواهد کرد
چون روز آفتابی کوتاهی، در بین خاطرات زمستان است
حتی یهودیان همه می دانند، اعجازهای چادر زهرا را
یعنی شما صحابه نمی دانید؟ این دختر امتداد رسولان است
در چشم های خسته ی او مردم، دیوارهای در حرکت هستند
دیگر مدینه شهر پیمبر نیست، آن جا برای فاطمه زندان است
وقتی که بام شهر پر است امروز، از دسته های لاش خوران، آری
افسوس آن پرنده ی غمگین که از قلب ها گریخته ایمان است*
□
مادر صدا زده ست تو را هر بار، در کوچه در میان در و دیوار
این فاطمیّه های عزاداری در انتظار نیمه ی شعبان است
* و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ایمان است
"فروغ فرخزاد"
2805
0
4.79
وقتی که کرکس ها کبوتر را بسوزانند
خار و خسی گل های پرپر را بسوزانند
وقتی تبرها دست در دست درختی خشک
سر شاخه های تازه و تر را بسوزانند
دیگر حریم باغبان را کی نگه دارند
وقتی سر سرو تناور را بسوزانند
از میوه های تلخ پر کردند دل ها را
تا میوه ی قلب پیمبر را بسوزانند!
از دوزخ سرخ حسادت هیزم آوردند
تا آیه های سبز کوثر را بسوزانند
حالا به جایی می رسد بی شرمی این قوم:
در را بکوبند...آه! نه! در را بسوزانند!
دست علی را بسته می خواهند بعد از تو
تا با دروغی کهنه منبر را بسوزانند
یک روز دیگر می رسند از راه، مادر جان
با جام زهری تا برادر را بسوزانند
فردای آن هم خیمه های عشق می سوزند
در کربلا تا دشت محشر را بسوزانند
آیینه ها در شوق دیدار تو می سوزند
تا لحظه ی دیدار خنجر را بسوزانند
فردای آن...فردای آن...طاقت نداری شعر
تا واژه های داغ دفتر را بسوزانند؟!
سر بسته می گویم: زمین گرما نخواهد دید
وقتی که کرکس ها کبوتر را بسوزانند!
2802
0
4.5
ای شکوهت فراتر از باور
ای مقام ات فراتر از ادراک
وصف تو درک «لیلة القدر» است
فهم ما از تبارک «ما ادراک»
کوثری، بی کرانه دریایی
ما و ظرف حقیر این کلمات
باید از تو نوشت با آیات
باید از تو سرود با صلوات
آیه در آیه وصف تو جاری است
«فتلقی...»، «مباهله»، «کوثر»
در دل «انما یرید الله»
در «فصل لربک وانحر»
از بهشت آمدی به هیئت نور
عطر سیبت وزید در هستی
تو گلِ... نه، تو نو بهارِ... نه
تو بهشت دل پدر هستی
پدر و مادرم فدای شما
مادری کرده ای برای پدر
چشم بد دور و چشم شیطان کور
دست تو بود و بوسه های پدر
از بهشت آمدی و روشن شد
سرنوشت دل علی با تو
بی تو کم بود در تمام جهان
نیمه ی دیگرش ولی با تو...
وصف ذات تو و صفات علی
وصف آیینه است و آیینه
غربت و خنده ی تو و دل او
قصه ی گرد و دست و آیینه
خانه می شد بهشتی از احساس
با گل افشانی بهاری تو
عاطفه با تمام دل می زد
بوسه بر دست خانه داری تو
خانه از زرق و برق خالی بود
از صفا، عاشقی، محبت، پر
داشتی ای کلیددار بهشت
پینه بر دست، وصله بر چادر
از بهشت آمدی و آوردی
یازده سوره ی بهشتی را
مصحف سرنوشت خود دیدیم
سوره هایی که می نوشتی را
نسل تو نوحِ با شکوه نجات
نسل تو خضرِ آسمانی راه
جلوه ای از دم تو را دیدیم
در مسیحی به نام روح الله
روز مادر شده دلم با شوق
پر زده در هوای تو، مادر!
منم و وسعت بهشت خدا
منم و خاک و پای تو، مادر!
آرزو دارم این که بنشینم
لحظه ای در جوار تو اما...
آرزو دارم این که بگذارم
شاخه گل بر مزار تو اما...
آه در حسرت زیارت تو
دل ما آشنای دلتنگی است
حرم دختر کریمه ی تو
شاهد لحظه های دلتنگی است
روز مادر شده به محضر تو
آمدم پا به پای این کلمات
هدیه ی من برای تو اشک است
هدیه ی من برای تو صلوات
2713
0
4.33
واپسین موقف معراج حقیقت زهراست
سر توحید در آیینه غیرت زهراست
روح آدم ، شرف خاتم ، دردانهی غیب
ذات عصمت ، نفس صبح قیامت زهراست
مصدر واجب و ممکن ز ازل تا به ابد
باده وحدت و خم خانه ی کثرت زهراست
خشم و خشنودی حق، غایت پاداش و جزا
رایت رحمت و تمهید شفاعت زهراست
به عبادت نرسد عادت دینداری ما
گر ندانیم که معیار عبادت زهراست
منشأ بود و نبود، آینهپرداز وجود
وحدت غیب و شهودِ احدیت زهراست
در نمازی که وضویش بود از خون جگر
قبلهی باطن اربابِ طریقت زهراست
نه همین ام ابیهاست به تقدیم وجود
شخص روحالقدس و شأن ولایت زهراست
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
سرّ سرمستیِ هفتاد و دو ملت زهراست
غایت سیر وجود است رسیدن به علی
غایت سیر علی هم چو بدایت زهراست
2659
1
3.43
من و این داغِ در تکرار مانده
من و این آتشِ بیدار مانده
مپرس از من چرا دلتنگ هستم
دلم بینِ در و دیوار مانده
2646
0
3.5
بر ساحل شکافته پهلو گرفته بود
ماهی که از ادامه ی شب رو گرفته بود
آرامشی عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به زخمِ تبر خو گرفته بود
دستی به دستگیره ی دروازه ی بهشت
دستی دگر، بر آتشِ پهلو گرفته بود
برخاست رو به سمتِ بهاری که رفته بود
آهو عجیب بوی پرستو گرفته بود
آن شب چگونه مرگ به بانو جواز داد؟
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود
پشت زمین شکست! خدا گریه اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو گرفته بود
2633
2
4.25
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیب ها روی خاک غلتیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلاً این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار
آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم
چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه ی کیست؟
طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی است
با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...
2615
0
3.56
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچ کس دلاور نیست
بگو به آن که به قصد تو با تبر آمد
درخت عمر من این قدرها تناور نیست
برای بغض علی وقت دیدنت چیزی
به قدر خنده ی تو تلخ و گریه آور نیست
چه زخم ها که پس از زخم ها نخواهی خورد
که نیست بار نخستین و بار آخر نیست
هنوز درد تو را روضه خوان نفهمیده ست
تویی که فاطمه ای، اوج روضه ات در نیست
2567
2
4.54
عجیب نیست زنی اشک را بخشکاند
صبوری اش جگر کوه را بلرزاند
در التهاب وداعی که بازگشت نداشت
زمین حادثه را دور سر بگرداند
بغل کند پسرش را زلال و آینه وار
درون کالبدش عشق را بتاباند
غرور نبض زند از نوک سرانگشتی
که میل سرمه به پلک پسر بلغزاند
سلام ای زن نستوه! هاله ی اندوه!
چگونه شعر کنار تو پر بیفشاند؟
چگونه واژه به تقدیس تو برآید، تا
به بیکرانه ی دنیا تو را بهماند؟
کدام واژه تو را سرکشد عزیز دلم
که هرم داغ تو آن واژه را نسوزاند؟
رسیده است برادر، ز خیمه بیرون آی!
نمی تواند از این درد، سر بچرخاند
گرفته روی دو دستش ستاره های تو را
و دشمن آمده تا کف زند، بشوراند
نسیم حلقه زده لای زلف خون آلود
که باز کاکل داماد را برقصاند
چه سخت بود زنی اشک را بخشکاند!
صبوری اش جگر کوه را بلرزاند!
2554
0
تمام درد من از این غم است، بانو جان!
که هر چه از تو بگویم کم است بانوجان!
چه دور مانده ام از آفتاب چشمانت
بگیر دست مرا! سردم است بانو جان!
جهان همیشه همین بوده است، با این حال
هنوز مسئله ای مبهم است بانو جان
که میخ، پهلوی خورشید را چگونه شکافت
که پشت ماه از آن شب خم است بانو جان!
تو را به دوش گرفته است در سکوتی تلخ
که چاه حتی نامحرم است، بانو جان!
به زیر خاک تو را مثل گنج پنهان کرد
کدام خاک؟ خدا اعلم است بانوجان!
زمین هنوز پر از خاک های دور از توست
بگیر دست مرا! سردم است بانوجان!
2542
0
4.2
نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچکتر از آن است که حائل باشد
نور، زهراست و آیینه علی، ذره کجاست
که در این بین فقط عاطل و باطل باشد
برترین خلقت دنیاست، عجب نیست اگر
که علی نیز به زهرا متوسل باشد
رو به قبلهست همه عمر، خدایا! غلط است
قبله بایست به سمتش متمایل باشد
اگر این طرز نماز است که او میخواند
ترس دارم که نماز همه باطل باشد
دل محال است ولی عقل دلش میخواهد
بین زهرا و خدا فاصله قائل باشد...
یک نفر آمده در را به لگد میکوبد
پشت در باز هم ای کاش که سائل باشد
نیمرخ میشود، انگار علی آمده است
ماه، دیگر به دلش نیست که کامل باشد
2534
1
4.3
اینجا فقط در و دیوارش به نام ماست
در و دیوار...
در و دیوار...
در و دیوار...
ترکیب آزار دهنده ای است
انگار می خواهند لج مان را در بیاورند
مثلا همین خیابان فاطمی
یا همین میدان امام حسین
بالاتر از اداره ی ثبت
اداره ی ثبت ...
اداره ی ثبت ...
آی... اداره ی ثبت!
فدک ارث ما بود
به استناد گنجشک هایی که از صورت مادرم پرواز کردند
استعلام کنید از اداره برق
چراغ خانه این اواخر سو نداشت!
چراغ خانه
این اواخر
سو نداشت...
2503
0
4.45
کیستی ای هر چه در هستی طفیل هست تو
ای کلید آسمان ها و زمین در دست تو
مادر گل های مریم! مادر یاس سپید!
مادر هر چه عدالت، مادر هر چه شهید
خود علی(ع) گل بود، تو دادی به این گل رنگ و بو
سوره ی کوثر تو بودی، سوره ی الشمس او
عطر زهرا(س) باز پیچیده است در جان همه
مثل عطر یا محمد(ص)، یا علی(ع)، یا فاطمه(س)
ای نبی را همچو مادر، ای علی را همچو یار
خطبه ای دیگر بخوان تا پر بگیرد ذوالفقار
خطبه ای تا حیدر از آن شقشقیه سر کند
هر زمان یاد از تو و اندوه پیغمبر کند
خطبه ای دیگر که زینب(س) شام را محشر کند
تا حسین بی سرت بر نیزه قرآن سر کند
ای عطش نوشان بزم ظهر عاشورا، سلام!
بچه های انتقام سیلی زهرا، سلام!
با شمایم، باده نوشانی که ربانی شدید
در سماعی سوختید و در خدا فانی شدید
این زمان در جمع ما آیینه گردانی کنید
با چراغ خون، شب ما را چراغانی کنید
عطر زهرا باز پیچیده است در جان همه
مثل عطر یا محمد(ص)، یا علی(ع)، یا فاطمه(س)
2497
1
3.67
در را ببند فضّه، جارو بکش زمین را
تا هیچ کس نفهمد دیشب کبوتری رفت
خاکستر پرش را از روی خاک بردار
تا خاکیان نفهمند از خانه آن پری رفت
امروز چشم خورشید آیینه ی غزل نیست
بانوی مهربانی دیگر در این محل نیست
آیینه ها شکسته، دست بهار بسته
خورشیدمان به سمت دنیای دیگری رفت
چیزی به شب نمانده، سجاده را بیاور
آن آیه های بر خاک افتاده را بیاور
باید جهاز او را، چادر نماز او را
تحویل دخترش داد، وقتی که مادری رفت
در را ببند فضه! دیگر کسی نیاید
دشمن به جشن در این دلواپسی نیاید
دیگر کسی به جز غم در را نمی گشاید
جان مجسمی سوخت، روح مصوری رفت
در کوچه های بن بست تکرار می شود درد
در چاه های متروک انبار می شود درد
در خواب می رود عشق، بیدار می شود درد!
در را ببند! مادر، از راه بهتری رفت!
2462
1
3.25
ماییم ما، دو آینه ی رو به روی هم
تابانده اند صورت ما را به سوی هم
تا خیره می شویم به هم با نگاهمان
وا می کنیم پنجره ها را به روی هم
من مرد روز رزم و تو بانوی اشک شب
نوشیده ایم سر خدا از سبوی هم
سر خم نمی کنیم مگر پیش پای عشق
عالم نمی خریم به یک تار موی هم
قرآن، نزول قدر تو؛ ایمان، قبول من
یا «ایها الذین» هم و «امنوا»ی هم
دریا ندیده است، نمی فهمد این کویر
ما غرق می شویم چرا در وضوی هم؟
قهر است شهر با من و تو، مثل نی ببین
پیچیده بغض غربت مان در گلوی هم
آنها به فکر هیزم خشکند پشت در
ما خیره در نگاه تر و چاره جوی هم
نه دستِ بسته ام و نه بازوی خسته ات
طاقت نداشتند بیایند سوی هم
پروانه ها خوشند، اگرچه در آتشند
پر می کشند در دلشان آرزوی هم
یک روز دوباره شبیه دو آینه
می ایستیم رو به خدا رو به روی هم
2458
0
4
گل من نقش زمین است نپرسید چرا؟
کار پاییز همین است نپرسید چرا؟
زنی افتاد و رگ غیرت عالم نگریست
نظر عشق چنین است نپرسید چرا؟
گاه مردی که جهان دور سرش می گردد
بی کس و کارترین است نپرسید چرا؟
تا نرنجد دل من، فاطمه هر چند که دید
حیدرش خانه نشین است نپرسید چرا؟
رسم دنیاست هر آنجا که مسیحی باشد
یک یهودا به کمین است نپرسید چرا؟
بی جواب است سلامم نه تعجب نکنید
آخر این شهر، مدینه است نپرسید چرا؟
2454
0
5
اگر چه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
تو مثل نبضِ نُبی در حریم قلب رسول
کنار کوثر وحی خدا سرای تو بود
بهشت بودی و گلهای سبز و سرخت نیز
بهارِ عاطفه ی باغ دستهای تو بود
طنین ناله ی مولا که ریخت در دلِ چاه
جگر خراش ترین بغض در صدای تو بود
شکسته قامت تو، ایستاده قامت بست
نماز را که علی روح مقتدای تو بود
فدای آن همه زخمی که از نهایت درد
همیشه دست علی بهترین عصای تو بود
غریب می روی ای یاس دامن یاسین!
کدام خاطره جز درد آشنای تو بود؟
تو در کنار علی بودی و فقط او بود
که تا مسافرت خاک، پا به پای تو بود
فقط نگاهِ علی بود در شب تودیع
که سوگوارترین ابر در عزای تو بود
تو ای قتیل مقدّس! قسم به جان رسول
که نقش آینه ی راز با خدای تو بود
تو را به جان جگرگوشه ات قسم، دریاب!
سرِ ارادت ما را که در هوای تو بود
نشست دیده ی احساس من به درگاهی
که فرشی از عطشِ بوسه زیر پای تو بود
2443
0
4.17
دیوار و در، دیوار و در، دیوار و در، دیوار...
خوابیده تاریخ تشیّع در همین تکرار!
این خانۀ وحی است اما بعد پیغمبر(ص)
بسیار خواهد دید از این بی حرمتی، بسیار...
این در نه! قرآن است که می سوزد و پشتش
واژه به واژه جملۀ «الجار ثم الدار»
آیه به آیه سوره های ناب قرآنند
اینها که دنیا می شود بر دوششان آوار
اینها که سرهاشان به روی نیزه خواهد رفت
گلخانه خواهد شد ز پیکرهایشان شن زار
اینها که هر یک امتداد لحظه ای هستند
که سوخت قرآن خدا بین در و دیوار...
قرآن روی نیزه! قرآن درون تشت!
قرآن قرآن خوان میان کوچه و بازار!
آه ای شفیع روز رستاخیز لبهایت!
ما را به حال خود برای لحظه ای مگذار!
2433
9
4.83
پرواز آسمانی او را مَلک نداشت
ماهی که در اطاعت خورشید شک نداشت
سنگش زدند و دست ز افشای شب نَشُست
آن نور ناب واهمه ای از محک نداشت
مهتاب زیر سیلی شب بود و آفتاب
حتی دو دست باز برای کمک نداشت
این بود دستمزد رسالت؟ زمینیان!
ای خلق خیره! دست محمد نمک نداشت؟
می پرسد از شما که چه کردید؟ مردمان
گلدان یاس باغچه ی من ترَک نداشت
خورشید و ماه را به زمینی فروختند
ای کاش خاک تیره ی یثرب فدک نداشت
2427
2
4.8
ما را ببخش فاطمه جان ما مزوّریم
هر روز در پی هیجانات دیگریم
باغ تعلقیم و پاییز رنگ رنگ
بی آنکه یک شکوفه ی زیبا بپروریم
ابلیس میهمان نفس های سرد ماست
هر روز ماجرای سقوطی مکرّریم
از بس گناه در دل ما بال می زند
چیزی نمانده است که پر در بیاوریم
غیبت، دروغ، هرزگی چشم، جلوه، شرم
نه دختران خوب، نه خوبان مادریم
برنامه ی تجمل و اسراف کار ماست
غرق زریم و تشنه ی باران زیوریم
در جان ما برای عبادت خشوع نیست
در عاشقانه حرف زدن کم می آوریم
از واجبات خسته و بیزار مستحب
بی روشنای نور تو، بانو مکدّریم
با این وجود ما به تو امید بسته ایم
یعنی همیشه دست به دامان کوثریم
2414
0
5
موی تو را رسول خدا شانه می کند
عطرش میان خانه مان خانه می کند
می دانی آن نگاه زلال این صدای گرم
این خانه را چگونه پریخانه می کند؟!
این چادر سفید زمانِ نماز صبح
یاس مرا شبیه به پروانه می کند!
حس می کنم گرفته دلت گر چه ساکتی
دنیا چه با تو ای گل ریحانه می کند؟
بانو! نگو که «خسته شدم، وقت رفتن است»
فکرش مرا به جان تو دیوانه می کند
فکری به حال خستگی ما نمی کنی
وقتی که قصد رفتن از این خانه می کنی؟!
یاد از تو و کبودی آن شانه می کنم
می میرم آه و موی تو را شانه می کنم
تا عطر تو همیشه بماند در این اتاق
در را به روی هیچ کسی وا نمی کنم!
باید تو را به منزل امنی برم، عزیز
فکری به حال دفن غریبانه می کنم!
کو آن صدف که لایق دُردانه ی من است؟
ابریشمی که در خور پروانه ی من است؟!
2406
0
4
بهار، سفره ی سبزی است از سیادت تو
شب تولد هستی است یا ولادت تو؟
تو سرّ مخفی لولاکی و جهان گم بود
اگر نبود گل افشانی ولادت تو
شهود، شمه ای از ربّنای شعله ورت
حضور، گوشه ای از خلوت عبادت تو
تو نورِ نور علی نوری، ای تمامتِ نور
کدام ذره ندارد سر ارادتِ تو؟
به پاس رؤیت رویت، رکوع کرده هلال
و یا شکسته قدش در شب شهادت تو؟
پناهْ گریه ی تنهایی علی(ع) بودی
قسم به خطبه ی مولایی رشادت تو
پُر از جمال و جلالِ جمادی و رجیم
شب ولادت مولاست یا ولادت تو؟!
2389
0
3.43
چه شد که یاس من آشفته است و تاب ندارد؟
سؤال بحث برانگیز من جواب ندارد
چقدر دور خود از درد و آه و ناله بپیچد
گل بهاری من تاب پیچ و تاب ندارد
چه رفته بر سر او این چه اتفاق غریبی ست
که قرص صورت او طاقت نقاب ندارد
جهان شب زده در خواب غفلت است به هر حال
چرا که درک درستی از آفتاب ندارد
اگر بخواهد و نفرین کند چه جای تعجب؟
مگر کتاب خدا آیه ی عذاب ندارد؟
2373
0
4
تویی تو صبح و مصابیح در نگاه تو پنهان
و مهر و ماه به تصریح در نگاه تو پنهان
که واژه واژه ی تکبیر در سکوت تو پیدا
و دانه دانه ی تسبیح در نگاه تو پنهان
و سوره سوره ی قرآن، میان جای تو جاری
و آیه آیه به تشریح در نگاه تو پنهان
وعشق، مبهم و در پرده مانده بود اگر تو...
که رو نمودی و توضیح در نگاه تو پنهان
دلت اگرچه نمی دید عشق غیر علی را
سکوت کردی و ترجیح در نگاه تو پنهان
چه غم برای در خانه ی شما که بسوزد
علی در اه است و مفاتیح در نگاه تو پنهان
نشسته بود نمازت کنارت حیدر و...دردی
پیمبرانه به تلویح در نگاه تو پنهان!
تو مادر همه ی قصه های خوب خدایی
بسا اشاره و تلمیح در نگاه تو پنهان
و چند قرن زمین، مشق اشتباه نوشته
تو آسمانی و تصحیح در نگاه تو پنهان
شبی غریب، کفن کرد شاعری غزلش را
و بعد...
2363
0
5
گُلم سلام! نمی خواستم پسر باشی!
خدا گذاشته از عشق با خبر باشی
خدا گذاشته تو همدمم شوی در غم
خدا گذاشته تو مادر پدر باشی
گلم، قشنگ تری از گل و بهار و بهشت
بشر شدی تو که از هر فرشته سر باشی!
خدا تو را به نگاه خودش تبرّک کرد
که از هر آن چه که خوب است خوب تر باشی
میان دست تو تسبیحی از ستاره گذاشت
که آفتاب شوی، مژده ی سحر باشی!
گلم، عزیز دلم، دخترم، خدا می خواست
علی(ع) به عرش بیاید، تو بال و پر باشی!
از آسمان به زمین هدیه داده شد نورت
که نور چشم و عزیز پیامبر(ص)باشی!
2346
0
2.86
آتش در این کاشانه اصلاً دیدنی نیست
خاکستر این خانه اصلاً دیدنی نیست
در پیش چشمان ترِ یک شمع خاموش
افتادن پروانه اصلاً دیدنی نیست
وا می شد این در رو به اقیانوس و امروز
پشت در این خانه اصلاً دیدنی نیست
دستان ساقی بسته و ساغر شکسته
خون بر درِ میخانه اصلاً دیدنی نیست
بر صورت معصوم یک زن جای یک دست
یک دست نامردانه اصلاً دیدنی نیست
باور کنید افتادن یک مرغ زخمی
بین چهل دیوانه اصلاً دیدنی نیست
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم...
نه رفتن جانانه اصلاً دیدنی نیست
2329
0
3.8
چه ها کرده این شهر با ما پس از تو
همه خوب بودند اما پس از تو ...
ندارد خریدار آه غریبان
شده کار مردم تماشا پس از تو
تنت بر زمین بود و شد در سقیفه
سر جانشینیت دعوا پس از تو
وصی تو را دست بستند آخر
دگرگون شده رسم دنیا پس از تو
اگر چه «مرا» میزدند این جماعت
«علی» را شکستند بابا پس از تو
فدایش شدم با تمام وجودم
ولی باز تنهاست مولا پس از تو
کسی غیر شیون ، کسی غیر ناله
نیامد به دیدار زهرا پس از تو
ببر دخترت را از این شهر غربت
که خیری ندیدم ز دنیا پس از تو
دگر پای آتش به اینجا شده باز
دلم غرق خون شد، مبادا پس از من ...
2308
1
5
هوای خانه سراسیمه بود، سنگین بود
خدیجه ملتهب دردهای شیرین بود
زنان قوم به دلداری اش نیامده اند
از این غریبی و غربت چقدر غمگین بود
گرفت دست به پهلو، خدای خود را خواند
به استجابت او خانه غرق آمین بود
ندای کودک خود را شنید، مریم شد
صدای نازک او التیام و تسکین بود
و دید آسیه دورش گلاب می پاشد
دو زن، دو حوریه اش در کنار بالین بود
دم شکفتن آن نور آسمان در خاک
حلول کوثر طاها، بهار یاسین بود
2307
0
ماه می آید از خم کوچه، چهره ای دائم الوضوء دارد
پینه بر دست هاش و نعلینش اثر وصله و رفو دارد
مرد تنهاست، مرد غمگین است، کمرش از فراق خم شده است
ساغر شادی اش اگر خالی است، باده ی غم سبوسبو دارد
ضربان صدای او جاری ست: با یتیمی به خنده مشغول است
سر تقسیم سهم بیت المال با صحابه بگو مگو دارد
باز امروز بغض نخلستان تا به سرحد انفجار رسید
باز امشب به استناد کمیل، ماه با چاه گفتگو دارد
کاهگل های کوچه مرطوبند، اشکِ دیوار را درآورده ست؛
ناله ی خانم جوانی که هرچه دارد علی از او دارد
-از دو دستش طناب بگشایید، مبریدش به مسلخ بیعت
دیگر او را کشان کشان مبرید، ایهاالناس! آبرو دارد
گرچه در بند غربت، از این شیر، گرگ های مدینه می ترسند
ذوالفقارش هنوز بران است، شور «حتی تُقاتِلوا» دارد
حب او از نتایج سحر است، باش تا صبح دولتش بدمد
آن صنوبر دلی که می باید پیش او سرو، سر فرود آرد
...
چارده قرن بعد خیلی ها دم از او می زنند، اما مرد
همچنان خار بر دو چشمش هست، همچنان تیغ در گلو دارد
2253
1
4
روی عدم ندید وجودی که داشتی
امکان نما نبود نمودی که داشتی
در خاک هم به دیدن افلاک رفته ای
عین فراز بود فرودی که داشتی
ای از تبار لیله ی قدر اندکی درنگ
ما را ببر به سمت شهودی که داشتی
ای بانویی که بود مباهات نسل تو
با جبرئیل، گفت و شنودی که داشتی
ققنوس وار در پی خورشید پر زدی
از شعله های آتش و دودی که داشتی
گفتی و باز منکر شأن شما شدند
نفرین به دشمنان حسودی که داشتی
اما حماسه در تن آفاق پا گرفت
از پشت روزهای کبودی که داشتی
2207
1
5
شب است پیر و جوان می روند و می آیند
فرشته ها نگران می روند و می آیند
شبیه ساعت سرخی، دو ماهی قرمز
میان حوض زمان می روند و می آیند
دری که سوخته باشد چگونه بسته شود؟
چنان که سینه زنان می روند و می آیند
گلی که خم شده از زیر چشم می بیند
که غنچه هاش چنان می روند و می آیند
که شانه های پدر در سکوت می لرزند
و درد و اشک نهان می روند و می آیند
زمان کم است علی جان وصیتی دارم
دو چشم خسته تان می روند و می آیند
صدا صدای تو اما غریب و محزون است
و لحظه ها که دوان می روند و می آیند
به روی گونه تو ردّ محو لبخندی است
پس آیه ها به زبان می روند و می آیند
و بعد بغض فروخفته ای که می ترکد
و رودهای روان می روند و می آیند
به روی دوش تو را می برند تا دریا
و قرن ها پس از آن می روند و می آیند
و قرن ها پس از آن، دسته دسته چلچله ها
به سوگ یاس جوان می روند و می آیند
به عشق توست اگر از زمین نمی کوچند
که عاشقان ز جهان می روند و می آیند!
2192
0
4.6
شفق، غلیظ تر از بغض و کینه پیدا شد
برای ماه محرم، قرینه پیدا شد
سر برهنه ی خورشید، قطع شد آن گاه
شبی شتک زده در پس زمینه پیدا شد
و زیر نور غریب ستاره های یتیم
دو دست گرم پر از وصل پینه پیدا شد
کفن ز شرم و حیا آب شد و پهلویی
به رنگ روی کبود سکینه پیدا شد
هزار توی جهان در غم علی گم شد
به محض اینکه کمی زخم سینه پیدا شد
سواری از دل مشرق ظهور کرد و گریست
مزار گمشده ای در مدینه پیدا شد
2160
0
5
در این بهار، به دشت و دمن چه می گذرد؟
به حال باغچه، بی یاسمن چه می گذرد؟
صدای شادی گنجشک ها نمی آید
به شاخه های تر نارون چه می گذرد؟
صدای گریه ی خاموش بلبلان از چیست؟
مگر به ساحت سبز چمن چه می گذرد؟
به حال ماه، که با آه و چاه خواهد شد
پس از تو هم نفس و هم سخن چه می گذرد؟
فقط همان درِ آتش گرفته می داند
به زینبت، به حسین و حسن چه می گذرد
میان این همه، کو محرمی که شرح دهد
میان خانه ی مولای من چه می گذرد
2155
0
4.63
چرخان چشم خویش
چهار خاتون
بر غروب سپیده و کوثر
و ماه
استوانه ای است
که جهان را بنفش می بیند
آه
دو سنگ آسیابند
آسمان و زمین
بر تکلّم گندمی که من باشم
و سایه ام
امتداد سنگینی
که شانه های خاک را رنج می دهد
تلنگر کدامین فصل
ذوالفقار خواب را آشفته خواهد کرد؟
که آسمان و من و زمین
چرخان خواب خویش
::
آنک
نجابت یاس را
ـ شبیخون داس ها ـ
پهلو شکسته است
و باد
خمیده می گذرد
چگونه عشق
حرفی از نام کسی را به ارث نبرده است
که آسمان را
در چرخ چشم ها دارد
و زمین را
در شرم پلک ها
::
بانوی ابر و صبر
شگفت نیست که کوتاهی عمرت
بر کلاف هیجده آه
گره خورده است!
که سهمت از کتاب خدا هم
تلاوت سه آیه ی کوتاه است
2108
0
5
هرچند خانه از همۀ خانه ها سر است
این آشیانه مسلخ سرخ کبوتر است
از انتشار عطر تو در پر کشیدنت
آغوش خانه تا به قیامت معطر است
هرقدر خواستم که صبوری کنم... نشد
مادر! عجیب ماتم تو گریه آور است
از لحظه ای که ابر شدی بین کوچه ها
باران گرفته صورت دیوار ها تر است
بعد از تو هرچه لاله در این دشت داغدار
بعد از تو هرچه یاس در این باغ، پرپر است
2081
0
4.2
قرار بود كه عمری قرار هم باشیم
كه بیقرار هم و غمگسار هم باشیم
اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز
من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم
اگر تمام جهان دشمنی كند با ما
من و تو یار هم و جاننثار هم باشیم
كنون بیا كه بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم
در این دیار اگر خشكسالی آمده است
خوشا من و تو كه ابر بهار هم باشیم
نگفتیام ز چه خون گریه میكند دیوار
مگر قرار نشد رازدار هم باشیم
نگفتیام ز چه رو رو گرفتهای از من
مگر چه شد كه چنین شرمسار هم باشیم
به دست خستهی تو دست بستهام نرسید
نشد كه مثل همیشه كنار هم باشیم
شكسته است دلم مثل پهلویت آری
شكستهایم كه آیینهدار هم باشیم
2059
0
4.6
کبود روی ماهت محو شد در سبز لبخندت
بهشتی زیر پا داری و عالم گشته پابندت
غریبم، تشنه ام، سر در گمم، در بند عصیانم
مرا آزاد کن بانو! به اعجاز گلوبندت
مزار بی نشانت هستی و نام و نشان ماست
شکست ار بغض تو، پهلوی تو، نشکست سوگندت
عدالت پشت مظلومیت شوی تو پنهان ماند
و سر زد بار دیگر از گلوی سرخ فرزندت
تمام عرش، سرمست شمیم عطر نامت بود
دریغا، یاس پیغمبر! چه زود از باغ چیدندت
جهان مهر تو بوده است از ازل، ای سوره ی عفّت
و تا باقی است این دنیا نخواهد یافت مانندت
به تن پیوستی آخر پاره ی تن، عشق کامل شد
گوارا باد دیدارت، مبارک باد پیوندت
2036
0
بسم الله الرّحمن الرّحیم
انّا انزلناه فی لیلة القدر...
مثل نزول لحظهی توحید در قطرههای نازک باران
آن سوی اشکهای خداوند، «لیله» زنی است روشن و پنهان
با لیله داستان بلندیست در سینهی سترگ خداوند
پیراهنش سپیدتر از نور با چادری سپیدتر از آن
بیش از هزار ماه، درخشان، پیش از هزارههای نیایش
روح هزار سالهی مهجور در کوچههای شهر رسولان
فانوس در اطاق خدا بود، فانوس را گرفت و کمی بعد
از ناودان عرش الهی جاری شد آیههای درخشان
برداشت چادر سفرش را، یک پرده از غم پدرش را
میخواست تا نخوانده نماند، آیات بکر روضهی رضوان
وقتش رسیده بود که باران بر خاکهای مرده ببارد
وقتش رسیده بود که کم کم آدم شود طبیعت بیجان
شیرینترین بشارت ایزد، قرآنترین کلام محمّد
بار امانتی که نشستهاست بر دوش جهلِ حضرت انسان
آنقدر مختصر شد و کوتاه تا قدر آسمان و زمین شد
پیراهنی سیاه به تن داشت با یازده ستاره به دامان
«لیله» زنی که بغض نگاهش، در خندههای گاه به گاهش
آواز عارفانهی قوهاست در آفتاب ظهر زمستان
آنگاه چشمهای ترش را... یا فکر کن که بال و پرش را...
اصلا تمام دور و برش را... ای وای وای وای بر انسان
یا فکر کن که سوخته باشد وقتی که چشم دوخته باشد
در چشم کودکان هراسان در عصر خیمههای فروزان
زنهار تا نسوخته باشد وقتی هزار سال کشیدهست
چشم انتظاری پسرش را ـ ارواحنا فداه ـ به دندان
با «لیله» داستان بلندیست، اینجا مجال بیشترش نیست
امّا همین قصیدهی کوتاه، تاریخ را رسیده به پایان
پاکیزهای که میل وضویش، آغاز آبهای جهان است
در قامتش تمامِ تمدّن، سجّادهاش حقیقت ادیان
::
ای خونبهای وحدت مستور، بانوی بینهایتِ رنجور
بودی و آفریده شدی باز در وسعت تجلّی سبحان
توصیف سجدههای تو... یاحق! تسبیح اشکهای تو... یاهو!
از بی تو ماندگان به هیاهو جز یاوه چیست در صف عرفان؟
تعظیم اگر به پای تو باشد، مریم شوند خیل ملائک
تقدیر اگر هوای تو باشد، «سلمان» کوچکی است «سلیمان»
از داغهای کهنه یکی را در من بریز و تازهترم کن
یا با نگاه خویش نگه دار، یا در پناه خویش بسوزان
2024
3
4.37
جهانیان همه نقش اند و نقش جان زهراست
جهان سراب فنا جان جاودان زهراست
نشان مجو ز مزار حقیقت ازلی
چرا که در دو جهان شان بی نشان زهراست
ز خاک تیره نشان خدا چه می جویی
برون ز وهم تو وین تیره خاکدان زهراست
به خاندان محمد که عین توحیدند
چو نیک درنگری راز خاندان زهراست
قسم که جان محمد که ذات پاک علی ست
بهشت آینه ی باغ بی خزان زهراست
یگانگی ست اساس وجود غیب و شهود
یگانه بینی اگر هست بی گمان زهراست
یگانه بینِ یگانه ست آفریننده
یگانه ای که طلب می کنی همان زهراست
ظهور مطلق انسان کامل است علی
ولی به جان علی شاه لامکان زهراست
2018
0
4.91
بهار از قدمت برگ و بار مي گيرد
بهشت از فدک تو انار مي گيرد
به رسم عشق صبوري ، وگرنه حق ِ تو را
اگر اراده کني ذوالفقار مي گيرد
به کوچه هاي مدينه بگو که بعد از تو
علي (ع) از عالم و آدم کنار مي گيرد
أشمّ رائحة طيبة ، روايت کن!
حديث از نفست اعتبار مي گيرد
دلم گرفته و در گردش است تسبيحم
که در مدار تو دلها قرار مي گيرد
مي آيد آنکه از آيينه کاري حرمت
به دستمال ظهورش غبار مي گيرد
2011
0
5
دوباره خاطرهها شعر را عزا کرده است
دوباره یاد دری آتشی به پا کرده است
مرا ببخش که تا بوی دود میآید
به رنگ قافیه تنها کبود میآید
دوباره همسفر قصهات شدم مادر!
بگیر دست مرا بین کوچهها، آخرـ
به کوچههای مدینه که اعتباری نیست
جسور میشود آنگه که ذوالفقاری نیست
چقدر دلهره باید نثار راه کنم
مدام این طرف و آن طرف نگاه کنم
نسیم تا که میاید به لرزه می افتم
صدای پا که میاید به لرزه میافتم
چقدر دلنگرانم میان این کوچه
چگونه بگذرم از داستان این کوچه
نمیشود که تصور کنم چه شد مادر!
خدا نخواسته شاید ببینمت پرپر
کمی به فاصله میایستم سرم پایین
و ناگهان.. نه! چه میبینم آه! روی زمین
دل من است که چون گوشواره میشکند
زمین به زیر ورقهای پاره میشکند
بیا فقط برویم این زمین پر از درد است
هوای تیرهی این کوچه ناجوانمرد است
چطور خاطرهها را ز یاد خود ببرم
نه! دیگر اصلا از این کوچهها نمیگذرم
شکسته است غرور تو و دل من نیز
دوباره مادر من یا علی بگو برخیز...
1951
0
4.83
میان کوچه ها عطر گل و کافور می آید
محمد!(ص) دخترم از راه خیلی دور می آید
صدای ناله ی خاک است این یا شادی افلاک
نوای توأم سوز نی و تنبور می آید
محمد! سخت دلتنگم برای حزن لبخندش
به سمت مادر امشب-چشم دشمن کور- می آید
بمیرم دخترم! این خاکیان بد با تو تا کردند
نفهمیدند از تو آیه های نور می آید
بمیرم دخترم! بازوی تو تاریخ را لرزاند
صدای ناله ات قلب سیاه میخ را لرزاند
علی!(ع) امشب قدم در کوچه ها بگذار آهسته
گل پژمرده ات را از زمین بردار آهسته
به دور از چشم فرزندانت امشب بی کس و تنها
قیامت را ببین بین در و دیوار آهسته
قیامت را ببین در این نگاه رو به خاموشی
قیامت را ببین در این گل تب دار آهسته
علی جان دخترم را، نور چشم خاندانم را
ببر در خاک پنهان کن ولی بسیار آهسته!
قدم در کوچه ی دلتنگی ات بگذار آهسته
بیاور این امانت را به ما بسپار آهسته
بمیرم دخترم بازوی تو تاریخ را لرزاند
صدای ناله ات قلب سیاه میخ را لرزاند
1936
0
1
به ما غمی به بلندای آسمان می داد
فرشته ای که مزار تو را نشان می داد
هنوز در غم پهلوی زخم خورده ی توست
دری که رایحه ی یاس و ارغوان می داد
کبود روی تو ای روح پاک و سبز بهار
نشان ز سیلی غارتگر خزان می داد
کجاست مشعله ی پر فروغ ماه رخت
که روشنا به تمام ستارگان می داد
زلال یاد تو ای کوثر مقدس عشق
به دشت های عطشناک و مرده جان می داد
پس از تو قافله ی عشق بر تمام جهان
پیام تسلیت از صاحب الزمان می داد.
1912
0
تا که با دیوار، چوبِ در تبانی می کند
قامت رعنای یارم را کمانی می کند
هر چه می پرسم از این مردم نمی داند کسی
آنچه میخی آهنی با استخوانی می کند
دست بادِ سرد، سنگین هم نباشد باز هم
صورت یاسی جوان را ارغوانی می کند
تازگی در خانه رو می گیرد از من فاطمه
مهربان من چرا نامهربانی می کند
پس چرا دستی به پهلو می زند محبوب من؟
هی چرا در پا شدن یاد جوانی می کند؟
از تماشای پرستویم پریشان می شوم
تا به چشمانم نگاهی آسمانی می کند
باز کن یک بار دیگر چشم هایت را ببین
دارد اینجا زینبت شیرین زبانی می کند
1911
0
4.71
«چه آسان بر می خواست!
و چه سخت بر می گرفتمش!
چه خندان می آمد!
و چه گریان می بردمش!
چنین سهل و سخت
جان از کسی نگرفتم.
به تقاص کدامین گناه
خدایا!
قبض روح زهرا(س) را
به من سپردی؟»
***
آسمان را
ناله ی فرشته ای پر کرده است...
1911
0
5
شعرم به مدح حضرت زهرا رسیده است
روی زمین به عالم بالا رسیده است
باغ و بهار می چکد از بیت بیت من
شعرم شکوفه وار به زهرا رسیده است
آمد بهار خرّم و زهرا شکفت ماه
خورشید گرم محض تماشا رسیده است
میلاد دختر گل و ریحان و روشنی ست
شعری شریف و شاد و شکوفا رسیده است
نوروز آمده ست به تبریک فاطمه
چون رودخانه ای که به دریا رسیده است
::
هستی، نجات یافته ی حُسن خلق توست
زیبایی و کمال به امضا رسیده است
حُسنش رسیده است به فریاد زندگی
خُلقش به داد مردم دنیا رسیده است
::
وقتی که مادر پدری، پیر امتی
شعرم به درک امّ ابیها رسیده است
1889
0
5
اقصاي تورا كجا مكان ها بلدند
كي دقت محض را گمان ها بلدند
اي مادر هرچه كهكشان شيري!
راهي هستي كه آسمان ها بلدند
1883
0
5
تو و اشك و تو و این درد جانكاه
من و آه و من و آه و من و آه
سیاهی میرود چشمم خدایا
كه مانده جای سیلی بر رخ ماه
1878
0
5
ای كعبه بیحاجی و ای قبله غایب!
تو «لیله قدر»ی و جهان «لیل رغایب»
یا اُمِّ هَنا! اُمِّ وِلا! اُمِّ ابیها!
هرگز به مقامت نرسیدند مناصب
در كتم زمان، مادر سترِ كلماتی
وحیِ فَیَضان در حرمِ روح تو راهب
«قوسین دَنا» مرتبه فاطمی توست
فاطر شده با رتبه نامت متناسب
در منزل «اَدنا» به سریرِ ملكوتی
بعد از تو نشستهاند ملائك به مراتب
در كون و مكان سوی تو سوسوی حیات است
پیدایی و نزدِ تو فقیرند جوانب
میترسم اگر فاش بگویم كه چه هستی
جانم بِسِتانند بزرگان مذاهب
با احمد مختار به یك جانی و یك جسم
با حیدر كرّار به یك روح و دو قالب
بینِ علی و آینه بینالحرمینی
اُمُّ الحسنینی تو، چرا اُمِّ مصائب!؟
آداب و مراعات، همه مستحباتاند
مُشتی كلماتاند، كه در عشق تو واجب
ای اشرف اسماء خدا در تو درخشان
ای سیّد اولاد بشر با تو مُصاحب!
در پرده حق نام تو را «نور» نهادند
تا آینهها از تو بگیرند مواجب
قدرِ تو غدیر است و نصابِ تو نبوّت
معراج تولّایی و میقات مناقب
تو مادر آبی و علی هم پدرِ خاك
آب و گِل ما مهر تو بانوی مواهب!
از ریشه نبی هستی و بر شاخه امامی
در مرتبتِ تو چه حقیرند عجایب
وقتی كه تو را روح قُدُس مُصحف حق داد
بر سینه در، شعله آتش شده كاتب
بینِ در و دیوار نشستی و شكستی
تا سرِّ خدا را برسانی تو به صاحب
بعد از تو چه نحس است میانِ در و دیوار
بعد از تو چه نفرین شد بر واژه ضارب
تشییع شبانگاه تو بر دوش ملائك
تدفین تنِ پاك تو با دست كواكب
در روح سخن، سوخته نام تو توصیف
در ذهن قلم، مست طواف تو مطالب
با روح عفیف تو سرشتهست مقامات
در لوح عقیق تو نوشتهست مراتب
1854
0
2.5
تو آمدی و زن به جمال خدا رسید
انسان دردمند به درک دعا رسید
تو آمدی و مهر و وفا آفریده شد
تو آمدی و نوبت عشق و حیا رسید
هاجر هر آن چه هروله کرد از پی تو کرد
آخر به حاجت تو به سعی صفا رسید
احمد (ص)اگر به عرش فرا رفت با تو رفت
مولا اگر رسید به حق با شما رسید
داغ پدر ،سکوت علی (ع)، غربت حسن (ع)
شعري شد و به حنجره ی کربلا رسید
در تل زینبیه غروبت طلوع کرد
با داغ تو قیامت زینب (س) فرا رسید
با محتشم به ساحل عمان رسید اشک
داغ تو بود بار امانت به ما رسید
تسبیح توست رشته ی تعقیب واجبات
قد قامت الصلاتي و حي علي الصلات
بند دهم:
شب گريه های غربت مادر تمام شد
زینب (س) به گریه گفت که دیگر تمام شد
امشب اذان گریه بگويد بگو، بلال
سلمان به آه گفت ابوذر تمام شد
طفلان تشنه هروله در اشک می کنند
ایام تشنه کامی مادر تمام شد
آن شب حسن (ع) شکست که آرام تر ! حسین (ع)
چشم حسین (ع) گفت : برادر! تمام شد
تا صبح با تو استن حنانه ضجه زد
محراب خون گريست كه منبر تمام شد
زاینده است چشمه ی زهرایی رسول
باور مكن که سوره ی کوثرتمام شد
باور مكن كه فاطمه (س) از دست رفته است
باور مکن حماسه ي حیدر تمام شد؟
زهرا (س) اگرنبود حدیث کسا نبود
زینب (س) نبود و واقعه ي کربلا نبود
1842
0
5
برای حضرت زهرا سلام الله
هزار سال گذشت و هزار بار دگر
تو ایستاده ای آن جا در آستانه ی در
تو ایستاده ای آن جا و در نگاه ترت
هزار شاپرک است و هزار جاده ی تر
هزار شاپرک گرد شمع حلقه زده
هزار جاده ی مشتاق قله های خطر
تن کبودت ، نیلوفری ز باغ " فدک"
دل بلندت شعری به اقتفای پدر
ربوده نیمه شبان عطر گیسوان تو را
هزار باد صبا با هزار شانه به سر
تو می روی و علی از علی غریب تر است
شبیه نام تو که از همیشه فاطمه تر
پس از غروب تو بی چشم تر نخواهد دید
یکی از این دو پسر را یکی از این دو پسر
کدام چشمه ی خورشید و آشیانه ی ماه
به جای روی تو می جوشد از خیال بشر؟
کدام حادثه جز کوچ تو حریف علی ست ؟
بگو کدامین غربت؟ بگو کدام خبر ؟
بگو که زنده ای و سوی ما نظاره گری
دل مرا به بقیعت نه ...تا خود "تو" ببر
هنوز هم که هنوز است این قد خم توست
که ایستاده همان جا ... در آستانه ی در...
1808
0
گلی که جنّتی از یاس و شاپرک دارد
چه احتیاج به آبادی فدک دارد
فدک نشانه ی حقی است گرم و بغض آلود
بگو ز چاه بپرسد هر آنکه شک دارد
چگونه می شود از عشق خاندانی گفت
که نخل عصمتشان ریشه در فلک دارد
اگر چه سوخته درهای خانه ی دل شان
اگر چه گوشه ی دیوارشان ترک دارد
همیشه دست دعاشان برای غیر، بلند
همیشه سفره ی احسانشان نمک دارد
بگو چگونه سراید بشر ز بانویی
که با خدای خودش راز مشترک دارد
به باغبانی چشمت همیشه محتاجیم
که بی عنایت تان سیب شعر، لک دارد
1750
0
4.25
بغض کرد و گفت مردم! شعله ها از در گذشت
بر سر دختر چه آمد تا که بابا درگذشت
زد به سینه، چند یازهرای اشک آلود گفت
بعداز آن از چند و چون روضه ی مادر گذشت
روضه خوان رفت و به ظهر داغ عاشورا رسید
من همان جا ایستادم... شعله ها از در گذشت
من میان کوچه بودم روضه خوان در کربلا
آه، آن شب بر دل من روضه ای دیگر گذشت
تازیانه رفت بالا و غلاف آمد فرود
تیغ پشت تیغ از جسم علی اکبر گذشت
شعله بود و محسن شش ماهه و دیوار و در
تیری آمد از گلوی تشنه ی اصغر گذشت
میخ در بر سینه ی پرمهر مادر حمله کرد
آب دیگر از سر عباس آب آور گذشت
ریسمان بر گردن حبل المتین انداختند
قافله از بین غوغای تماشاگر گذشت
ذکر حیدر داشت زهرا مسجد از جا کنده شد
ذکر حیدر داشت مولا از دل لشکر گذشت
درد پهلو، زخم بازو... فاطمه از پا نشست
تیر و نیزه از تن فرزند پیغمبر گذشت
من سراپا اشک بودم، طاقتم از دست رفت
روضه خوان از ماجرای خنجر و حنجر گذشت
روضه ها اینجا گره می خورد، بابا رفته بود
هیچکس اما نمی داند چه بر دختر گذشت
1701
0
4.22
هجده بهار رفت، زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
آغوش خاکهای زمین منزل تو نیست
دست خدا برآمده در انتظار توست
ماه کبود! روی نپوشانی از علی
دریای تو همیشه دلش بیقرار توست
باور نمیکنم که تو دور از دل منی
هرجا دلی شکست همان جا مزار توست
بانوی آبهای جهان! آبروی ما
از اشک تو، عبادت تو، اعتبار توست
شکرخدا که سایۀ تو بر سر من است
چادر حجاب نیست فقط، یادگار توست
1689
2
3.67
آهاي باد سحر باغ سيب شعله ور است
برس به داد دل مادري كه پشت در است
چهل نفر همه نامرد هاي جنگ آور
به صف مقابل حوريه اي كه يك نفر است ...
چه غنچه اي ست كه پرپر شده ست كنج حياط
در آشيانه ي بلبل چقدر بال و پر است ...
نگفتم از پسر سوم علي سخني
كه سر مستتر اهل بيت اين پسر است ...
پسر چه عرض كنم پير عالم امكان
پسر نيامده از راه حيدر دگر است ...
پسر نيامده از راه معني والشمس
پسر نيامده از راه عين والقمر است ...
پسر نيامده از راه،آه خواهد رفت
پسر نيامده از راه راهي خطر است ...
گرفت صورت خود را مقابل آتش
پسر به خاطر مادر، نيامده سپر است ...
غم تمام پسرهاي او بزرگ ولي
غم نيامده فرزند او بزرگ تر است ...
قرار نيست بگيرد قرار بعد از او
دل شكسته ي مردي كه از قضا پدر است ...
از: صفحه ی اینستاگرام شاعر
#عطيه_سادات_حجتي
1605
1
5
ناگهان زمین چه سوت و کور شد
ناگهان زمان چه گیج و منگ ماند
ناگهان
پرکشیدی از کنار خاک
گریه ات تمام شد
غنچه ی لبت به خنده باز شد
::
آه!
آسمان
مثل گونه ات کبود
کوه
مثل پهلویت شکسته بود
1598
0
1
ای وای از آن حدیث به دفتر نیامده
ای وای از آن شروع به آخر نیامده
ای وای از آن یقین به باور نیامده
ای وای از آن مزار کبوتر نیامده
ای وای از آنکه رفته و دیگر نیامده
ای دل حدیث دختر طاها شنیده ای؟
یَرضی شنیده ای لِرضاها شنیده ای؟
هنگامۀ نماز دعاها شنیده ای؟
حتی توَرّمت قدَماها شنیده ای؟
أمّن یُجیب، اینهمه مضطر نیامده
یاللعجب، فصلّ لربّک ولادتش
واحیرتا لِیذهبَ عنکم شرافتش
طوبی لهُم وَ حُسن مَآب است مدحتش
جبریل با تمام بزرگی و رتبتش
از عهدۀ ستایش او برنیامده
اما چه سود حرمت قرآن شکسته شد
یکباره قلب سورۀ انسان شکسته شد
در را زدند و حرمت مهمان شکسته شد
نان ریخت، سفره سوخت، نمکدان شکسته شد
فصل غریبی تو چرا سر نیامده؟
زهرا هنوز گریه ی بی گاه می کند
مولا هنوز سر به دل چاه می کند
پاییز ادعای أنا الله می کند
صبح بهار از آمدن اکراه می کند
آیا هنوز وقت مقرّر نیامده؟
1591
2
4.53
کوه آهسته گام برمی داشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مثل آتش فشان خاموشی
کوه بود و غرور خاموشش
کوه می رفت و پا به پایش نیز
کاروان کاروان غم و اندوه
کوه می رفت و بر زمین می ماند
یک دماوند ماتم و اندوه
وقت آن بود تا در آن شب سرد
خاک، مهمان آفتاب شود
وقت آن بود سقف سنگی شب
خم شود، بشکند، خراب شود
کوه با آفتاب نیمه شبش
سینه ی خاک را چراغان کرد
دور از آن چشم های نامحرم
عشق را زیر خاک پنهان کرد
ماه از کوه چهره می دزدید
تاب آن دشت گریه پوش نداشت
کوه سنگین و خسته بر می گشت
آفتابی به روی دوش نداشت
کوه می رفت و پشت نخلستان
با دلی داغدار گم می شد
کوه می رفت و خانه ی خورشید
در مهی از غبار گم می شد...
1575
1
3.13
دستی بکش بر این دل تبدار مادر
آشفته ام آشفته ام بسیار مادر ...
تنهام مثل برکه ای بی آب و بی ماه
تنهام مثل شاخه ای بی بار مادر
آتش گرفته جنگلی از حرف در من
در من جهانی سوخته است انگار مادر
هم شعله ها در تار و پودم جان گرفته
هم بسته راهم را در و دیوار مادر
ای تکیهگاه و ای پناه لحظههایم
وقتی که از خود می شوم بیزار، مادر
امشب میان ذکرهایت یاد من باش
در لحظه ی الجار ثم الدار مادر
عمری پناه آورده ام بر چادر تو
این بار آزرده تر از هربار مادر...
1564
0
4.67
شد فاطمه در عالم اعلا متجلی
از فاطمه شد نور به هر جا متجلی
یا فاتح و یا فاطر و یا فاطمه آمد
این گونه شد آیینه ی اسما متجلی
از شوق مشرف شدنش بر کره ی خاک
آدم متحول شد و حوّا متجلی
شیث آمد و نوح امد و هود امد و ادریس
عیسی متولد شد و موسی متجلی
در تیره ی توحیدی سادات قریشی
عشق آمد و شد سید بطحا متجلی
در سوره ی مکی مدنی های مقدس
کوثر متلألئ شد و طاها متجلی
در کعبه علی آمد و دیدند ملائک
زهراست در این آیه ی عظمی متجلی
چل روز محمد به حرا رفت و دعا کرد
تا اینکه شود چهره ی زهرا متجلی
شب های یتیمی محمد به سر آمد
شد آمنه در ام ابیها متجلی
از فاطمه انوار کثیری جریان یافت
از فاطمه شد این همه دنیا متجلی
در امر فرج اذن دهد مادر سادات
آنگاه شود روی مسیحا متجلی
فردای زمین هیمنه ی فاطمیون است
آنجا که شود یوسف زهرا متجلی
1553
0
3.75
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری الحمدلله
همین که در زدم دیدم دوباره
خودت پشت دری الحمدلله
1544
0
4.5
این جا چقدر شعله وزیده ست پشت در
باغ این چنین کبود که دیده ست پشت در
در کوچه های هاشمی آتش شروع شد
یا هق هقی بریده بریده ست پشت در؟!
بر مصحفی کبود هیاهوی شعله هاست
یا جبرئیل جامه دریده ست پشت در
زنبیلی از ستاره و خرما به خاک ریخت
از نخل مهربان که خمیده ست پشت در
تاریک شد مدینه، اذان بلال کو؟
تاریک شد که نعش سپیده ست پشت در
با دست بسته، غیرت حیدر چه می کند؟
در رقص شعله فاتح خیبر چه می کند؟
1499
0
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
کدام دامن پر مهر می شود بالش؟
به گریه های یتیمانه خواب خواهد داد
کدام عشق به این سفره های نان و نمک
پس از عبور تو رنگ و لعاب خواهد داد
مرا هر آینه او از سکوت پر کرده است
هم او که آه مرا بازتاب خواهد داد
برای آنکه بگیریم انتقامت را
خدا به گردش دنیا شتاب خواهد داد
زمانه ای که به زهرا چنین جفا کرده است
مگر سلام علی را جواب خواهد داد!؟
1490
0
5
بهار سفره ي سبزي ست از سيادت تو
شب تولّد هستي ست يا ولادت تو؟
تو سرّ مخفي لولاکي و جهان گم بود
اگر نبود گل افشاني ولادت تو
شهود شمّه اي از ربّناي شعله ورت
حضور گوشه اي از خلوت عبادت تو
تو نور نور علي نوري، اي تمامت نور
کدام ذرّه ندارد سر ارادت تو
به پاس رؤيت رويت رکوع کرده هلال
و يا شکسته قدش در شب شهادت تو؟
پناه گريه ي تنهايي علي (ع) بودي
قسم به خطبه ي مولايي رشادت تو
پر از جمال و جلال جمادي و رجبيم
شب ولادت مولاست يا ولادت تو؟!
1393
0
5
نیافریده اند شانه های کوه را
مگر برای گریه های آسمان
که دم به دم نبودن نگاه آبی تو را بهانه می کند
و دشت را نیافریده اند
مگر برای باد
که پشت این حصار
به انتشار غربت غریب تو مسافری همیشگی ست
نیافریده اند گریه را
مگر برای چهره ی کبود
و ماه را
مگر برای روشنایی مزار بی نشان تو
نیافریده اند آه را
مگر برای لحظه های ساکت بقیع
مرا مگر برای شعر
و شعر را مگر مدیحه خوان، سیاه پوش تو
و مرگ را نیافریده اند
مگر در انتهای جستجوی زرد ما که تا کنار سبز تو نمی رسد
و زرد می شود
1387
0
5
ای بهشت جاودان، ای ملیکۀ جهان
ای گل محمدی، ای بهار بیخزان
بضعة النبوتی، حُجَةٌ علی الحُجَج
اسم آسمانیات، سُبحۀ فرشتگان
طاهره، مطهره، عالمه، معلمه
وافیه، سماویه، حُرّه، حانیه، حَصان
ای حبیبۀ خدا، ای عزیز مصطفی
لایق تو کیست کیست؟ جز امیرمؤمنان
هم بهشت مصطفاست، آن نگاه غرق مهر
هم بهشت مرتضاست، آن نگاه مهربان
وصلههای چادرت، رشتۀ نجات خلق
بوریای خانهات، سرپناه آسمان
ای سحابِ رحمت و مغفرت دعای تو
سجدههای روشنت، چلچراغ عرشیان
ای قنوت مستجاب، آفتاب در حجاب
هر طرف نشانهایست، از تو ماه بینشان
ای نماز ناتمام، ای قیام مستدام
خطبۀ تو باشکوه، ندبۀ تو بیامان
ای رضایت خدا، بسته بر رضایتت
وصف قهر و مهر تو، وصف دوزخ و جنان
آستان رحمتت، نور، روشنا، امید
وسعت سخاوتت، بیکران و بیکران
پر شده مشام شهر، از شمیم یاس تو
از بهشت خانهات، عطر «تنفقوا» وزان
دست خالی آمده، سائلی غریبوار
آن یتیم بیقرار، این اسیر نیمهجان
در بهار لطف تو، «یطعمونَ» داده گل
روزۀ سه روزهات، بینیاز از آب و نان
نور و قدر و هل أتی، فجر و کوثر و ضحی
لحظه لحظۀ تو را، آیه آیه ترجمان
بیتهای ما کجا؟ قدر و هل أتی کجا؟
برتر از گمان ما، ساحت تو همچنان
در مدیح تو هنوز، واژهها چه ابترند
ای فراتر از سخن، ای رساتر از بیان
1332
0
شاید او یوسف ذریه ی طاها می شد
روشنی بخش دل و دیده ی بابا می شد
شاید او در دل گهواره زبان وا می کرد
همدم فاطمه -فی المهد صبیا- می شد
شاید او بین مناجات و نماز شب خویش
جلوه ی روشنی از حضرت موسی می شد
شاید او از همه ی اهل جهان دل می برد
مثل پیغمبرمان خوش قد و بالا می شد
شاید او در سکنات و وجنات و حسنات
اشبه الناس به صدیقه ی کبرا می شد
شاید او مثل اباالفضل میان صفین
ذوالفقار علی عالی اعلی می شد
شاید او مشک به دوش از وسط نخلستان
از حرم با رجزی راهی دریا می شد
شاید اما چه بگویم که چه شد در آتش
کاش او پاسخ این شاید و اما می شد
1275
1
4.11
ای پر از بوی گل سرخ، بهار تو کجاست
تشنه ام دانه ی شیرین انار تو کجاست
زنده ای زنده تر از نم نم بارن دم صبح
می روم از تو بپرسم که مزار تو کجاست
دیدم و هر که دلی داشت گرفتار تو بود
آن که در هر دو جهان نیست دچار تو کجاست
آیه ی نور تویی سوره ی انسان با توست
ای هم از خاک و هم افلاک، دیار تو کجاست
ظلمات است و فقط جاده ها می دانند
یکه تازنده ی خورشید سوار تو کجاست
1237
0
3.75
گر حضرتِ نگاه تو لطفی به ما کند
ما را چو روح باد صبا دلگشا کند
دلتنگ تر ز ما، دل نُه توی غنچه هاست
می دانی آن نگاه چه با غنچه ها کند؟
هُرم نوای ناله ات ای بازتابِ درد!
در سینه کار نیزه ی صد نینوا کند
آن بازوانِ ابری ات از خانه ی لبم
بگذار! تا دریچه ی فریاد، وا کند
ای کاش! درد عشق تو ما را در این دیار
هر لحظه بیشتر به غمت مبتلا کند
آن گریه ها که بغض مرا در گلو شکست
با بند بند نای نگاهم چه ها کند؟!
آن چلچراغِ اشک که بستی به روی خویش!
هر گوشه را نگاه کنی کربلا کند
وقتی اسیر خاک شدیم آن حدیث نور
«آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کند؟»
1234
1
خلا فت ننگ مطلق بود، تو تمکین نمی کردی
و عصمت را فدای بیعتی ننگین نمی کردی
از آوار ستم شاید قد توحید خم می شد
اگر تو دست هایت را ستون دین نمی کردی
تو را بی اخم می بینیم، زخم مهربانی ها
که از اندوه پر بودی ولی فرین نمی کردی
سفر پایان سختی هاست این را خوب می فهمم
ولی ای کاش وقتش را خودت تعیین نمی کردی
یقیناً باد عالم را به سمت نیستی می برد
اگر تو با وجودت خاک را سنگین نمی کردی
و من از شعرهایم مصرعی جایی نمی خواندم
اگر بانو خودت هر بیت را گلچین نمی کردی
1148
0
1
سجاده ی خویش را که وا می کردی
تا آخر شب خداخدا می کردی
اما در خانه ی تو را سوزاندند
آنها که برایشان دعا می کردی
1037
0
4.67
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
در هر بهار زخم فدک تازه می شود
در هر گل محمدی آهنگ نام توست
چشمی که در جزیره ی مجنون به خون نشست
دیگر شهید گم شده ی صبح و شام توست
وقت نماز شب که دل آهسته بشکند
سوگند می خورم که به طوف مقام توست
بین دعای ندبه ی چشمم ظهور کیست؟
دستی به تیغ شعله ور انتقام توست
ترکیب بند سوخت؛ دل من دو نیم شد
در سینه ام مدینه ای امشب یتیم شد
883
0
بردم پناه از شب سرما به فاطمه
از درهی درندهی دنیا به فاطمه
آویختم به رشتهی نوری که میرسید
از چار سو به ساقهی طوبی به فاطمه
رازی که هیچوقت نگفتم به هیچکس..
آهی شدم که بسپرم آن را به فاطمه
من، ابرسنگ ساکت تنها، گریختم
از کوه و دشت و جنگل و دریا به فاطمه
افتاد دانه دانهی اشکم به دامنش
نزدیک بودم این همه آیا به فاطمه؟
::
آنقدر روشن است و درخشان که دادهای
ای عشق نام نامی زهرا به فاطمه
"من سردم است" در ته این ظلمت نمور
دست مرا بگیر خدایا به فاطمه...
875
1
4.11
آنجا که هر آرزو میسر باشد
ما را به سر آرزوی دیگر باشد
دنبال در سوخته ای می گردیم
شاید که در بهشت آن در باشد
836
2
3.44
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق می کند آخر که چند سالش بود؟
حریم عرش خدا بود سقف پروازش
تمامِ وسعت عالم به زیر بالش بود
وجود خون خدا را به شیر خود پرورد
بزرگ کرب و بلا طفل خردسالش بود
پس از غروب که خورشید راه خانه گرفت
چراغ کوچه ی شب قامت هلالش بود
زمین شب زده را رشک آسمان می کرد
اگر فزون تر از آن خطبه ها مجالش بود
782
0
3
خواست قدری شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
در همین لحظه چشم او برخورد
روی میزش به سرخی سیبی
پس قلم را گرفت در دستش
با نم اشک خود به او رو زد
نامهایی نوشت و با آنها
به بَر و روی سیب پهلو زد
از محمد شروع کرد و نوشت
با تمام وجود خویش؛ ولی
چند سالی بر او گذشت انگار
از محمد رسید تا به علی
پس از آن خواست با نوک قلمش
لام این نام رو دو نیمه کند
خوشنویس جوان ولی ترسید
قلمش را به خون ضمیمه کند
بعد از آن بیهوا نوشت: حسن
حُسن او را چه بیمثال کشید
حرف «سین» را گرفت و با قلمش
تا به سر حدّ اعتدال کشید
دل به دریا زد و نوشت حسین
به خودش جرأت مداخله داد
بین «حاء» حسین و «سین» حسین
او که خطاط بود فاصله داد
با محمد، علی، حسن و حسین
نقش زد روی صفحه دایرهای
صفحه مجموعهای نفیس شد و
شد مبدّل به درّ نادرهای
جای نامی میان دایره ماند
زد و این بار چشم بسته نوشت
یا علی گفت و نام فاطمه را
اندکی بیشتر شکسته نوشت
677
0
5
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
ای کوه غم که روی زمین راه میروی
تابوت کیست نیمۀ شب روی شانهات؟
غم شعله میکشد به بلندای آه تو
آتش نشست بر در و دیوار خانهات
بگذار سر به سجده نهم، گریه سردهم
بر ساحل بلند غم بیکرانهات
بیتو تمام شهر به بنبست میرسد
بانو چقدر کرده دل من بهانهات
شلاق باد بسته نگاه پرنده را
گم میشود مسیر تو و آشیانهات
دستاس چرخ میخورد و نوحه میکند
با اشکهای گندمی دانه دانهات...
675
0
3.4
عاشق شده ست دانه به دانه هزار بار
دل خون و سینه چاک و برافروخته انار
فریاد بی صداست ترک های پیکرش
از بس که خورده خون دل از دست روزگار
پاشیده رنگ سرخ به پیراهن خزان
بسته حنا به پینه ی دستان شاخسار
در سرزمین گرم، انار آتشین شود
یاقوت را می آورد آتشفشان به بار
با دست خود به حوصله پنهان نموده است
یک دانه از بهشت در او آفریدگار
آن میوه ای که ساخته تسبیحی از خودش
شکر است بر زبانش، فی اللیل و النهار
آن میوه ای که فاطمه آن را طلب نمود
چون باب میل اوست شد این میوه تاجدار
آن بانویی که نام خودش شعر مطلق است
در وصفش استعاره نیاید به هیچ کار
نامی که داده است به زن قیمتی دگر
نامی که داده است به مردان هم اعتبار
آن نام را می آورم اما نه بی وضو
دل را به آب می زنم اما نه بی گدار
جبر آن زمان که پشت در خانه اش نشست
برخاست ان قیامت عظمی به اختیار
رفت ان چنان که از نفس افتاد جبرئیل
گویی محمد است به معراج رهسپار
شد عرصه گاه، تنگ ولی ماند پشت در
چون ماندن علی به احد ماند استوار
برگشت زخم خورده ولی فاتح نبرد
چون بازگشت حمزه از آشوب کارزار
در خون خضاب شد تن یاران بعد از او
آنها که نام فاطمه را می زنند جار
من از کدام یک بنویسم که بوده اند
حجاج ها به ورطه ی تاریخ بی شمار
آنها که با غرور نوشتند ساختیم
دریاچه های احمری از خون این تبار
از کربلا یه واقعه ی فخ رسیده ایم
از عمق ناگوارترین ها به ناگوار
محمود غزنوی به عداوت مگر نساخت
از استخوان فاطمیان چوبه های دار
بوسهل زوزنی به شرارت هنوز هم
محکوم می کند حسنک را به سنگسار
در لمعه الدمشقیه جاری ست تا هنوز
خون شهید اول و ثانی چون آبشار
اما هنوز هم به تأسی ز فاطمه
نام علی ست روی لب شیعه آشکار
بیت از هلالی جغتایی نشسته است
از آن شهید شیعه به ذهنم به یادگار:
جان خواهم از خدا نه یکی بلکه صدهزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار
فرق است فرق فاحشی از حرف تا عمل
راه است راه بی حدی از شعر تا شعار
اینک مدافعان حرم شعله پرورند
تا در بیاورند از ان دودمان دمار
با تیغ آبدیده ای از نوع اعتقاد
با اعتقاد محکمی از جنس ذوالفقار
زهراست مادر من و من بی قرار او
آن نام را می آورم آری به افتخار
آن بانویی که وقت تشرف به رستخیز
پیغمبران پیاده می آیند و او سوار
فریاد می زنند که سر خم کنید هان
تا از صراط بگذرد آیات سجده دار
هر جا نگاه می کنم انجا مزار اوست
پنهان و آشکار چنان ذات کردگار
اینها که گفته ایم یکی بود از هزار
اما هنوز شیعه مصمم...امیدوار...
476
0
5
برای غرقشدن در مقام نوری تو
چقدر میطلبد دل سکوتِ صحرا را
به اشتیاق مزاری که همچنان مخفی است
نسیم کرده زیارت حریم دریا را
تو را فرشتهی الهام دیده در دل خواب
سوال آدمیان را تویی یگانهجواب
جهان چه بود به جز خاک و باد و آتش و آب
اگر به لب نمیآورد نامِ زهرا را؟
پرنده قصهی پرواز را نمیدانست
درخت مزهی آواز را نمیدانست
کسی حکایت آن راز را نمیدانست
که آفرید نگاهت هر آنچه معنا را
تویی حقیقت پایندهای که میگویند
شمیم سبز پراکندهای که میگویند
تویی گذشته و آیندهای که میگویند
سپردهام به تو دیروز را و فردا را
مصممی که زمین را پر از بهار کنی
که پا به پای کنیزان خانه کار کنی
شدی روانهی مسجد که آشکار کنی
به یکدو خطبهی غرّا خدای پیدا را
و کیست فاطمه؟ آن زن که از زغال تنور
ستارگان زیادی نثار کرده به شب
و یاد داده به خورشید، روشنایی را
و یاد داده به اَسماء علمِ اَسما را
شفیع محشر کبراست اشکِ نمنم تو
و ذکر دائم مولاست اسمِ اعظم تو
تکان کوه که سهل است، شورِ مقدم تو
بلند میکند از جا جناب طاها را
در ازدحام هزاران ستاره میآیی
که صبح روز قیامت سواره میآیی
و در عبور تو سَرها به زیر میافتند
که سِرّ غیبی و پس میزنی تماشا را
441
1
4
دری کوچک
رو به جهنمی بزرگ باز شده بود
این فیلم یک مستند است
به نام خدا
و آدم
از مردمک کلاغی نگاه می کنیم به قابیل
که می خواهد خاک بریزد روی جنازه ای که
برای تاریخ یک خبر است
می خواهد خاک بریزد روی خبرها
خاک بریزد روی قبرها
خاک بریزد روی قبرستان خانه ها غزه
خاک بریزد توی چشم آدم ها
جنازه اما
نمرده بود
قابیل داشت دست هایش را می تکاند
که خاک ها تکان خوردند و کلاغ پرید
و کلوخ
اولین سلاح هابیل بود
مثل چوب دستی سنوار
کلاغ نزدیک تر رفته بود و داشت
به گردن یحیی نوک می زد
و آدم ها دیدند گردن یحیی چقدر
به گردن آدم حق دارد
دروبین های حسینیه می گویند
تکفیری ها
به هر جایی که می رسند اول لگد می زنند
حسینیه را
آتش زدند
قرآن را مقابل بزرگترین مسجد سوئد
آتش زدند
اما قرآن
این همه راه رفته بود که با فندکی بسوزد؟
دوربین از دست آوینی افتاد
کودک پیراهنش آتش گرفته بودو می دوید
آوینی می دوید دنبال آتش روی مین ها
افتاد
دوربینش اما مستند را ادامه می داد
زوم کرده بود روی پیشانی او
و سعی می کرد صدای شهادتین را بشنود
عینکش
در طاقچه گریه را ادامه می دهد
قرآن را
سر نیزه کردند اما
نیزه گلدسته ای شده بود بلند
آنقدر که می توان فقط
سر مؤذن را ببینیم
کیسه های زر رسیده بود
آدم ها داشتند مسلم را می فروختند
کودکانش را در غزه می فروختند
آوینی نشسته بود جلوی ایلان ماسک
و می پرسید شهید اگر زنده نیست
چرا نامش را فیلتر می کنید؟
آن ها رسیده بودند به روستای ما
با یونیفرم هایی که رویشان
خون بومیان آمریکا و سر سرخ پوست ها
خون برده های آفریقایی
خون جنگ های جهانی چکیده بود
خون آن برده ی سیاه
که جنازه اش را
پرت کردند توی دریا و ماهی شد
آن پسر بومی توی کانادا
که کلاس درس شان را
در یک گور دسته جمعی پیدا کردندو
پرنده شد
آن ها آمده بودند
و سربازانی که مشغول سر به نیست کردن جنازه ها بودند
روی یونیفرم هایشان
خاکستر هیروشیما نشسته بود
ایلان ماسک
می ایستد پشت تریبون
می ایستد پشت ویترین
و یونیفرم مخصوص دلقک های بین المللی را
انتخاب می کند
تفنگ ش را انتخاب می کند
و برای آدم ها
آرزوی موفقیت دارد
کنار غصاب های بین المللی عکس می گیرد
و قول میدهد تا آخرین قطره ی خون شهدا را
از روی زمین پاک کند
قول می دهند خبرها و خبرنگارها را قتل عام کنند
دست می دهند به هم اما
دستشان به شعرهای ما
که روی دیوارها می نویسیم نمی رسد
دستشان به آیه های قرآن نمی رسد
دست هایشان
بریده باد...
175
0