ما همه اکبر لیلازادیم! / قیصر امین پور

باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را می خواند:
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد:
حاضر
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد:
حاضر
اکبر لیلازاد
....
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
...
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما می جوشید
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر!
ما همه اکبر لیلازادیم!

36958 29 4.18

بیا عاشقی را رعایت کنیم / سید حسن حسینی

بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم

از آنها که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند

از آنها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحر زادشان

غبار تغافل ز جان ها زدود
هشیواری عشق بازان فزود

عزای کهن سال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد

حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید درهم، حصاری شگفت

از آنها که پیمانه ی «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند

ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزل خوان عشق

چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می زنند

سر عارفان سرفِشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان

به رقصی که بی پا و سر می کند
چنین نغمه ی عشق سر می کنند

«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما

اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان

بزن زخم، این مرهم عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است

بیار آتش کینه نمرودوار
خلیلیم! ما را به آتش سپار

که پروانه-درخلسه-طی طریق
به پایان برد با دو بال حریق»

در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است

بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم

مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی است هان! اولین شرط عشق

بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم

ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموش اند و فریادشان تا خداست

چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند

سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار

بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم

حمایت ز گل ها، گل افشاندن است
هم آواز با باغبان خواندن است
33266 9 3.62

شهیدان را شهیدان می شناسند / علیرضا قزوه

خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند
28210 7 3.93

شعری برای جنگ / قیصر امین پور

می خواستم 
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی شود
دیگر قلم زبان دلم نیست 
گفتم : 
باید زمین گذاشت قلمها را 
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ 
از لوله ی تفنگ بخوانم 
- با واژه ی فشنگ -

می خواستم 
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم - دزفول - 
دیدم که لفظ ناخوش موشک را 
باید به کار برد
اما 
موشک
زیبایی کلام مرا می کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم 
از خانه های شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم 
شعر فصیح فریاد
- هر چند ناتمام -
گفتم :
در شهر ما 
دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست 
اینجا 
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می نالد 
تنها میان ساکت شبها 
بر خواب ناتمام جسدها
خفاش های وحشی دشمن 
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره ها را 
با پرده های کور بپوشانیم 
اینجا
دیوار هم 
دیگر پناه پشت کسی نیست 
کاین گور دیگری است که استاده است 
در انتظار شب 
دیگر ستارگان را 
حتی 
هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره ها 
شبگردهای دشمن ما باشند 
اینجا 
حتی 
از انفجار ماه تعجب نمی کنند 
اینجا 
تنها ستارگان
از برجهای فاصله می بینند 
که شب 
چه قدر موقع منفوری است 
اما اگر ستاره زبان می داشت 
چه شعرها که از بد شب می گفت 
گویاتر از زبان من گنگ 
آری 
شب موقع بدی است 
هر شب تمام ما 
با چشم های زل زده می بینیم 
عفریت مرگ را 
کابوس آشنای شب کودکان شهر 
هر شب لباس واقعه می پوشد
اینجا 
هر شام خامشانه به خود گفته ایم : 
شاید 
این شام ، شام آخر ما باشد 
اینجا 
هر شام خامشانه به خود گفته ایم : 
امشب 
در خانه های خاکی خواب آلود 
جیغ کدام مادر بیدار است 
که در گلو نیامده می خشکد ؟
اینجا 
گاهی سر بریده ی مردی را 
تنها 
باید ز بام دور بیاریم 
تا در میان گور بخوابانایم 
یا سنگ و خاک و آهن خونین را 
وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم 
در زیر خاک ِ گل شده می بینیم :
زن روی چرخ کوچک خیاطی 
خاموش مانده است 
اینجا سپور هر صبح 
خاکستر عزیز کسی را 
همراه می برد 
اینجا برای ماندن 
حتی هوا کم است 
اینجا خبر همیشه فراوان است 
اخبار بارهای گل و سنگ 
بر قلبهای کوچک 
در گورهای تنگ
اما 
من از درون سینه خبر دارم 
از خانه های خونین 
از قصه ی عروسک خون آلود 
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رویاهاست
- رویای کودکانه ی شیرین - 
از آن شب سیاه 
آن شب که در غبار 
مردی به روی جوی خیابان 
خم بود 
با چشم های سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود می گشت 
باور کنید 
من با دو چشم مات خودم دیدم 
که کودکی ز ترس خطر  تند می دوید 
اما سری نداشت 
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه 
سوی مزار کودک خود می برد 
چیزی درون سینه ی او کم بود ....
اما 
این شانه های گرد گرفته 
چه ساده و صبور 
وقت وقوع فاجعه می لرزند
اینان 
هر چند 
بشکسته زانوان و کمرهاشان 
استاده اند فاتح و نستوه 
- بی هیچ خان و مان - 
در گوششان کلام امام است 
- فتوای استقامت و ایثار - 
بر دوششان درفش قیام است 
باری
این حرفهای داغ دلم را 
دیوار هم توان شنیدن نداشته است 
آیا تو را توان شنیدن هست ؟ 
دیوار !
دیوار سرد سنگی سیار !
آیا رواست مرده بمانی 
در بند آنکه زنده بمانی ؟ 
نه !
باید گلوی مادر خود را 
از بانگ رود رود بسوزانیم 
تا بانگ رود رود نخشکیده است 
باید سلاح تیز تری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست...
22467 10 3.7

بیا به خانه ی آلاله ها سری بزنیم / قیصر امین پور

بیا به خانه ی آلاله ها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم

به یک بنفشه صمیمانه تسلیت گوییم
سری به مجلس سوگ کبوتری بزنیم

شبی به حلقه درگاه دوست دل بندیم
اگرچه وا نکند، دست کم دری بزنیم

تمام حجم قفس را شناختیم، بس است
بیا به تجربه در آسمان پری بزنیم

به اشک خویش بشوییم آسمان ها را
ز خون به روی زمین رنگ دیگری بزنیم

اگرچه نیت خوبی است زیستن اما
خوشا که دست به تصمیم بهتری بزنیم
20135 7 4.07

جاده مانده است و من و این سر باقی مانده / سعید بیابانکی

 جاده مانده است و من و این سر باقی مانده
رمقی نیست در این پیکر باقی مانده

نخل ها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده

توئی آن آتش سوزنده ی خاموش شده
منم این سردی خاکستر باقی مانده

گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است
باز شرمنده ام از این سر باقی مانده

روزو شب گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه ی پرپر باقی مانده

شعر طولانی فریاد تو کوتاه شده است
در همین اسب و همین خنجر باقی مانده

پیش کش باد به یک رنگی ات ای پاک ترین
آخرین بیت در این دفتر باقی مانده

تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
با توام ای یل نام آور باقی مانده

18583 35 4.34

ما عشق را پشت در این خانه دیدیم / حسن بیاتانی

دیر آمدم...دیر آمدم... در داشت می سوخت
هیئت، میان "وای مادر" داشت می سوخت

دیوار دم می داد؛ در بر سینه می زد
محراب می نالید؛منبر داشت می سوخت

جانکاه: قرآنی که زیر دست و پا بود
جانکاه تر: آیات کوثر داشت می سوخت

آتش قیامت کرد؛ هیئت کربلا شد
باغ خدا یک بار دیگر داشت می سوخت

یاد حسین افتادم آن شب آب می خواست
ناصر که آب آورد سنگر داشت می سوخت

آمد صدای سوووت؛ آب از دستش افتاد
عباس زخمی بود اصغر داشت می سوخت

سربند یازهرای محسن غرق خون بود
سجاد، از سجده که سر برداشت، می سوخت

باید به یاران شهیدم می رسیدم
خط زیر آتش بود؛ معبر داشت می سوخت

برگشتم و دیدم میان روضه غوغاست
در عشق، سر تا پای اکبر داشت می سوخت

دیدم که زخم و تشنگی اینجا حقیرند
گودال، گل می داد و خنجر داشت می سوخت

شب بود ... بعد از شام برگشتم به خانه
دیدم که بعد از قرن ها در داشت می سوخت
::
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت می سوخت
16106 21 4.23

باز هم اول مهر آمده بود / قیصر امین پور

باز هم اول مهر آمده بود

و معلم آرام

اسم ها را می خواند.

اصغر پورحسین!

پاسخ آمد: حاضر.

قاسم هاشمیان!

پاسخ آمد: حاضر.

اکبر لیلا زاد...

پاسخش را کسی از جمع نداد.

بار دیگر هم خواند:

اکبر لیلازاد!

پاسخش را کسی از جمع نداد

همه ساکت بودیم

جای او اینجا بود

اینک اما، تنها

یک سبد لاله ی سرخ

در کنار ما بود

لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید

شانه هایش لرزید

همه ساکت بودیم

ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم

گل فریاد شکفت!

همه پاسخ دادیم:

حاضر، ما همه اکبر لیلا زادیم

13610 11 4.62

در باغ شهادت را نبندید / قادر طهماسبی (فرید)

سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند

سواران لحظه ای تمکین تکردند
ترحم بر من مسکین نکردند

سواران از سر نعشم گذشتند
فغان ها کردم اما برنگشتند

اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟

رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟..

اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بسط روح بودم

در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زانسو نخندید

رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند

رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم

شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود

چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟

مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود

تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم

مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی

در این اطراف دوش ای دل تو بودی
نگهبان دیشب ای غافل تو بودی

بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید

مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی

شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ی ساقی دویدم

چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تسبیح ساقی نامه خواندم

ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ی ساقی همین جاست

دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد..

چه درد است این که درفصل اقاقی
به روی عاشقان در بسته ساقی

بر این در وایِ من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است

در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟

رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم

من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم

دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
درِ لطف تو تا کی بسته باشد؟

بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم

مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست

بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است

بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم
 
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست
مرا هرچند روی در زدن نیست

کریمان گرچه ستارالعیوبند
گدایانی که محبوبند خوبند

بکوب ای دل مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر

دلا پیش آی تا داغت بگویم
به گوشت قصه ای شیرین بگویم

برون آیی اگر از حفره ی ناز
به رویت می گشایم سفره ی راز

نمی دانم بگویم یا نگویم
دلا بگذار تا حالا نگویم..

لطیفا رحمت آور من ضعیفم
قوی تر از من است امشب حریفم

شبی ترک محبت گفته بودم
میان دره ی شب خفته بودم..

دلم در سینه قفلی بود محکم
کلیدش بود در دریاچه ی غم

امیدم گرد امیدی نمی گشت
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت

حبیبم قاصدی از پی فرستاد
پیامی با بلوری می فرستاد

که می دانم تو را شرم حضور است
مشو نومید اینجا قصر نور است

الا ای عاشق اندوهگینم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم

اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است

نمی دانم که در سر این چه سوداست
همین اندازه می دانم که زیباست

خداوندا چه درد است این چه درد است
که فولاد دلم را آب کرده است

مرا ای دوست شرم بندگی کشت
چه لطف است این مرا شرمندگی کشت
11270 22 3.68

چقدر قمری بی آشیان درآوردیم / سعید بیابانکی

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بی آشیان درآوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان درآوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم

برای آنکه بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم*

شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان درآوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم



*این بیت را محمد سعید میرزایی به این غزل هدیه کرد

10991 7 4.73

گفتی که سنگر ما در جبهه ی جنوب است / قیصر امین پور

آن روز شیشه ها را
باران و برف می شست
من مشق می نوشتم
پروانه ظرف می شست

وقتی که نامه ات را
مادر برای ما خواند
باران پشت شیشه
آرام و بی صدا ماند

در آن نوشته بودی
حال تو خوبِ خوب است
گفتی که سنگر ما
در جبهه ی جنوب است

گفتی که ما همیشه
در سایه ی خداییم
گفتی که ما قرار است
این روزها بیاییم

از شوق سطر آخر
مادر بلند خندید
چشمان مهربانش
برقی زد و درخشید

یک قطره شبنم از گل
بر روی برگ غلتید
یک قطره روی شیشه
مثل تگرگ غلتید

یک قطره از دل من
بر روی دفتر افتاد
یک اتفاق ساده
در چشم مادر افتاد

باران پشت شیشه
آمد به خانه ی ما
آرام دست خود را
می زد به شانه ی ما
9612 17 3.43

بگذار که این جاده خطر داشته باشد / مرتضی امیری اسفندقه

تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد ؟
ای‌ کاش‌ کسی‌ از تو خبر داشته‌ باشد

آن‌ باد که‌ آغشته‌ به‌ بوی‌ نفس‌ توست‌
از کوچه‌ ما کاش‌ گذر داشته‌ باشد

هر هفته سر خاک تو می آیم، اما
این خاک اگر قرص ِقمر داشته باشد

این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک ؟
از تو خبری چند مگر داشته باشد

خاکستری از آن همه آتش، دل این خاک
از سینه ی من سوخته تر داشته باشد

آن‌ روز که‌ می‌بستی‌ بار سفرت‌ را
گفتی‌ به‌ پدر هر که‌ هنر داشته‌ باشد

باید برود هرچه‌ شود گو بشو و باش‌
بگذار که‌ این‌ جاده‌ خطر داشته‌ باشد

گفتی : نتوان‌ ماند از این‌ بیش ، یزیدی‌ است‌
هر کس‌ که‌ در این‌ معرکه‌ سر داشته‌ باشد

باید بپرد هر که‌ در این‌ پهنه‌ عقاب‌ است‌
حتی‌ نه‌ اگر بال‌ و نه‌ پر داشته‌ باشد

کوه‌ است‌ دل‌ مرد، ولی‌ کوه، نه‌ هر کوه‌
آن‌ کوه‌ که‌ آتش‌ به‌ جگر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ بنوشد، بمکد، شیره ی‌ خورشید
کوهی‌ که‌ ستاره، که‌ سحر داشته‌ باشد

آن‌ کوه‌ که‌ نایاب ترین معدن دُر اوست
آن کوه که در سینه گهر داشته باشد

کوهی‌ که‌ جوابت‌ بدهد هر چه‌ بگویی‌
کوهی‌ که‌ در آن‌ نعره‌ اثر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ عبا باشدش‌ از شعشعه ی نور
عمامه‌ای‌ از ابر به‌ سر داشته‌ باشد

آن کوه که یاقوت ، که یاقوت شهادت
در دامنه، در کتف و کمر داشته باشد

این‌ تاک‌ که‌ با خون‌ شهیدان‌ شده‌ سیراب‌
تا چند در آغوش‌ تبر داشته‌ باشد

دردا اگر از خوشه ی این‌ شاخه ی‌ سرشار
بیگانه‌ ثمر چیده‌ و بر داشته‌ باشد

باید بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد

عشق‌ است‌ بلای‌ من‌ و من‌ عاشق‌ عشقم‌
این‌ نیست‌ بلایی‌ که‌ سپر داشته‌ باشد

رفتی‌ و من‌ آن‌ روز نبودم، دل‌ من‌ هم‌
تا با تو سر ِسیر و سفر داشته‌ باشد

رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر : کاش پسر داشته باشد

گفتی که پس از من چه پسر بود، چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد

باید که خودش باشد : آزاده و آزاد
نه زور و نه تزویر و نه زر داشته باشد

اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد

برگرد ، سفر طول‌ کشید ای‌ نفس‌ سبز
تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد؟!

9515 14 4.48

ببر با خودت پاره ی دیگرت را / محمدکاظم کاظمی

و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را

به دنبال دفترچه ی خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را

و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را؛

همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مُهر و تسبیح و انگشترت را

همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را

همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را

سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه ی آخرت را

و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا، آخرین پاره ی پیکرت را

و تا حال می سوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را

کجا می روی؟ ای مسافر! درنگی
ببر با خودت پاره ی دیگرت را
9316 11 3.92

تمام چهارده سالگی اش / محمدرضا عبدالملکیان

تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدم
با همان شور شیرین گونه
که کودکی اش را در قنداق می پیچیدم
حماسه ی چهارده ساله ی من
با پای شوق خویش رفته بود و اینک
با شانه های شهر
برایم بازش آورده بودند
صبور و ساکت
سر بر زانوانم نهاده بود و
دستان پرپر شده اش را
بر گردنم نمی آویخت
از زخم فراخ حنجره اش
دیگر بار، باران کلام مهربانش را
بر من نمی بارید
بر زخم بسیار پیکرش
عطر آسمانی شهادت موج می خورد
و لبان در خون نشسته اش
مرا تا موج موج خنده های زلال کودکی اش می کشاند
مظلوم کوچک من
کودکی اش را بر اسبی چوبین می نشست
و با شمشیری چوبین
در گستره ی رویاهایش
به ستیز با ظلم بر می خاست
مظلوم کوچک من
با نان بیات شبانه
چاشت می کرد
و با گیوه های خیس
زمستان سنگین شهر را به مدرسه می رفت
اندوهم باد
که انگشتان کوچکش را
بیش از آنکه سپید دیده باشم
کبود دیده بودم
مظلوم کوچک من
هر روز نارنجک قلبش را
از خانه به مدرسه می برد
و مشق هایش را بر دیوار کوچه های شهر می نوشت
مظلوم کوچک من
در رنج ورق می خورد و بزرگ می شد
و هر روز، بار اندوه غریبی
بر شانه های کوچکش
سنگین تر می شد
دیوارهای کوچه ی «دوآبه»*
حماسه ی چهارده ساله ی مرا
از یاد نخواهند برد
آنچنانکه دیوارهای چشم به راه شهر «مندلی»
در آن شبیخون شگفت شبانه
دستان کوچک حماسه ی چهارده ساله ی من
چه رازی را بر دیوارهای شهر مندلی نوشت؟
و عطر چه عشقی را در کوچه های شهر مندلی پراکند؟
که به یکباره، هزار ستون دشمن به هم لرزید
و از هزار سوی
هزار گلوله ی سربی
قلب کوچک حماسه ی چهارده ساله ی مرا
نشانه رفتند
مظلوم کوچک من
در ستاره باران آن شب
چگونه پرپر زد؟
و چگونه پرپر شد؟
که فریادِ رسایِ رسولش
از هزار فرسنگ فاصله
تمام دلم را به آتش کشید
با تمام دلم
تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدم
با همان شور شیرین گونه
که کودکی اش را در قنداق می پیچیدم



*دوآبه: نام یکی از کوچه های قدیمی شهر نهاوند
7723 6 4.61

چراغی مرده ام، دل کن دلم را / علیرضا قزوه

هوالعشق و هوالحیّ و هوالهو
خوشا هوهو زدن با حضرت او

به نام او که دل را چاره ساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است

چراغی مرده ام، دل کن دلم را
به بسم الله، بسمل کن دلم را

بگیر این دل، دل ناقابلم را
به امیدی که بگدازی دلم را

بده حالی که حالی تازه باشد
که هر فصلش وصالی تازه باشد

مدد کن لحظه ای از خود گریزم
که تاریک است صبح رستخیزم

تمام فصل من شد برگ ریزان
بده داد منِ از خود گریزان

الهی سینه ای داریم پُر سوز
تبسم کن در این آیینه یک روز

تبسم کن، تبسم کن، الهی
مرا در عطر خود گم کن، الهی

من از کوه و درختی کم نبودم
شبی با من تکلم کن، الهی

همه حیران، چون موساییم در طور
تجلی کن، شبی، یا نور، یا نور!

تجلی کن که ما گم کرده راهیم
ببخشامان که لبریز از گناهیم

الهی سر به زیران تو هستیم
اسیرانیم، اسیران تو هستیم

اسیرانی سراسر دل پریشیم
الهی، ما گرفتاران خویشیم

الهی الامان از نَفْس بدکیش
اسیر تو گریزان است از خویش

دلم سرگرمِ کارِ هیچ کاری
امان از این پریشان روزگاری

نه گفتارم به کار آمد، نه رفتار
گرفتارم، گرفتارم، گرفتار

دلا برخیز، از این بیهوده برخیز
به چشمانم چراغ گریه آویز

از آن ترسم که در روز قیامت
نیاید دل به کار سوختن نیز

الهی ما نیازیم و تو نازی
غم ما را تو تنها چاره سازی

الهی درد این دل را دوا کن
همین امشب مرا از من جدا کن

دعا کن یک سحر در خود برویم
بگویم آن چه را باید بگویم

دلم را شعله ی آه سحر کن
مرا در یک دوبیتی مختصر کن

«الهی درد عشقم بیش تر کن
دل ریشم از این غم، ریش تر کن

از این غم گر دمی فارغ نشینم
به جانم صدهزاران نیشتر کن»*

بده ساقی! سبویی حال گردان
مرا از اهل بیت می بگردان

خداوندی که می را خضرِ من کرد
به نام عشق، آغاز سخن کرد

می یی خواهم که باشد نغمه ی او
هوالعشق و هوالحیّ و هوالهو

می یی تا زیر و رو سازد دلم را
به شطّ آتش اندازد دلم را

می یی تا در دلم باران بگیرد
صدایی مرده امشب جان بگیرد

می یی تا بگذرم از هر چه هستی
برقصم در نماز شور و مستی

دعا کن آتش می در بگیرد
جنون، جان مرا در بر بگیرد

مرا زندان تن کرده است دلریش
جنون کو؟ تا رهایم سازد از خویش

کجایی ای جنونم، ای جنونم؟
شکست افتاده در سقف و ستونم

کجایی ای منِ از من رهیده؟
بچرخانم چو تیغ آب دیده

رهی دارم که پایانش عدم نیست
اگر عالم شود شمشیر، غم نیست

مبین آیینه ی رازم شکسته است
صدایم مرده و سازم شکسته است

دلم را تکه ای عرش برین کن
مرا سرشار از نور یقین کن

الهی باده ام بی آب و رنگ است
بنوشانم که دیگر وقت، تنگ است

به حقّ سوره ی می، سوره ی خم
به روی ما تبسم کن، تبسم

مدارا کن، مدارا با اسیری
بده ساقی«می روشن ضمیری»

ببر ما را به کوی می فروشان
بنوشان باده از جامی خروشان

بگردان و بگردان و بگردان
بنوشان و بنوشان و بنوشان

«چو مستم کرده ای مستور منشین
چو نوشم داده ای زهرم منوشان»**

وصیت می کنم صبحی که مُردم
مرا در خلعتی از می بپوشان

دلم وقف شما ای می پرستان
سرم نذر شما ای باده نوشان

شب قدر آمد ای ساقی دوباره
ببر ما را به کوی می فروشان

بده جامی که جانم جان شود باز
برآید از خم و خمخانه، آواز

بده ساقی، میِ زاینده هوشی
شرابِ عرشیِ خورشید جوشی

می محرابی تهلیل گویی
می «اسرایی»«معراج» پویی

می یی خواهم که رحمانی است حالش
می من چارده قرن است، سالش

می یی خواهم که حالم را بداند
برایم تا سحر «حافظ» بخواند

شفابخش دل بیمار باشد
«الهی نامه» ی عطار باشد

می یی کز هر رگش «الله» جوشد
خط جورش خطایم را بپوشد

می یی خواهم که تا خویشم برد راه
می لبریز «حمد» و «قل هو الله»

می یی که «قل هوالله احد» گوست
می یی که قلقلش فریاد هوهوست

می من پنج نوبت در سپاس است
به رنگ، آتش، به بو، لبخند یاس است

می یی خواهم نماز شب بخواند
دعای ندبه زیر لب بخواند

می من هر سحر گرم اذان است
کمیل ابن زیادِ ندبه خوان است

شب قدر است تا دل پر بگیرد
می یی خواهم که قرآن سر بگیرد

شب قدر است و صبح سرنوشت است
می یی خواهم که تاکش از بهشت است

می یی که روز و شب در ذکر هوهوست
می یی که هر سحر «حیّ علی...» گوست

شما باران هوهو دیده بودید؟
میِ «حیّ علی...» گو دیده بودید؟

می یی خواهم می یی از خمّ لبیک
می« لبّیک اللهم لبیک»

می یی خواهم برقصاند فلک را
می «یا لیتی کنّا معک» را

می یی خواهم که یا مولا بگوید
حسینم وا، حسینم وا بگوید

جهان مست و زمین مست و زمان مست
بیا ساقی که ما رفتیم از دست

خرابم کن که آبادم کنی باز
فنایم کن که ایجادم کنی باز

دخیلی بسته ام بر دسته ی جام
دلم را جامی از می کن سرانجام

شب است و غیر تب، تابی ندارم
ز دست مثنوی خوابی ندارم

رها کن بازیِ قول و غزل را
ستایش کن کریم لم یزل را

شدم دل خسته از نازک خیالی
به فریادم رس ای آشفته حالی

خوشا شعری که یک سر شور باشد
اناالحق گفتن منصور باشد

چراغی از قدح روشن کن ای دل
لباسی از غزل بر تن کن ای دل

من از اول غمم ضرب المثل بود
شروع مثنوی هایم، غزل بود

غمی دارد دل غربت سرشتم
در این دوزخ چرا گم شد بهشتم؟

خطوط دست من از جنس داغ است
من از روز ازل حسرت سرشتم

ز تار و پود باران و دوبیتی است
غزل هایی که در غربت نوشتم

گلی بودم بهشتی، اینک اما
چو خاری پشت دیوار بهشتم

اگر سی روزِ ماهم روزه داری است
شب قدری ندارد سرنوشتم

ز خشتم بعد از این خمخانه سازید
که اول نیز از خُم بود خشتم

مرا دوشینه شام دیگری بود
به روی شانه ام بال و پری بود

اذان گفتند، آهم آتشین شد
دلم با جبرئیلی همنشین شد

اذان گفتند سر بردیم در چاه
ستاره بود و من، من بودم و ماه

چنان سر در دل خُم کرده بودم
که نام خویش را گم کرده بودم

همین امروز حالی داشت حالم
ولی امشب چه سنگین است بالم

چه شد آن شادی دوشینه ی من؟
چرا غم خیمه زد در سینه ی من؟

چه شد آن حالِ دیگرگون کجا رفت؟
بگو آن شادیِ محزون کجا رفت؟

چه شد ساقی میِ از خود گریزم؟
شرابِ شب نشینِ صبح خیزم؟

چه شد ساقی! سحر شد می نیامد؟
تب من بیش تر شد، می نیامد

کسی کو تا به هوشم آورد باز؟
به کوی می فروشم آورد باز

به جانم باده پی در پی بریزد
به جام من دو رکعت می بریزد

خوشا دردی که با شادی عجین است
خوشا اشکی که شادی آفرین است

خوشا با بیدلان رقصی از این دست
«خمستان در سر و پیمانه در دست»***

من امشب می پرستی می فروشم
به خواب صحو رفته عقل و هوشم

یکی شد سُکر و صحوم، عقل و دینم
هوای گریه دارد آستینم

چه سُکر و صحو شادی آفرینی
«مقام» شادی و «حال» حزینی

دگر «حلاج» روحم «بوسعیدی» است
دلم امشب «جنید بایزدی» است

همه اعضای من امشب زبان اند
همه رگ های من، آواز خوان اند

چنان سرمست از شُرب طهورم
که می سر می زند فردا ز گورم

من از دلدادگان کوی اویم
مرید خانقاه روی اویم

کی ام؟ از جرعه نوشان جلالش
مقیم آستانِ بی زوالش

بگو مستان به خاکم می فشانند
 بزن نی تا صراحی ها بخوانند

الهی، سُکر این می را فزون کن
به حقّ می مرا از من برون کن

خوشا آنان که دل را چاک کردند
اگر سر بود، نذر تاک کردند

من امشب سوزِ دل از نی گرفتم
شفای تازه ای از می گرفتم

چه شکّرها ز نی می ریزد امشب
سر ما نُقل و مِی می ریزد امشب

بیا ای عشق، ما را زیر و رو کن
به جای باده آتش در سبو کن

بیا ای عشق، خون جام ما باش
نماز صبح و ظهر و شام ما باش

بگو مستان ربّانی بیایند
یلان در خدا فانی بیایند

همان هایی که اهل سوز و سازند
همان هایی که دائم در نمازند

همان هایی که خاطرخواه شانم
مرید« مشرب الارواح» شانم

همان هایی که دریای یقین اند
گهرهای «صفات العاشقین» اند

همان هایی که ماه آسمان اند
دعاهای «مفاتیح الجنان» اند

همه افکنده بر خورشید، سایه
خدا مردانِ «مصباح الهدایه»

همه عارف دلِ «شرح تَعَرُّف»
همه در عشق، ابراهیم و یوسف

همان هایی که در طیّ طریق اند
چو ابراهیم در بیتِ عتیق اند

زمین را صد دهان تهلیل دیدند
زمان را صور اسرافیل دیدند

همه مستان بزمِ قاب قوسین
همه نورالقلوب و قره العین

همان هایی که با او می نشینند
خراب از سُکر «کنزالعارفین» اند

میان خون خود گرم سجودند
بلانوشانِ «اسرارالشّهود»ند

خوشا نام آوران کوی اعجاز
شقایق سیرتان «گلشن راز»

خوشا آن دل که با روحش، بحل کرد
بدا دنیا که ما را خون به دل کرد

 خوشا مستی که دل را نذر «می» کرد
دو عالم راه را یک لحظه طی کرد

خوشا آنان که پیش از مرگ، مُردند
به راز عشق پی بردند و بردند

«خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند

بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند»****



*باباطاهر
**حافظ
***خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من(بیدل دهلوی)
**** از دوبیتی های علیرضا قزوه
7109 6 4.11

آفتاب، خار و خس مزرعه ی چشم تو / علیرضا قزوه

صبح، دو مرغ رها
بی صدا
صحن دو چشمان تو را ترک کرد
شب، دو صف از یاکریم
بال به بال نسیم
از لب دیوار دلت
پرکشید
آفتاب
خار و خس مزرعه ی چشم تو
آبشار
موج فروخفته ای از خشم تو
می شود از باغ نگاهت، هنوز
یک سبد از میوه ی خورشید چید!
6929 0 4.18

شهادت قسمت ما می شد ای کاش / علیرضا قزوه

گل اشکم شبی وا می شد ای کاش
همه دردم مداوا می شد ای کاش
به هر کس قسمتی دادی خدایا!
شهادت قسمت ما می شد ای کاش
6383 1 3.61

به اميد پيروزي واقعي / قیصر امین پور

شهيدي كه بر خاك مي خفت
سرانگشت در خون خود مي زد و مي نوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به اميد پيروزي واقعي
نه در جنگ،
كه بر جنگ!»
6381 1 4.56

ساحران با سامری ها گاوبندی کرده اند! / سید حسن حسینی

ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزش های ما را عرضه ی کالا گرفت

احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست

فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد

زیر باران های جاهل سقف تقوا نم کشید
سقف های سخت، مانند مقوا نم کشید

با کدامین سحر از دل ها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگی ها عیب شد؟

خانه ی دل های ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت

سرسرای سینه ها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت

باغ های سینه ها از سروها خالی شدند
عشق ها خدمتگزار پول و پوشالی شدند

از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کله ی احساس های ماورایی پوک شد

آتشی بی رنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند

اندک اندک قلب ها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت

غالباً قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره ی بیچارگان را سرپرستی می کنند

سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!

از همان دست نخستین کج روی ها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت

کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند

چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد

روزگار کینه پرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد

سالکان را پای پرتاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد

سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبل های ناجوانمردی زدند

تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینه ها خورشید خود را پس گرفت

رنگ ولگرد سیاهی ها به جان ها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمان ها خیمه زد

صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیه مست و برای آسمان خنجر کشید

این زمان شلاق بر باور حکومت می کند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت می کند

تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعله ها آهی به غیر از دود نیست

دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دل ها هاله هایی از تباهی حلقه زن

اعتبار دست ها و پینه ها در مرخصی
چهره ها لوح ریا، آیینه ها در مرخصی

از زمین خنده خار اخم بیرون می زند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون می زند

طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت، دفتر لبخندها تعطیل محض

خنده های گاه گاه انگار ره گم کرده اند
یا که هق هق ها تقیه در تبسم کرده اند

منقرض گشته است نسل خنده های راستین
فصل فصل بارش اشک است و شط آستین

آن چه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریه ی پنهانی است

گرچه غیر از لحظه ای بر چهره ها پاینده نیست
پوزخند است این شکاف بی تناسب، خنده نیست

مثل یک بیماری مرموز در باغ و چمن
خنده های از ته دل ریشه کن شد، ریشه کن

الغرض با ماله ی غم دست بنایی شگفت
ماهرانه حفره ی لبخندها را گل گرفت

* * *
اشک های نسل ما اما حقیقی می چکند
از نگین چشم های خون، عقیقی می چکند

* * *
ماجرا این است: مردار تفرعن زنده شد
شاخه های ظاهراً خشکیده از بن زنده شد

آفتابی نامبارک نفس ها را زنده کرد
بار دیگر اژدهای خشک را جنبنده کرد

قبطیان فتنه گر جا در بلندی کرده اند
ساحران با سامری ها گاوبندی کرده اند!

* * *
من ز پا افتادن گل خانه ها را دیده ام
بال ترکشخورده ی پروانه ها را دیده ام

انفجار لحظه ها، افتادن آوا، ز اوج
بر عصب های رها پیچیدن شلاق موج

 دیده ام بسیار مرگ غنچه های گیج را
از کمر افتادن آلاله ی افلیج را

در نخاع بادها ترکش فراوان دیده ام
گردش تابوت ها را در خیابان دیده ام

گردش تابوت های بی شکوه آهنین
پر ز تحقیر و تنفر، خالی از هر سرنشین

در خیابان جنون، در کوچه ی دلواپسی
کرده ام دیدار با کانون گرم بی کسی!

دیده ام در فصل نفرت در بهار برگریز
کوچ تدریجی دلها را به حال سینه خیز

سروها را دیدهام در فصل های مبتذل
خسته و سردرگریبان – با عصا زیر بغل –

تن به مرداب مهیب خستگی ها داده اند
تکیه بر دیواری از دلبستگی ها داده اند

پیش چنگیز چپاول پشت را خم کرده اند
گوشه ای از خوان یغما را فراهم کرده اند!

ماجرا این است، آری ماجرا تکراری است
زخم ما کهنه است اما بی نهایت کاری است

از شما می پرسم آن شور اهورایی چه شد
بال معراج و خیال عرش پیمایی چه شد

پشت این ویرانه های ذهن، شهری هست؟ نیست؟
زهر این دل مردگی را پادزهری هست؟ نیست

ساقه ی امیدها را داس نومیدی چه کرد؟
با دل پر آرزو احساس نومیدی چه کرد؟

هان کدامین فتنه دکان وفا را تخته کرد؟
در رگ ایمان ما خون صفا را لخته کرد

هان چه آمد بر سر شفافی آیینه ها
از چه ویران شد ضمیر صافی آیینه ها

شور و غوغای قیامت در نهان ما چه شد؟
ای عزیزان! «رستخیز ناگهان» ما چه شد؟

دشت دلهامان چرا از شور یا مولا فتاد
از چه طشت انتشار ما از آن بالا فتاد

* * *
جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبح گون از تابش خورشید مولا روشن است

طرفه خورشیدی که سر از مشرق گل می زند
بین دریا و دلم از روشنی پل می زند

طرفه خورشیدی که غرق شور و نورم می کند
زیر نور ارغوانی ها مرورم می کند

اندک اندک تا طپیدن های گرمم می برد
در دل دریا فرو از شوق و شرمم می برد

«قطره ی سرگشته ی عاشق» خطابم می کند
با خطابش همجوار روح آبم می کند

تیغ یادش ریشه ی اندوه و غم را می زند
آفتاب هستی اش چشم عدم را می زند

اینک از اعجاز او آیینه ی من صیقلی است
طالع از آفاق جانم آفتاب «یاعلی» است

«یاعلی» می تابد و عالم منور می شود
باغ دریا غرق گل های معطر می شود

چشم هستی آبها را جز علی مولا ندید
جز علی مولا برای نسل دریاها ندید

موج نام نامی اش پهلو به مطلق می زند
تا ابد در سینه ها کوس اناالحق می زند

قلب من با قلب دریا هم سرایی می کند
یاد از آن دریای ژرف ماورایی می کند

اینک این قلب من و ذکر رسای «یاعلی»
غرش بی وقفه ی امواج، در دریا «علی»

موج ها را ذکر حق این سو و آن سو می کشد
پیر دریا کف به لب آورده، یاهو می کشد

مثل مرغان رها در اوج می چرخد دلم
شادمان در خانقاه موج می چرخد دلم

موج چون درویش از خود رفته ای کف می زند
صوفی گرداب ها می چرخد و دف می زند

ناگهان شولای روحم ارغوانی می شود
جنگل انبوه دریاها خزانی می شود

کلبه ی شاد دلم ناگاه می گردد خراب
باز ضربت می خورد مولای دریا از سراب

پیش چشمم باغ های تشنه را سر می برند
شاخه هایی سرخ از نخلی تناور می برند

خارهای کینه قصد نوبهاران می کنند
روی پل تابوت ها را تیرباران می کنند

در مشام خاطرم عطر جنون می آورند
بادهای باستانی بوی خون می آورند

* * *
صورت اندیشه ام سیلی ز دریا می خورد
آخرین برگ از کتاب آب ها، تا می خورد

6335 4 4.52

ماها هف پشتمون غِواص بوده / حامد عسگری

نِنه‌ش می گفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
می‌گفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ای پسر غِواص می شه

نِنه‌ش می گفت: همه‌ش نزدیک شط بود
می ترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو‌ می گف : نِنِه می خوام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا مرواری بیارُم

نِنه‌ش می گفت نمی خاستُم بره شط
می دیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس ،مو بیشتِر از جاسم تو آبه

زِد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن ،نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون

نِنه‌ش مگفت روزی که داشت مرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو‌گفتم :بِچِه‌ای...لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمی خواد

رفیقاش می گن : از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرمانده‌ش می گفته بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده

نِنه‌ش می گف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت

نِنه‌ش می گفت‌: چشام به در سیا شد
دوا زخمِ نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلُم می سوزه از داغ
جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد

عشیره می گن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمّام میزد

یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننه‌ش بندا رو ‌وا می کرد باباش گفت:
مو‌ گفتم ای پسر غِواص می شه

 

به نقل از تسنیم

 

6291 2 4.78

مبادا روی لاله پا گذاریم / قیصر امین پور

مبادا خویشتن را واگذاریم
امام خویش را تنها گذاریم
ز خون هر شهیدی لاله ای رست
مبادا روی لاله پا گذاریم
6266 1 4.56

مادر سلام، خانه ات آبادان / محمدرضا عبدالملکیان

مادر، سلام
خانه ات آبادان
گفتم که خانه ات؟
در نامه ی تو خواندم و دانستم
بیداد زخم ظالم موشک
سقف گلین خانه ی ما را
به خاک ریخت
مادر غمت مباد
که پاهای ما به پاست
دست تو، دست من
دست هزار من
می سازد و دوباره می آغازد
هر آنچه را که تیر فتنه می اندازد
گفتی:
«آن شب که موشک آمد و ویران کرد»
«مریم به خواب بود»
«فردا فقط عروسک خونینش»
«بر جای مانده بود»
«یک هفته بعد نیز
یک پیرمرد
دست به خون نشسته ی مریم را
از قلب سبز باغچه ی سرخ خانه اش
در لا به لای گریه ی گل ها جست»
«مظلوم کوچکم
اینگونه در شقاوت ظلمی بزرگ
سوخت»
مادر غمت مباد که تاریخ جنگ ما
با خون پاک و روشن مریم
نوشته خواهد شد
با دل، نگاه کن
تاریخِ پُر تلالو مظلومان
سرشار از شکفتن مریم هاست
این نامه را
از جبهه ی جنوب
از سرزمین زخمی خوزستان
با خون پاک و روشن مریم
با خون پر تلاطم کارون
با خون کرخه می نویسم و می گویم:
مادر غمت مباد
اینجا حضور روشن ایثار
جاری تر از تلاطم کارون است
مادر، اینجا ستاره ها همه روشن
اینجا ستاره ها همه نزدیک
در یک شب حماسه و حمله
بر بام خاکریز
گرمای یک ستاره ی قرمز را
من با دو دست خویش چشیدم
دیروز
در هُرم آفتاب و آتش جبهه
یک زن به سن و سال تو را دیدم
گفتم: سلام مادر
چرخی زد و  به شوق نگاهم کرد
در التهاب گونه ی او
قد کشید اشک
گفتا: «شهید شد»
«با کرخه نور تا دل دریا رفت»
«مثل صدای اوست، صدایت»
«او پاره ای ز پیکر من بود»
«نه
من پاره ای ز پیکر او بودم»
مادر
این نامه یک اشارت کوتاه
از سرزمین نور و نخل و پرنده است
از سرزمین زخمی خوزستان
از سرزمین راز شهادت
از سرزمین فرصت پرواز
اینجا، فرصت برای نوشتن زیاد نیست
خشم تفنگ منتظر پنجه ی من است
مادر 
چشم انتظار باش
خداحافظ
5741 1 3.82

عاقد دوباره گفت: وکیلم؟...پدر نبود / پروانه نجاتی

عاقد دوباره گفت: وکیلم؟...پدر نبود
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود

گفتند: رفته گُل...نه...گُلی گُم...دلش گرفت
یعنی که از اجازه ی بابا خبر نبود

هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل های سرد که بی دردسر نبود

ای کاش نامه، یا خبری، عطر چفیه ای
رویای دخترانه ی او بیشتر نبود

عکس پدر، مقابل آیینه، شمعدان
آن روز، دور سفره به جز چشم تر نبود

عاقد دوباره گفت: وکیلم؟...دلش شکست
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود

او گفت: با اجازه ی بابا بله، بله
مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود!
5514 0 4.93

آه ای خنده ی سیاه و سفید / سعید بیابانکی

نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
 
کوچه مشتاق گام هایت ماند
خانه چشم انتظار در زدنت
 
مثل این که همین پریشب بود
آمدی با پسرعموهایت
 
خنده هایت درست یادم هست
بس که آشفته بود موهایت
 
رو به من... رو به دوربین با شوق
ایستادید سر به زیر و نجیب
 
آخرین عکس یادگاری تان
بین این قاب ها چقدر غریب...
 
هیچ عکاس عاقلی جز من
دل به این عکس ها نمی بندد
 
تازه آن هم به عکس ساده ی تو
که سیاه و سفید می خندد  
 
دور تا دور این مغازه پُر است
از هزاران هزار عکس جدید
 
تو کجایی؟ کجا؟ نمی دانم!
آه ای خنده ی سیاه و سفید
 
تو از این قاب ها رها شده ای
دوستانت اسیرتر شده اند
 
تو جوان مانده ای، رفیقانت
نوزده سال پیرتر شده اند
 
صبح شنبه، چه صبح تلخی بود
از خودم پاک نا امید شدم
 
قاب عکس تو بر زمین افتاد
به همین سادگی شهید شدم
5508 0 4.88

حاصل مدرسه منهای چهار / قیصر امین پور

فصل گل بود و بهار
فصل پرنقش و نگار
باد بی رحم خزان
ناگهان از سر دیوار، پرید
و بر این باغ وزید
بهترین گل ها را
از دل باغچه ی مدرسه چید
چارگل، چار شهید
همه ی مدرسه ی ما غم بود
چار تا غنچه ی سرخ
در دل باغچه ی ما کم بود
من به خود می گفتم:
باید این مسئله را حل بکنیم!
حاصل مدرسه منهای چهار
می شود: مدرسه منهای هزار
می شود: مدرسه منهای بهار
باید این مسئله را حل بکنیم
من به دنبال قلم می گشتم
پدرم نیز به دنبال تفنگش می گشت

5425 2 4.11

پس پدر کی ز جبهه می آید؟ / قیصر امین پور

«پس پدر کی ز جبهه می آید؟»
باز کودک ز مادرش پرسید
گفت مادر به کودکش که«بهار،
غنچه ها و شکوفه ها که رسید»

باز کودک ز مادرش پرسید:
«کی بهار و شکوفه می آیند؟»
گفت مادر که« هر زمان در باغ
غنچه ها لب به خنده بگشایند»

روز دیگر سراغ باغچه رفت
کودک ما به جست و جوی بهار
دید لب بسته است غنچه هنوز
بر لب غنچه نیست بوی بهار

گفت:« ای غنچه های خوب، چرا
لبتان را ز خنده می بندید؟
زودتر بشکفید و باز شوید
آی گل ها، چرا نمی خندید؟»

گاه با غنچه ها سخن می گفت
گاه خواهش ز غنچه ها می کرد
گاه گلبرگ غنچه ای را نرم
با سر انگشت خویش وا می کرد
5424 1 4.07

کسی که کشته نشد از قبیله مانیست/ برای شهید زین الدین / حامد حجتی

شب ترانه و تار است و آه ...آه زمین
پراست از تپش بادهای فرودین

شب تلاوت یک سوره سبز تا خورشید
شب طلوع هزاران ستار ه در یاسین

شب تبارک و.. والشمس ...و القمر تا فجر
شب صعود غزل تا مقام علیین

شب تمامی یک مرد ...مختصر ...چفیه
تفنگ و تیر ...حمایل ...قمقمه ...پوتین

و باد صبح به گوش همه وزید که آی
خوشا به حال فلانی که رفته روی مین

خوشا به حال فلانی که رفت و لاله دمید
به جای هر قدمش قطره قطره روی زمین

کسی که کشته نشد از قبیله مانیست
خوشا به حال هزاران هزار زین الدین

امروز

پر از تراکم تردید و وهم و فاصله اند
تمام مردم این کوچه های مرگ آیین

هوای شهر چه تاریک و سرد و بی روح است
رسیده اند ملخ های شک به برگ یقین

یرای آمدنت دیر نیست مطلق خوب!
برس به داد دل باغ زرد ....سبزترین

........
27 آبان. سالروز شهادت مهدی زین الدین
5305 0 3.22

دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست / قیصر امین پور

می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی شود
دیگر قلم، زبان دلم نیست
گفتم:
باید زمین گذاشت قلم ها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ
از لوله ی تفنگ بخوانم
با واژه ی فشنگ
می خواستم
شعری برای جنگ بگویم
شعری برای شهر خودم-دزفول-
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
اما
موشک
زیبایی کلام مرا می کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه های شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانه های خاکی مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکی و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
هر چند ناتمام
گفتم:
در شهر ما
دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که می نالد
تنها میان ساکت شب ها
بر خواب ناتمام جسدها
خفاش های وحشی دشمن
حتی ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره ها را
با پرده های کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه پشت کسی نیست
کاین گور دیگری است که استاده است
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتی
هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره ها
شبگردهای دشمن ما باشند
اینجا
حتی
از انفجار ماه تعجب نمی کنند
اینجا
تنها ستارگان
از برج های فاصله می بینند
که شب چقدر موقع منفوری است
اما اگر ستاره زبان می داشت
چه شعرها که از بد شب می گفت
گویاتر از زبان من گنگ
آری
شب موقع بدی است
هر شب تمام ما
با چشم های زل زده می بینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشنای شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه می پوشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم:
شاید
این شام، شام آخر ما باشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم:
امشب
در خانه های خاکی خواب آلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده می خشکد؟
اینجا
گاهی
سر بریده ی مردی را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم
در زیر خاک گِل شده می بینیم:
زن روی چرخ کوچک خیاطی
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسی را
همراه می برد
اینجا برای ماندن
حتی هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بارهای گِل و سنگ
بر قلب های کوچک
در گورهای تنگ
اما
من از درون سینه خبر دارم
از خانه های خونین
از قصه ی عروسک خون آلود
از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رؤیاهاست
رؤیای کودکانه ی شیرین
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خیابان
خم بود
با چشم های سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود می گشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکی ز ترس خطر تند می دوید
اما سری نداشت
لختی دگر به روی زمین غلتید
و ساعتی دگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه
سوی مزار کودک خود می برد
چیزی درون سینه او کم بود...
اما این شانه های گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه می لرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوه
بی هیچ خان و مان
در گوششان کلام امام است
فتوای استقامت و ایثار
بر دوششان درفش قیام است
باری
این حرف های داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست؟
دیوار!
دیوار سرد و سنگی سیار!
آیا رواست مرده بمانی
در بند آنکه زنده بمانی؟
نه!
باید گلوی مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانیم*
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیزتری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست...


*«رود» یعنی فرزند، در بعضی از نواحی جنوب، مادران در مرگ فرزندانشان «رود، رود» می گویند
5017 0 3.75

ابری که روی صندلی چرخدار بود / ابوالحسن صادقی پناه

خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود

ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد    
روزی پناه خستگی این دیار بود

آن روزها که پای به هر قله می گذاشت
 آن روزها به گُرده ی طوفان سوار بود

حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود

بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد
دعوا سر محاکمه ی شهردار بود

آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت
مرد لبوفروش سیاستمدار بود

از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد:
اصرار بر ادامه ی جنگ انتحار بود

این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید
در چشمهاش نفرت از او آشکار بود

می خواست که فرار کند از پیاده رو
می خواست و ... به صندلی خود دچار بود

دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده درصدد انفجار بود

خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود

4864 2 4.73

آفتاب شعر من هماره سایه سارشان! / سید حسن حسینی

بغضی در میان راه
در کویر تفته ی گلوی من
ساقه ای شکسته بود
گفتم: این سخنوران که بی صدا غنوده اند
وه چه خوب و خواندنی سروده اند
قطعه ای بلیغ و ناب
جاودان سروده ای به رنگ عشق و آفتاب
قطعه ای که هیچ شاعری نگفت
بهترین ترانه ای که گوش آسمان شنفت
جان من نثارشان
آفتاب شعر من هماره سایه سارشان!
گفت-با تبسّمی به رنگ غم-
«بهترین و برترین سروده ی زمانه است
شعر ماندگارشان
قطعه ی بهارشان!
این زمان
دیده از نگاه و لب ز گفتگو
بسته اند اگرچه
باز
بر لب خموش شان ترانه است:
اشک را مجال های و هو مده
گوش کن به چشم خود!
در مسیر بادهای نوحه گر
بی امان به سوی جبهه می وزد
پرچم مزارشان»
گفت و بغض من شکفت.
4760 0 4.5

زنده ای، ای زنده تر از زندگی! در یادها / علیرضا قزوه

دسته گل ها دسته دسته می روند از یادها
گریه کن، ای آسمان! در مرگ طوفان زادها

سخت گمنامید، اما ای شقایق سیرتان!
کیسه می دوزند با نام شما، شیّادها

با شما هستم که فردا کاسه ی سرهایتان
خشت می گردد برای عافیت آبادها

غیر تکرار غریبی، هان، چه معنا می کنید؟
غربت خورشید را در آخرین خردادها

با تمام خویش نالیدم چو ابری بی قرار
گفتم: ای باران که می کوبی به طبل بادها!

هان، بکوب اما به آن عاشق ترین عاشق بگو:
زنده ای، ای زنده تر از زندگی! در یادها

مثل دریا ناله سر کن در شب طوفان و موج
هیچ چیز از ما نمی ماند، مگر فریادها
4753 4 3.63

چیزی از او به جای نمانده است جز راه ناتمام / قیصر امین پور

آن روز
بگشوده بال و پر
با سر به سوی وادی خون رفتی
گفتی:
«دیگر به خانه باز نمی گردم
امروز من به پای خودم رفتم
فردا
شاید مرا به شهر بیارند
بر روی دست ها»
اما
حتی تو را به شهر نیاوردند
گفتند:
«چیزی از او به جای نمانده است
جز راه ناتمام»
4724 0 3.67

پدر مرد من به تنهایی ادبیات پایداری بود .... / سعید بیابانکی

دور تا دور حوض خانه ی ما
پوکه های گلوله گل داده است
پوکه های گلوله را آری
پدر از آسمان فرستاده است

عید آن سال ،حوض خانه ی ما
گل نداد و گلوله باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوکه های گلوله گلدان شد
 
پدرم تکه تکه هر چه که داشت
رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاه و هفت چشمانش
سال هفتاد و پنج پاهایش

پدرم کنج جانماز خودش
بی نیاز از تمام خواهش ها
سندی بود و بایگانی شد
کنج بنیاد حفظ ارزش ها

روی این تخت رنگ و رو رفته
پدرم کوه بردباری بود
پدر مرد من به تنهایی
ادبیات پایداری بود ....

4551 0 4.42

همسرش آب پشت پایش ریخت خواست چشمان کوچه، تر باشد / علیرضا بدیع

کفش هایش به سمت در چرخید، شاید این آخرین سفر باشد
همسرش آب پشت پایش ریخت، خواست چشمان کوچه تر باشد

به همین راحتی مسافر شد، پا به متن سیاه جاده گذاشت
او که در سطر زندگی می خواست، روی هر واژه ضربدر باشد

بعد از آن ماهیان یتیم شدند، آسمان «پا به ماه شد» در حوض
مادر پیرش آرزو می کرد: کاش نوزادشان پسر باشد

همسرش حرف های سربسته، پست می کرد: تا به کی باید
چشم هایم حصیر پنجره ها، گوش هایم کلون در باشد؟

یک کلاغ سپید رو به جنوب، پر زد از کاج های بعدازظهر
مادر پیر او دعا می کرد: کاش این بار خوش خبر باشد

ایستاد آن چنان که شاخه ی سرو، رو به اصرار باد بی مقصد
خواست ثابت کند که ممکن نیست، میوه ی سروها تبر باشد

خاکریز آسمان هفتم شد، ماه برداشت کوله بارش را
چکمه ها رو به آسمان کردند، شاید این آخرین سفر باشد
4434 1 3.67

نه، این درخت پر از زخم، خم نخواهد شد / محمدمهدی سیار

هنوز ماتم زن های خون جگر شده را
هنوز داغ پدرهای بی پسر شده را

کسی نبرده ز خاطر کسی نخواهد برد
ز یاد، خاطره باغ شعله ور شده را

کسی نبرده ز خاطر، نه صبح رفتن را
نه عصرهای به دلواپسی به سر شده را

نه آهِ مانده بر آیینه های کهنه شهر
نه داغ های هر آیینه تازه تر شده را

جنازه ها که می آمد هنوز یادم هست
جنازه های جوان، کوچه های تر شده را..

نه، این درخت پر از زخم، خم نخواهد شد
خبر برید دو سه شاخه تبر شده را!

4348 0 3.54

فرق مادر شهید / مریم سقلاطونی

فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
خلاصه می شود به این:
مادر شهید
پیش از آن که مادر شهید می شود
«شهید» می شود...
4326 0 3.75

موشک کاغذي بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت / محمدحسین ملکیان


موشک کاغذي بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت
پدرم داد زد: ...هواپيما بمب روي قرارگاه انداخت

پدر از روي صندلي افتاد، پاشد و گفت:«يا علي»... افتاد
سقف با بمب اولي افتاد او به بالا سرش نگاه انداخت

تانک از روي صندلي رد شد شيشه ي عينکم ترک برداشت
يک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفيه و کلاه انداخت

خاکريز از اتاق خواب گذشت من و او سينه خيز می رفتيم
او به جز عکس خانوادگي اش هرچه برداشت بين راه انداخت
...
به خودم تا که آمدم ديدم پدرم روي دستهايم بود
يک نفر دوربين به دست آمد آخرين عکس را سياه انداخت

موشک آرام روي تخت افتاد زني از بين چند دست لباس
يونيفرم پلنگي او را توي ايوان جلوي ماه انداخت

 

4269 3 4.6

امروز به خاطر خدا برگردید / اصغر عظیمی مهر

مردان غیور قصه ها! برگردید!
یک بار دگر به شهر ما برگردید
دیروز به خاطر خدا می رفتید
امروز به خاطر خدا برگردید

3992 2 4.53

بوسیدن آفتاب کاری است شگفت / قیصر امین پور

نوشیدن نورِ ناب، کاری است شگفت
این پرسش را جواب، کاری است شگفت
تو گونه ی یک شهید را بوسیدی؟
بوسیدن آفتاب کاری است شگفت
3959 0 4.7

ای وای اگر ز پای نشینیم، وای ما / قیصر امین پور

آغاز شد حماسه ی بی انتهای ما
پیچید در زمانه طنین صدای ما

آنک نگاه کن که ز خون نقش بسته است
بر اوج قله های خطر جای پای ما

ماندند همرهان همه در وادی نخست
جز سایه ها نماند کسی در قفای ما

ما رو به آفتاب سفر می کنیم و بس
زینروی در قفاست همه سایه های ما

دردا و حسرتا که ز بیگانه هم ربود
در این میانه گوی ستم، آشنای ما

بنگر چگونه عاطفه از دست می رود
ای وای اگر ز پای نشینیم، وای ما
3880 0 4.33

و سپردیم به خاک آن همه خوبی ها را / زکریا اخلاقی

مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبی ها را

می نشستیم به دامان تبسم هایش
می گرفت از همه سو حسن سلوکش ما را

نیمه شب ها با دستان بهارانگیزش
آب می داد سحرخیزترین گل ها را

تا خدا قامت بر قامت او می بستیم
می کشانید به آن سوی افق ها ما را

آسمانی تر از آن بود که ما فهمیدیم
جانب خاک نبست آینه ی بالا را

این «شهیدیّه» پر از لاله و گل خواهد ماند
که در آمیخته هم صحبتی دریا را
3876 0 3.5

ای کاش امشبی تو نفس کم نیاوری / پروانه نجاتی

ای کاش امشبی تو نفس کم نیاوری
بر گونه های «فاطمه» شبنم نیاوری

سوز گلو و خیمه ی اکسیژن، آه، درد
در خانه شور و حال محرّم نیاوری

امشب شب عروسی محمود و فاطمه است
در سور و سات شادی شان غم نیاوری

در موقع اجازه گرفتن چه خوب بود
این ماسک را درون سالن هم نیاوری

گفتند نامه ای بفرستید، راستی
حیف است یک نوشته فراهم نیاوری

پس دیده بان حفظ حقوق بشر کجاست؟
تا کی به ابروان پُرت خم نیاوری؟

هر شب شهید می شوی از درد، مرد من
ای کاش امشبی تو نفس کم نیاوری
3852 0 5

دوست ندارم در پایان نامه ات، دفاع کنی از من / مهدی نظارتی زاده

دوست دارم
آنقدر بگذرد، تا خاک شوم
با من
پلی بسازند تاریخی...
کنار پایه هایم بایستی، عکس بگیریم
بگذری...
آنقدر از جنگ برنگردم
تا فسیلم را
تو پیدا کنی
نوازشم بدهی با قلم مویت
و سوژه ای بشوم برای دکترای تو...
یک
دو
چند دنده بشمار!
تا به قلبم برسی
که در سینه ی مورچه ها می تپد!...
حالا سرب را بیرون بکش!
دوست ندارم
در پایان نامه ات، دفاع کنی از من
و برای ادامه ی تحصیل
از این خاک بگذری...
3831 0 3.92

تشنه باید سوخت در این کربلای سوخته / کیومرث عباسی قصری

چون نسوزم پا به پای نخل های سوخته
آشنا سوزد به پای آشنای سوخته

وقتی آن شب آسمان آتش به روی ما گشود
نخل ها ماندند و این بی دست و پای سوخته

نایمان مانند نای نازک نی ها گرفت
بس که نالیدیم شب ها با صدای سوخته

داد ما را بعد از این با دیده می باید شنید
نیست غیر از دود دل، فریاد نای سوخته

چشم امیدی به «الوند» و «فرات» و «دجله» نیست
تشنه باید سوخت در این کربلای سوخته

هیچ کس چون من نمی داند چه معنی می دهد
در هوا پیچیدن بوی حنای سوخته

قصر شیرین من «قصری»، عروس غرب بود
حجله هایش بوده اند این نخل های سوخته
3797 0 4.33

بر در دروازه های شهر قابت کرده اند / اصغر عظیمی مهر

گر چه با کپسول اکسیژن مجابت کرده اند
مادرت می گفت دکترها جوابت کرده اند

مرگ تدریجی است این دردی که داری می کشی
منتها با قرص های خواب، خوابت کرده اند

خواب می بینی که در «سردشتی» و «گیلان غرب»
خواب می بینی که بر آتش کبابت کرده اند

خواب می بینی می آید بوی ترش سیب کال
پس برای آزمایش انتخابت کرده اند

خواب می بینی که مسئولان بنیاد شهید
بر در دروازه های شهر قابت کرده اند

خواب می بینی کنار صحن «بابا یادگار»
بمب ها بر قریه ی «زرده» اصابت کرده اند

قصر شیرینی که از شیرینی اش چیزی نماند
یا پلی هستی که چون سر پل خرابت کرده اند؟

خوشه خوشه بمب های خوشه ای را چیده ای
باد خاکی با کدامین آتش آبت کرده اند؟

با کدامین آتش ای شمعی که در خود سوختی
قطره قطره در وجود خود مذابت کرده اند

می پری از خواب و می بینی شهید زنده ای
با چه معیاری نمی دانم حسابت کرده اند

3717 0 3.38

دل من گره گیر من ماند و «امروز» پای مرا بست / محمدرضا عبدالملکیان

از آتش
چه مردان سبزی
چه مردان سبزی از آتش گذشتند
چه مردان سبزی در آتش نفس تازه کردند
زمین تشنه
من تشنه
دل های با خویش و با هیچ پیوسته، تشنه
چه مردان سبزی به دریا رسیدند
نسیمی نیامد
نسیمی نپرسید
نسیمی مرا رو به معنای شبنم نچرخاند
دل من گره گیر گل های قالی
دل من گره گیر برگ حقوق تقاعد
دل من گره گیر یک میز
یک پله
یک پست
دل من گره گیر من ماند
چه مردان سبزی به آیین افرا رسیدند
دل من گره گیر تزویر پنهانی یک ترازو
دل من گره گیر یک حجره
یک خانه
 یک کارخانه
دل من گره گیر حراج انصاف
چه مردان سبزی به باغ تماشا رسیدند
دل من نپرسید
چرا خانه ام از عبور پرستو تهی شد
چرا پشت تنهایی ام
رد پرواز پروانه ها سوخت
مسیر نگاهم
چرا از نفس های باران جدا ماند
چرا کرت دستان سبزم ورق خورد
و دیگر کسی سمت سرچشمه ی باغ را
از دل من نپرسید
دل من گره گیر من ماند
و «امروز» پای مرا بست
و افسون یک وعده، یک وجه
و جادوی یک نام
و آوازه ی یک تریبون
و پیوند رنگین ترین چاپ
با دفتر شعر وا خورده ی من
مرا از مسیر کبوتر جدا کرد
و من چشم بستم بر اندوه مرغان آبی
و من پشت کردم به قانون افرا
و من پا نهادم به چشم شقایق
و من چشم بستم به هنگامه ی آه
در سینه ی چاه
و از کوچه ی رنج سرشار یک شهر
دامن کشیدم
من آیینه ی درد را حس نکردم
و آن میل پنهان مرا برد
بریدم
به غربت رسیدم
و بیگانگی از دلم آسمان را درو کرد
و من پشت کردم
به مردان سبزی که در آسمان ریشه دارند
و مردان سبزی که از خوان آتش گذشتند
و مردان سبزی که در باغ آتش
نفس تازه کردند
چه مردان سبزی
چه مردان سبزی به محراب معنا رسیدند
و من سقف بینایی ام را
چراغ کبوتر نیفروخت
و من باغ دانایی ام
میوه ای مهربان را نیاموخت
و من تا چراغان معنای یک گل
دلم را نبردم
دل من گره گیر من ماند
و مردابِ امروز پای مرا بست
چه مردان سبزی به دریای فردا رسیدند!
3696 0 5

در التهاب گونه ی او، قد کشید اشک / محمدرضا عبدالملکیان

مادر، سلام
خانه ات آبادان
گفتم که خانه ات؟
در نامه ی تو خواندم و دانستم
بیداد زخم ظالم موشک
سقف گلین خانه ی ما را
به خاک ریخت
مادر غمت مباد
که پاهای ما به پاست
دست تو، دست من
دست هزار من
می سازد و دوباره می آغازد
هر آنچه را که تیر فتنه می اندازد
گفتی:
«آن شب که موشک آمد و ویران کرد»
«مریم به خواب بود»
«فردا فقط عروسک خونینش
بر جای مانده بود»
یک هفته بعد نیز
یک پیرمرد
دست به خون نشسته ی مریم را
از قلب سبز باغچه ی سرخ خانه اش
در لا به لای گریه ی گل ها جست
مظلوم کوچکم
اینگونه در شقاوت ظلمی بزرگ
سوخت
مادر غمت مباد که تاریخ جنگ ما
با خون پاک و روشن مریم
نوشته خواهد شد
با دل، نگاه کن
تاریخِ پُر تلالو مظلومان
سرشار از شکفتن مریم هاست
این نامه را
از جبهه ی جنوب
از سرزمین زخمی خوزستان
با خون پاک و روشن مریم
با خون پر تلاطم کارون
با خون کرخه می نویسم و می گویم:
مادر غمت مباد
اینجا حضور روشن ایثار
جاری تر از تلاطم کارون است
مادر، اینجا ستاره ها همه روشن
اینجا ستاره ها همه نزدیک
در یک شب حماسه و حمله
بر بام خاکریز
گرمای یک ستاره ی قرمز را
من با دو دست خویش چشیدم
دیروز
در هُرم آفتاب و آتش جبهه
یک زن به سن و سال تو را دیدم
گفتم: سلام مادر
چرخی زد و  به شوق نگاهم کرد
در التهاب گونه ی او
قد کشید اشک
گفتا: شهید شد
با کرخه نور تا دل دریا رفت
مثل صدای اوست، صدایت
او پاره ای ز پیکر من بود
نه
من پاره ای ز پیکر او بودم
مادر
این نامه یک اشارت کوتاه
از سرزمین نور و نخل و پرنده است
از سرزمین زخمی خوزستان
از سرزمین راز شهادت
از سرزمین فرصت پرواز
اینجا، فرصت برای نوشتن زیاد نیست
خشم تفنگ منتظر پنجه ی من است
مادر
چشم انتظار باش
خداحافظ
3662 0 3.5

تو از فهمیده ها فهمیده بودی؟ / قیصر امین پور

تو همچون غنچه های چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
مگر راز حیات جاودان را
تو از فهمیده ها فهمیده بودی؟
3655 1 5

سلام سردار / میلاد عرفان پور

زمان!‌به هوش آ، زمین! خبردار
که صبح برخاست، صبح دیدار

چه صبح نابی! چه آفتابی!
چقدر روشن، چقدر سرشار

قسم به والشمس‌های قرآن
قسم به فانوس‌های بیدار

قسم به از بند خویش‌رستن
قسم به مردان خویشتن‌دار

قسم به والعادیات ضبحا
قسم به آیات فتح و ایثار

قسم به بامرگ‌زیستن‌ها
به ایستادن میان رگبار

چه فرق دارد شام و فلسطین
عراق و ایران؟ یکی‌ست پیکار

بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار

به جز تو اینسان، به جوهر جان
که داده پاسخ به این عمّار

اگرچه بالاتری از آنان
به سرو می‌مانی و سپیدار

به یار می‌مانی و سپاهش
به سیصد و سیزده علمدار

خوشا اگر چون تو، هرچه سرمست
خوشا اگرچون تو، هرچه دیندار

نه دین در شب گریختن‌ها
نه دین دنیا، نه دین دینار

تو سیف‌الاسلام روزگاری
ولی نه از دین خود طلبکار

به خویش می پیچی از لطافت
به پای طفلی اگر رَوَد خار

چه جای سجیل، چون ابابیل
گرفته نام تو را به منقار

تو یار سرچشمه ی حیاتی
هرآنکه یار تو نیست مردار

تو اهل اینجا نه! از بهشتی
تو اهل پروازی و سبکبار

نه اهل آن سجده‌های سطحی
نه اهل آن روزه‌های شکدار

قسم که«مَن‌ینتظر...» تویی تو
قسم به این زخم‌های بسیار

بلند بادا همیشه نامت
سرت سلامت سلام سردار
 

3555 1 4.43

دوباره بوی صدای بلال می آید / قیصر امین پور

ز جاده های خطر بوی یال می آید
کسی از آن سوی مرز محال می آید

صدای کیست؟ خدایا درست می شنوم؟
دوباره بوی صدای بلال می آید

ز بس فرشته به تشییع لاله آمد و رفت
صدای مبهم برخورد بال می آید

مپرس از دل خود «لاله ها چرا رفتند»
که بوی کافری از این سوال می آید

بیا و راست بگو، چیست مذهبت ای عشق
که خون لاله به چشمت حلال می آید

به لحظه لحظه ی این روزهای سرخ قسم
که بوی سبزترین فصل سال می آید
3489 0 4.08

حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد / محمدحسین ملکیان

جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد
پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد
عده‌ای را ضریب منفی داد، عده‌ای را به هیچ قسمت کرد
تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذره‌بین باشد
یک نفر فکر آب و خاک که نه در پی آب بود و نان از جنگ  
خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوش‌نشین باشد
یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید
سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد
یک نفر فارغ از معادله‌ها، بی‌خیال تمام مشغله‌ها
روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطه‌چین باشد
در جواب کسی که می‌گوید، پدر از جنگ دست پر برگشت
هر دو تا آستین او خالی‌ست، تا جوابش در آستین باشد
هم‌قطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ
حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد

 

3488 0 4.7

خیابانی که مبل، در آن نمایشگاهی ندارد / محمدرضا عبدالملکیان

كوپن 356، تخم مرغ
لباس می‌ پوشم 
و از پله‌ ها به زیر می ‌آیم 
از خانه به خیابان 
خیابان هاشمی 
خیابان مأنوس 
خیابان سلام دل ها 
خیابان صمیمیت سلام ها 
خیابان بار عاطفی كلمات 
خیابان خانه ‌های كوچك 
خیابان دل های بزرگ 
خیابان خانوارهای نُه سر عائله 
خیابان خانوارهای شش نفر شهید 
خیابان صبر
خیابان سنگر
خیابان سر به زیر
خیابان سرفراز
خیابان بی ادعا
خیابان صف های بلند عاشورا
خیابان هاشمی
خیابان کم توقع
خیابان مصمم
خیابان ریشه دار
خیابان مستقل
خیابانی که مبل، در آن نمایشگاهی ندارد
و ساندویچ فروشی هایش
همیشه در غربت و کسالت زندگی کرده اند
خیابان ازدحام نانوایی ها
خیابانی که شیرینی دانمارکی نمی خرد
خیابانی که جین نمی پوشد
خیابانی که کراوات نمی زند
خیابانی که مژه های طبیعی را دوست دارد
خیابانی که قلم پای پانک ها را خرد می کند
خیابانی که لباسش را از تعاونی ها می خرد
خیابانی که لباس تنش را
برای سیل زدگان می فرستد
خیابان هاشمی
خیابان پیکان های مُسن
خیابان هُل دادن ژیان
خیابانی که بنز و بی.ام.و، با هراس تمام
از تیررس نگاهش می گریزند
خیابان هاشمی
خیابان بی پیرایه
خیابان یکرنگ
خیابانی که دروغ نمی گوید
که احتکار نمی کند
گران نمی فروشد
و در مرداب گاو صندق ها
زندگی نمی کند
خیابان هاشمی
خیابان مردان کار
خیابان دست های پینه بسته
خیابان زنان سجاده و صبر
خیابان دلشکسته
خیابانی که پس از هر حمله
حجله ها در آن صف می بندند
و کوچه هایش چراغان می شوند
خیابان چراغان
خیابان ستاره باران
خیابانی که هر شب جمعه
قرار ملاقاتش را با بهشت زهرا
فراموش نمی کند
خیابانی که اسرائیل را می شناسد
و رادیویش را گوش نمی کند
خیابان هاشمی
خیابانی که  سر بر دامن بیگانه نمی گذارد
خیابانی که نوکر نیست
خیابانی که بشقاب های اروپا را نمی شوید
خیابانی که دربان رستوران های پاریس نیست
خیابانی که تعظیم نمی کند
تحقیر نمی شود
انعام نمی گیرد
خیابان هاشمی 
خیابان سربلند 
خیابانی كه كوتاه نمی‌ آید 
خیابان اول خط 
خیابانی كه با یك اتوبوس 
به میدان انقلاب می‌پیوندد 
خیابانی كه همیشه از او وحشت دارند 
خیابانی كه همیشه برایش نقشه می ‌كشند 
خیابانی كه هر روز بمبارانش می‌ كنند 
خیابانی كه هر روز متولد می ‌شود 
خیابانی كه هر روز در مدرسه 
نام‌نویسی می ‌كند 
خیابانی كه هر روز بزرگ می ‌شود 
خیابان هاشمی
خیابان گلاب قمصر
خیابان کاسه های نذری
خیابان سفره ی ابوالفضل
خیابان بیداری
خیابان کوی فرهنگیان
خیابان معلم و مدرسه
خیابان کتاب و کارنامه
خیابان ممتاز
خیابانی که هر روز امتحان می دهد
و هر روز عکسش را بزرگ می کنند
و هر روز عکسش را بر در و دیوار محله
می چسبانند
خیابان هاشمی 
خیابانی كه مرا می‌ شناسد 
خیابانی كه برایم دست تكان می‌ دهد 
خیابانی كه شعرهایم را می‌ خواند 
خیابانی كه غم هایش را به من می‌ سپارد 
خیابانی كه شعرهایم را تصحیح می ‌كند 
خیابانی كه كلمات مهجور 
و مصراعهای متكلف را 
از شعرهایم پاك می ‌كند 
خیابانی كه همیشه حرف دلش را 
در شعرهایم جستجو می ‌كند 
خیابانی كه همیشه به دست هایم نگاه می‌ كند 
 
نگاه می‌ كنم 
به دست هایم نگاه می ‌كنم 
كوپن 356! 
دست هایم را پنهان می‌ كنم 
خیابان هاشمی لبخند می‌ زند 
آغوش می‌ گشاید 
و به سویم می ‌آید 
و من 
شرمگین و شتابناك 
از خیابان هاشمی می‌ گریزم 
از پله‌ها بالا می ‌روم 
به خانه باز می‌ گردم 
و كوپن 356 
در میان خشم سرانگشتانم 
مچاله شده است 
3410 1 2.64

خاطری را نبود خاطره زیباتر از این / زکریا اخلاقی

کس تماشا نکند منظره زیباتر از این
خاطری را نبود خاطره زیباتر از این

زیر شمشیر شهادت، سحر آن سان وقتی
که نرفتند از این دایره زیباتر از این

نرسد دعوت دلدار فریباتر از آن
نشکفد تلبیه از حنجره زیباتر از این

شاهبازا سفر عرش تو خوش باد، برو!
نرود کس سوی آن کنگره زیباتر از این

رفتی ای نوگل و در باغ غمت خواهد خواند
باز شب تا به سحر زنجره زیباتر از این

خوش قد و قامتی اما به خدا روز طلوع
خواهمت دید در آن منظره زیباتر از این
3408 0 4.33

جاده مانده ست و من و این سر باقی مانده / سعید بیابانکی

جاده مانده ست و من و این سر باقی مانده
رمقی نیست در این پیکر باقی مانده
 
نخلها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده
 
تویی آن آتش سوزنده خاموش شده
منم این سردی خاکستر باقی مانده
 
گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده
باز شرمنده ام از این سر باقی مانده
 
روز و شب گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه ی پر پر باقی مانده
 
شعر طولانی فریاد تو کوتاه شده است
در همین اسب و همین خنجر باقی مانده
 
پیشکش باد به یکرنگی ات ای مرد ترین
آخرین بیت در این دفتر باقی مانده
 
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
با توام ای یل نام آور باقی مانده
3305 0 4.77

شگفتا آب را با آب شوییم؟ / قیصر امین پور

شهیدان را به نوری ناب شوییم
درون چشمه مهتاب شوییم
شهیدان همچو آب چشمه پاکند
شگفتا آب را با آب شوییم؟
3163 1 5

در پشتِ میز، اکنون ضمیر منفصل بود / عباس احمدی

گرمای سوسنگرد اگر بالای چل بود
آب و هوای شهر تهران معتدل بود

خورشید هم، همدرد با بی کاریِ او
در آسمان پرغبار کوچه ول بود

چیزی که دنبالش نبوده سهمش از نفت
ارزانی کمپانی توتال و شِل بود

همسنگر خوبش که روزی جفت او بود
در پشتِ میز، اکنون ضمیر منفصل بود

می خواست تا درخواستی... رویش نمی شد
می خواست حرفی، نامه ای... اما دو دل بود

حاجی مرا یادت می آید؟ کربلای...
هم رزم از پیشینه اش گویی خجل بود

حاجی، نه! دکتر روی برگرداند و حل شد
در قهوه اش که مثل بهمن شیرگل بود

آیینه دار زخم های نسل او شد
اشکی که کنج چشم هایش مشتعل بود

سیم بسیجی وصل بود اما ندانست
حاجی خودش شخصاً به بالا متصل بود

3123 0 3

زمین برای تو جاذبه نداشت! / مجتبی تونه ای


آسمانی شدی
زمین
برای تو
جاذبه نداشت!

 

3098 0 5

ما مدعیان صف اول بودیم / میلاد عرفان پور

 

ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم آن ها دیدند

ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند

3096 1 4.48

این ابتدای سبزی او بود / قیصر امین پور

این سبز سرخ کیست؟
این سبز سرخ چیست که می کارید؟
این زن که بود
که بانگ «خوانگریو»* محلی را
از یاد برده بود
با گردنی بلندتر از حادثه
بالاتر از تمام زنان ایستاده بود
و با دلی وسیع تر از حوصله
در ازدحام و همهمه «کِل»** می زد؟
این مادر که بود که می خندید؟
وقتی که لحظه، لحظه ی رفتن بود
آن سبز، با سخاوت خورشید
بخشید هر چه داشت
جز آن لباس سبز
و نقش آن کلام الهی را
رهْتوشه ی شهید همین بس:
یک جامه، یک کلام
تصویری از امام
او را چنان که خواست
با آن لباس سبز بکارید
تا چون همیشه سبز بماند
تا چون همیشه سبز بخواند
او را
وقتی که کاشتند
هم سبز بود هم سرخ
آنگاه
که یار بی قرار
آرام در حضور خدا آسود
هر چند سرخ سرخ به خاک افتاد
اما
این ابتدای سبزی او بود...


*خوانگریو: مرکب از دو کلمه خواندن و گریستن ، ابیات محلی است که معمولا زنان در سوگواری می خوانند و می گریند
**کِل زدن: کِلی لی لی... آوایی که زنان محلی معمولا در عروسی سر می دهند
3090 0 5

قرص ها عاجزتر از تسکین غم های زمانه / مهدی عابدی

خسته تر از بلبل پر کنده می آید به خانه
خسته گویی می رسد از خشم یک رزم شبانه

بخت با او پُر تکلّف، مرگ با او بی تفاوت
می کند با بخت دعوا، می زند با مرگ چانه

عطسه اش چون انفجار درد در گودال بینی
سرفه یعنی شعله ی زخمی که می گیرد زبانه

نسخه ها بد خط تر از مشق شبان نا امیدی
قرص ها عاجزتر از تسکین غم های زمانه

پچ پچ مامان و بابا دخترک را کرده بیدار
می زند از تخت بیرون«آب»! این هم یک بهانه!

راستی بابا! نگفتی آخرش؛ «کُرتُن» چه شکلی است؟
«گِرد حتی گردتر از اشک های دانه دانه»

دخترک وحشت کنان حس سوالی شوم دارد
دانه های سرخ صورت؟لکه های سرخ شانه؟

«قرمزی ها دخترم! لُپ های من را موش خورده!»
این جواب خنده دار و هوش تیز کودکانه؟!

قرمزی ها مهرهای نامه جسم تو بودند
مهر فوری، مهر سرّی، مهر خیلی محرمانه
 

3017 0 4

پله ... / صدرالدین انصاری زاده

یادت هست قلاب می گرفتم

از دیوار باغ بالا بروی

تا ته باغ را نگاه کنی ؟

حالا من

درجه

درجه

به شانه ام افزوده ام

و تو 

پله

پله

از آسمان بالا رفته ای ...

 

3007 0 4.33

دوش یاران خبر سوختنش آوردند / زکریا اخلاقی

دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند

یا رب این کشته ی عریان کدامین عرصه است؟
که ز بازار تجرد کفنش آوردند

این گلی بود که از خلوت خوش بوی بهار
بهر پرپر شدن اندر چمنش آوردند

لحظه ی سرخ اجابت ز شفاخانه ی وصل
مرهم تازه ی داغ کهنش آوردند

آن که چون سرو سهی بدرقه شد با گل اشک
اینک از معرکه چون نسترنش آوردند

کلبه ی عاطفه سرشار شد از بوی عروج
وقتی از مصر بلا پیرهنش آوردند

به سراپرده ی نورانی قربش بردند
آن که چون شمع در این انجمنش آوردند
2986 0 3.58

چه می شد لاله ای بودم در این باغ / علیرضا قزوه

چرا چون خار فرسودم در این باغ
چرا بی داغ، آسودم در این باغ
گلستان در گلستان لاله رویید
چه می شد لاله ای بودم در این باغ
2984 0 3.41

بال های من به بام تو نمی رسند / مجتبی تونه ای


بال های من
به بام تو نمی رسند

مگر خیال تو
مرا شهید کند

 

2959 0

به همین سادگی شهید شدم / سعید بیابانکی

نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
کوچه مشتاق گام هایت ماند
خانه چشم انتظار در زدنت

مثل اینکه همین پریشب بود
آمدی با پسرعموهایت
خنده هایت درست یادم هست
بس که آشفته بود موهایت

رو به من... رو به دوربین با شوق
ایستادید سر به زیر و نجیب
آخرین عکس یادگاری تان
بین این قاب ها چقدر غریب...

هیچ عکاس عاقلی جز من
دل به این عکس ها نمی بندد
تازه آن هم به عکس ساده ی تو
که سیاه و سفید می خندد

دور تا دور این مغازه پُر است
از هزاران هزار عکس جدید
تو کجایی؟ کجا؟ نمی دانم!
آه ای خنده ی سیاه و سفید

تو از این قاب ها رها شده ای
دوستانت اسیرتر شده اند
تو جوان مانده ای، رفیقانت
نوزده سال پیرتر شده اند

صبح شنبه، چه صبح تلخی بود
از خودم پاک نا امید شدم
قاب عکس تو بر زمین افتاد
به همین سادگی شهید شدم
2934 0 3.5

همیشه قافیه قرمز، ردیف، سبز و سفید / ندا هدایتی فرد



همیشه قافیه قرمز، ردیف، سبز و سفید
سلام كشور من! ای وطن! طلوع امید!

قدم قدم غزلم را ستاره می‌بندم
مسیر آمدنت را سپیده‌ای كه دمید

چگونه بین غزل‌ها تو را بگنجانم
به حجم تنگ غزل جا نمی‌شود خورشید

غروب، رفتن تو، اشك‌های ما، قرآن
سحر و آمدنت نور شد، به دل تابید

به خون پاك شهیدان تا ابد آباد
اگرچه سخت ولی سر رسید این تبعید

تو آمدی و دوباره زلالی از باران
به خاكی در و دیوار كوچه‌ها بارید

تو پیر میكده مسلمین تاریخی
و حكم بعد خدایی همیشه جاوید
2931 0 3

نداری مگر آشنایی غریبه؟ / غلامرضا کافی

چقدر آشنا می نمایی غریبه!
بگو از کجا از کجایی غریبه؟

در این شهر و این شب چه بی سرپناهی
نداری مگر آشنایی غریبه؟

دل نخل ها تازه شد از عبورت
مگر تو ولیّ خدایی غریبه؟

تو در آسمان نگاهت چه داری؟
که کردی دلم را هوایی غریبه

غبار کدامین سفر بر تو مانده ست؟
که گرد از دلم می زدایی غریبه...

تو را می شناسم تو را می شناسم
تو هم رنگ خون خدایی غریبه

کمین گاه دیو است این شهر این شب
مگر در دل من درآیی غریبه...


با حذف ابیات

 
2910 2 4.17

کجا بال کبوتر می فروشند / سید حبیب نظاری


کجا گل های پرپر می فروشند
شهادت را مکرر می فروشند

دلم در حسرت پرواز پوسید
کجا بال کبوتر می فروشند

 

2844 0 4

خبر دهید به آنها که ناامید شدند / سعید بیابانکی

چه ببرها که در این کوه ناپدید شدند
چه سروها که در آغوش من شهید شدند

نیامدند سفرکردگان این کوچه
چه چشم های سیاهی به در سفید شدند

در انتظار مرام رفیق های قدیم
هزار مرتبه تقویم ها جدید شدند

هنوز پنجره مان تا خروس خوان باز است
خبر دهید به آنها که ناامید شدند

برآمدند شبی با هزار دست دعا
هزار قفل فروبسته را کلید شدند

دو واژه از دولبی را کنار هم چیدند
دو بیت ناب سرودند و بوسعید شدند

سیاهی از همه جا روسیاهی از همه سو
خوشا به حال شهیدان که روسفید شدند
2840 1 4.27

یاد چشمان تو می افتم در اقیانوس ها / سید حبیب نظاری


شب که روشن می شود آبی ترین فانوس ها
یاد چشمان تو می افتم در اقیانوس ها

با کدامین شعله رقصیدی که حالا سال هاست
بال می گیرند از خاکسترت ققنوس ها

قرن ها بیهوده می گردم نمی یابم تو را
نامی از تو نیست در خمیازه ی قاموس ها

مهربان من به اشراق نگاه شرقی ات
کی رهایم می کنی از حلقه ی کابوس ها

کی می آیی که به گلبانگ اذان روشنت
لال خواهد شد زبان خسته ی ناقوس ها
::
در مبارک باد یک آدینه می آیی و من
دست برمی دارم از دامان این مأیوس ها

 

2839 0 3.88

شاید کـه یـادت رفته قول ِ زیر قرآن / کاظم بهمنی

امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان
حالی بپرس از مادر پیرت پسر جان!
 
دیگر سراغ از ما نمی گیری، کجایی؟
شاید کـه یـادت رفته قول ِ زیر قرآن
 
دست تو از وقتی به دست حوریان است
کمتر می افتی یاد این دستان لرزان
 
تو همنشینی بـا جوانان بهشتی
لطفی ندارد دیدن ما سالمندان!
 
شرمنده ام مادر! دلم خیلی گرفته
ناراحت از حرفم نشو، رو برنگردان...
 
پـیـش سماور رو بـه رؤیایـش نشـسته
مادربزرگ پـیر مـن با چشم گریان
 
چیزی نمی گوید ولی از چـشم هایش
می شد بفهمی در اتاقش هست مهمان
 
دارد برایش چای می ریزد  ولی او
مـثل همیشه لب نخواهد زد به فنجان
 
عطر عجیبی خانه را پر کرده ــ شاید
عـطر گلی بـاشد که مانده زیر باران
2805 1 4.33

هلا واژه هایم بسیجی شوید! / پروانه نجاتی

هلا واژه هایم بسیجی شوید!
گلوله، سلاح، آر پی جی شوید

بیایید با من به میدان مین
به گلگون ترین قطعه های زمین

همان جا که بوی جنون جاری است
که از عشق، دریای خون جاری است

بیایید با من به «بستان» و «شوش»
که خاکسترم را بگیرم به دوش

به شهری که خرّم شد از لاله ها
شهادتگه سیزده ساله ها

ز دزفول و تنهایی اش بشنویم
ز شرح شکیبایی اش بشنویم

شلمچه شویم و پر از خون شویم
دل آشفته ی «فاو» و «مجنون» شویم

بیایید در «هور»ها پر زنیم
به گمگشته یاران خود سر زنیم

بیا با شهیدان سماعی کنیم
به سنگر، به میدان سماعی کنیم

شهیدان الفبای آزادی اند
همه اهل این کوی و آبادی اند

به آتش همه نسبتی داشتند
از آن شعله ها قسمتی داشتنند

در آغوش آتش به رقص آمدند
از آن میل سرکش به رقص آمدند

به کف جان گرفتند یاران پاک
مبادا که از کف رود آب و خاک

مبادا لگدکوب دشمن شود
از این ننگ آلوده دامن شود

«دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود»

دریغا دریغا دریغا دریغ
گلستان شود آتشستانِ تیغ

کنون ما به جاییم و فریاد و خون
و آن رقص توفنده ی واژگون

من امشب به سنگر گذر می کنم
به آشوب واژه خطر می کنم

مگر بوی عباس جاری شود
شمیم گل یاس جاری شود

مروری کنم ذهن آشفته را
شکوفا کنم راز ناگفته را

تب جبهه و کربلا ای دریغ
مناجات و سوز دعا ای دریغ

همان روزهایی که تب سود داشت
و رزمنده زخمی نمک سود داشت

همان روزهای پر از التهاب
که خون می چکید از دل آفتاب

دل چفیه پر بود از رمز و راز
ز آشوب باران راز و نیاز

که سنگر به سنگر اذان می دوید
مناجات از هر طرف می وزید

دریغا که آن روزها رفته اند
و در شرم امروز وارفته اند

پر از یاد آن روزهایم هنوز
پریشان دیروزهایم هنوز

ز عطر شهیدان وضو کرده ام
به مرثیه ی عشق خو کرده ام

قلم! همدم ناشکیبایی ام
انیس غزل های تنهایی ام

تو را بر نفس های یاران قسم
به گلواژه های خروشان قسم

که بر صفحه ی کاغذ اعجاز کن
و بار دگر گریه آغاز کن

پریشان کن اوراق تشویش را
که مرهم گذاری دل ریش را

که این مشق مشق سرافکندگی است
و این شعر آهنگ درماندگی است

من خام وصف شهیدان کنم؟
غباری کنم تا که طوفان کنم؟

من از حسرت خویش آشفته ام
پر از مثنوی های ناگفته ام!
2801 0 5

اوّل مهر رسید و من در همان «اوّل آ» بودم / علیرضا قزوه

اوّل مهر رسید و من در همان اوّل آ  بودم
مثل گنجشک دلم می زد، مثل گنجشک رها بودم

پای یک پنجره میزی بود، چه تقلّای عزیزی بود
پنجره راه گریزی بود، خیره در پنجره ها بودم

پشت هر پنجره دنیایی ست ، چشم وا کردم و بستم ، آه
من کجایم؟ تو کجا؟ با خویش در همین چون و چرا بودم

گفت : بابا دو هجا دارد... نام من چار هجایی بود
نان یکی... آب یکی ... باران... مثل باران دو هجا بودم

گفت: هر حرف صدا دارد... در سکون حرف زدم با خود
هم صدا بودم و هم ساکت ، نه سکوت و نه صدا بودم

گفت: «دلتنگ که ای؟ »خندید؛ گریه کردم که «پدر»؛ خم شد
آه بابا، بابا، بابا، سخت دلتنگ شما بودم

جنگ شد، پنجره ها افتاد ، بچّه ها تشنه سفر کردند
هشت نهر آینه جاری شد، تشنه در کرببلا بودم

گفت: «هی هی! تو کجایی؟ تو» راست می گفت، کجایم من؟
»تو نبودی... تو چهل سال است... «من... اجازه؟... همه را بودم

تو چهل سال همه غایب... تو چهل سال همه در خویش...
من چهل سال، خدای من! من چهل سال کجا بودم؟

2773 0 3.86

دست دعا به سنگر اَمّن یُجیب داشت / زکریا اخلاقی

چون لاله ی شکفته، صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه، رایحه ای دل فریب داشت

وقتی که رفت، مثل شهیدان کربلا
پیراهنی سپید پر از بوی سیب داشت

چشمش پر از طراوت سبز حضور بود
روحی بلند و حال و هوایی غریب داشت

همراه عاشقان شهادت، شب عروج
دست دعا به سنگر اَمّن یُجیب داشت

رفت و به توشه ی سفر آسمانی اش
تسبیح و مُهر و شانه و قرآن به جیب داشت

خونین کفن به کوی ملاقات دوست رفت
در آرزوی وصل، دل بی شکیب داشت
2671 0 5

غواص در دریا نمی میرد / زینب چوقادی


با چای خرمای نگاهت را
می نوشم و الحمد می خوانم

پیش خودم اشعار سعدی را
شب تا سحر یک بند می خوانم

وقتی پی رد تو می گردم
پس کوچه ها میدان مین دارند

در چارسوی خاطرات من
جلادها جایی کمین دارند

تا روزهای رفته برگردد
تقویم را بر عکس وا کردم

پیراهن و شلوار عیدت را
صد بار با وسواس تا کردم

اصلا تو از پیشم نمی رفتی
این خانه مثل قبل روشن بود

این سایه سار تا ابد باقی
رویای بی پایان یک زن بود

دیوانه ام دور تو می گردم
دور همین پیراهن خالی

دور دوتا دمپایی کهنه
دور خودم دور بد اقبالی

هی با خودم درگیر و در جنگم
آواره ی اندوه تحمیلیت

درگیر سی سال از تو جا ماندن
یک گور خالی  اسم و فامیلیت...

دلخوش به این که مرد رویاهام
در چرخه ی دنیا نمی میرد

می دانم این را خوب می دانم
غواص در دریا نمی میرد.

 

2621 5 4.57

می بینی، بعد از تو هیچ اتفاق مهمی نیفتاد / علی محمد مودب

سقراط نیستی
که شوکران نوشیده باشی
در محاصره ی آتنیان معذّب
امیرکبیر نیستی
که دست شسته باشی از زندگی
وقتی می لرزد دستانِ قاتل
با آب خونین حوض فین
و ناصرالدین شاه
سبیلش را می جود در خواب
حلاّج نیستی
که اناالحق گفته باشی بر سرِ دار
نه شمسی، نه عین القضات
تو مثل خودت هستی، محمدعلی!
احتمالاً گلوله ای خورده ای
و ناله ای کشیده ای
ناله هایی
یا در کسری از ثانیه
با چند همسنگرت
خاکستر شده ای
تو مثل خودت هستی، محمدعلی!
چوپانی ساده دل
که همیشه زیر دندان هایت داری
مزّه ی برف کوه های تربت جام را
ولو که کاسه ی سرت
مانده باشد سال ها
روی خاک گرم خوزستان
یکی هستی
از همین استخوان هایی
که هر روز می آورند
که می نامند شهید گمنام
که هیچ کدام شان هم نیستی
تو مثل خدا هستی، محمدعلی!
این را فرزندت خوب می فهمد
تو رفتی
باقرِ بی بی زهرا رفت
حسین عمو رفت
حسنِ عمو رفت
اما هیچ اتفاق مهمی نیفتاد
تنها بعضی از دختران ده
گیسوهایشان را
دور از چشم شویشان
سپید کردند
تنها مادرت
بعضی شب ها
گریه کرد
و حرف زد
با قاب عکس ات
در گوشه ی خانه
که قبری نداشتی
دایی هر شب قرص هایش را خورد
و هذیان هایش را گفت
فقط اگر بودی
تشنه نمی مرد شاید
شاید اگر بودی
یک غروب که بر می گشتی
با بار علف برای گوساله ها
مهمان تهرانی تو می شدم من
که با سادگی روستایی ات
احوال جناح های سیاسی پایتخت را
از من سوال کنی
صغری چای بریزد
تو بگویی
که در تلویزیون دیده ای ام
که شعر می خوانده ام
و مغرورانه به همسرت نگاه کنی
به یاد تو نبودم
 وقتی در پارک های تهران
شعر می خواندم برای دختران
به یاد تو نبودم
وقتی در هتل آزادی
ملخ دریایی می خوردم
با شاعران عرب
و از آرمان قدس حرف می زدند
به یاد تو نبودم
در اتوبوس های جمالزاده-تجریش
وقتی نیازمندی های روزنامه را
مرور می کردند
حتی گاهی
مادرت
از یاد می برد تو را
در صف های شلوغ نانوایی های گلشهر
می بینی
بعد از تو هیچ اتفاق مهمی نیفتاد
داریم همان جور زندگی می کنیم
دارند همین جور می میرند!
2600 0 4.2

یادت هست؟ / صدرالدین انصاری زاده

یادت هست قلاب می گرفتم
از دیوار باغ بالا بروی
تا ته باغ را نگاه کنی؟
حالا من
درجه
درجه
به شانه افزوده ام
و تو
پله
پله
از آسمان بالا رفته ای
2536 0 5

از جنگ، هیجده روز کوچکتر است / محمدرضا عبدالملکیان

سرباز کوچکی است
با جنگ بزرگ شده است
و از جنگ، هیجده روز کوچکتر است
هر چیز و همه چیز
در ذهن کوچکش
به جنگ می پیوندد
و بازی های هر روزه اش
چیزی فراتر از جبهه ای کوچک نیست
با بالش ها و پشتی ها سنگر می سازد
و بی مسلسل کوچکش
از سنگر پای به بیرون نمی گذارد
در ذهن کوچکش
نقش های مدور قالی
مین های دشمن است
همیشه، پا را به احتیاط بر زمین می گذارد
در خیابان به هر نظامی سلام می کند
و در اتوبوس خود را تا کنار آنها می کشاند
هر وقت کاغذ و خودکار می خواهد
می دانم که از جبهه
نامه ای برای ما نوشته خواهد شد
هر روز نان سفره را
میان سربازهای خیالش
قسمت می کند
با آنها بر سفره می نشیند
و با آنها غذا می خورد
بر لیوان آب پُل می بندد
و ریحان ها را از آن عبور می دهد
از نمکْپاش
نارنجک می سازد
از قاشق
خمپاره
از چنگال
چلچله
و لبه های نان بَربَری را
با سبزی می پوشاند(تانک را استتار می کند)
هر روز
و هر روز چندین بار
سربازها
تانک ها
و هواپیماهایش را در دو سو می چیند
او همیشه در یک سو می نشیند
و گاهی من و یا مادرش در سویی دیگر
او همیشه ایران است
او همیشه پیروز می شود
و او همیشه از کشتن هیچ سربازی
خوشحال نمی شود
شب های بمباران
با اولین آژیر
مسلسل کوچکش را بر می دارد
و چراغ ها را خاموش می کند
او با معصومیت کودکانه اش
اضطرابش را از ما پنهان می کند
با صدای هر راکت
دست های کوچکش
بر گردنم گره می خورد
او می گوید:
سنگر گرفته ام
و من می دانم پناه آورده است
مهتاب، نگاه هراسناک کودکم را
در چشمانم می نشاند
و تپش های قلب کوچکش
خروشِ خشم را در رگ هایم می گرداند
در خانه سکوت است و در آسمان آوار بمباران
او می گوید: سنگر گرفته ام
ومن، با سرانگشتان قلبم
کتاب مظلومیت را
در چشمان معصوم سرباز کوچکم
ورق می زنم
2518 0 5

جاده... / صدرالدین انصاری زاده

 
جاده
رودخانه ی خشکیده ای است
خاطره ی ماهی ها
آزارم می دهد
 
2488 0

شکست آینه ها را که بشکند خود را / امید مهدی نژاد

شکست و آینه شد بیقراریِ خود را
و مثل رود پل از موج زد تردد را

برای رد شدن از خویش، سمت رود دوید
شکست آینه ها را که بشکند خود را

تهی شد از همه ی آن چه بود و بالا رفت
و دور شد چمدانی که غرق می شد را

و مرگ آن سوی خود را به او تعارف کرد
و مرگ آن سوی خود را... همان تولد را

ستاره صاعقه ای شد؛ و مردی از جا خاست
که بعدِ سجده مهیا شود تشهد را

نوشت: اشهد ان لا اله الاّ الله
تمام کرد به تجدیدِ خود تجدّد را

سلام کرد به فردا، به صبح پنجره ها
بغل گرفت خدا را، هر آن که جز خود را
2451 0 3

این قرن، قرن حادثه های حسینی است / پروانه نجاتی

این قرن، قرن حادثه های حسینی است
بر تارکش طراوت نام خمینی است

این قرن در بسیط زمان گم نمی شود
در تاربست ذهن جهان گم نمی شود

تقویم های زورمداری دگر گذشت
آن روزهای خفت و خواری دگر گذشت

هر سو نگاه می کنی آشوب همت است
انگشت های فتنه به دندان حیرت است

دیگر زمان کرنش و تعظیم ها گذشت
سر برگ های تیره ی تقویم ها گذشت

افکنده لرزه در دل این قرن نام عشق
از بس نشسته بر دل مردم پیام عشق

ای بارگاه عاطفه، ای زادگاه من
ای اشکِ داغ خیمه زده در نگاه من

«شیراز» ای ستاره ی شب های خاطرم
ای موج موج آبی دریای خاطرم

شهر غزل، ترانه ی زیبای کودکی
رویای آسمانی دنیای کودکی

ای شهر من سلام، سلامی چو بوی عشق
چون بوی آشنایی دل، گفت و گوی عشق

ای شهر من دوباره به آغوشت آمدم
تا صحن یادهای فراموشت آمدم

ای شهر من چگونه تو باور نداری ام
بارو ندارمت به خودم واگذاری ام

ای شهر منجمدشده در ناسپاسی ام!
آیا اگر نگاه کنی می شناسی ام!

سیمرغ آسمان تو برگشته از سفر!
ققنوس داستان تو برگشته از سفر!

روزی که رفتم آینه ات بی غبار بود
دشت محبت تو همه شعله زار بود

روزی که رفتم این همه دیوار غم نبود
پشت حصار حادثه این دود و دم نبود

این قصرهای سرزده بر پای ما چیست؟
این شانه های خم شده زیر گناه چیست

بن بست کوچه ها به کجا ختم می شود؟
آیا به سمت آینه ها ختم می شود؟

آن آتشِ گرفته در احساس ها کجاست
دوران عشق بازی عباس ها کجاست

پرواز روی بال غرور فرشتگان؟
باران عشق وقت عبور فرشتگان؟

یعنی گذست در دل طوفان رها شدن
آغشته ی نگاه زلال خدا شدن؟

عریانی حقیقت پنهان زندگی؟
رزمنده زیستن شب طوفان زندگی؟

یاران آفتابی تو پر کشیده اند
نامردها به روی تو خنجر کشیده اند!

من بوی خاک می دهم ای شهر خسته ام
از غربت غروب تو در خود شکسته ام

این استخوان امانت خاک است شهر من
تعبیری از کرامت خاک است شهر من

امروز تو چقدر از آشوب خالی است
از چشم های عاشق و مرطوب خالی است

دیروز تو پر از هیجان بود و تازگی
جان می گرفت با تپش عشق زندگی

با یک غزل لبالب از احساس می شدیم
طوفان خشم حضرت عباس می شدیم

امروز کوه فاصله می روید از زمین
بر چهره ها نشسته غمی سرکه انگبین

بوی ریا گرفته نفس های کوچه ها
کز کرده عشق کنج قفس های کوچ ها

خود را اسیر زرورق و برق کرده ای
ای شهر خوب من چقدر فرق کرده ای!

هیچ از نگاه پر زدگان یاد می کنی
یا از گلوی صاعقه فریاد می کنی

ای شهر دل شکسته به سوی تو آمدم
پای به گل نشسته به سوی تو آمدم

آغوش واکن ای وطن ای خاک پاک من
بر این پلاک، بر جگر چاک چاک من

شیراز! دست و پا زده در خونت آمده
تابوت عاشقانه ی مجنونت آمده

با کاروان لاله گل یاس آمده
با بازوی قلم شده عباس آمده
2382 0 5

با موضوع امتحان: بابا! / نغمه مستشارنظامی

ب، الف، ب، الف! بخوان: بابا
چفیه و مُهر و استخوان: بابا!

بعد از این انتظار طولانی
خواهد آمد به شهرمان بابا

می نویسم زمین که قابل نیست
کی می آیی از آسمان، بابا!؟

آمدم من به پیشواز شما
دست خود را بده تکان بابا

تا ببینم در ازدحام حضور
تو کدامی در این میان بابا؟

تو که یک عمر در سفر بودی
بیشتر پیش مان بمان، بابا!

باز من بی توام، تو؟ آن بالا
با موضوع امتحان: بابا!
2367 0 4.22

قطاری هر شب از ایستگاه خاطره ات می رود به اندیمشک / علیرضا قزوه

قطاری هر شب
از ایستگاه خاطره ات می رود به اندیمشک
قطاری هر شب
از ایستگاه جمجمه ات
تا آتش چاه های نفت
قطارهای یک طرفه
با پرده های چفیه و باران
دریچه های قلبت که بسته می شود
قطار به تونل رسیده است
نفس که تنگ می شود
چفیه را با اشک، خیس کن
شیمیایی است
دلت که می گیرد
فوری بخواب
خمپاره است!
و پیش از آن که ماسک خود را
به ماه تعارف کنی
نخل و ستاره را به عقب بفرست
قطار، سوت می زند
و جوانی ات برایش دست تکان می دهد
قطار خالی است
ماه لکوموتیو را می راند
و فرشته ها
تو را و قطار اندیمشک را
به آسمان می برند!
2366 0 4

سالها پیش از این شهید شدی / عباس احمدی

باز هم موج های طوفان زاد
غیرت خلق را تکان دادند
تا به دریای معرفت برسیم
شهدا راه را نشان دادند

تسلیت واژه قشنگی نیست
گرچه او قهرمان ملت بود
او که چون مرغِ در قفس، عمری
در به در در پی شهادت بود

یا علی گفت و دل به دریا زد
چون شهادت کلید پرواز است
حاج قاسم دوباره ثابت کرد
درِ این باغ همچنان باز است

مرحبا ای شهید زنده ی عشق
پیش ارباب، روسپید شدی
تلخ بود این خبر، جدید نبود
سالها پیش از این شهید شدی!

موعد انتقام نزدیک است
تند بادیم و غیرتی شده ایم
دشمن از ما به وحشت افتاده
همگی بمب ساعتی شده ایم
2360 9 4.1

دل، خرده شیشه نگیرد / صدرالدین انصاری زاده

بام
بوم
بیم
کرکس ها با بال های آهنین
بر طبل ماه می کوفتند
دشمن حتی
به دف دف های فرشتگان
و خواب های معصوم کودکان هم نفوذ کرده بود
پنجره ها را
ضرب در گرفتیم
دل
خرده شیشه نگیرد
2342 0 4.67

به آن که زود رفته است / صدرالدین انصاری زاده

گلدسته های مسجد انگار
دو شهید
دو دسته گل
تقدیم کنند به هم
یکی به آنکه زود رفته است
یکی به آن که دیر می آید
و گنبد انگار
کلاهخود روح بزرگ کودکان فرداست
روزی که پندارشان آن قدر بال گسترده
که
پنجره
پنجره
آسمان خراش ها هم نمی توانند
مسیرشان را تا شکاف ابر
دنبال کنند
2337 0 2.5

چرا همچنان دشمنی هست؟ / قیصر امین پور

شهيدي كه بر خاك مي خفت
چنین در دلش گفت:
«اگر فتح این است
که دشمن شکست،
چرا همچنان دشمنی هست؟»
2323 0 2.67

سیبی که از درخت فرو افتاد، افتاده است / علیرضا قزوه

سیبی که از درخت فرو افتاد
افتاده است
و رودها به کوه باز نمی گردند
و عطر این تابستان ها
فقط برای همین تابستان است
اما قطار اندیمشک
باز می گردد
با بوی سیب و
پیرهن یوسف!
2312 0 5

کجا بال کبوتر می فروشند / سید حبیب نظاری

کجا گل های پرپر می فروشند
شهادت را مکرر می فروشند
دلم در حسرت پرواز پوسید
کجا بال کبوتر می فروشند
2312 0 5

خون...سرفه ی خشک...درد...بیمارستان / میلاد عرفان پور

خون...سرفه ی خشک...درد...بیمارستان
آیینه ای از نبرد...بیمارستان
ناگاه صدای شیون شیرزنی
یک خط کشیده...مرد...بیمارستان
2295 0 4.43

در قلب من بهار، شرمنده ی خداست / علیرضا قزوه

صبح آمده ست صبح، عید آمده ست عید
چون سیب سرخ عید، لبخندتان رسید

پیغام داده اید، احوالتان خوش است
اعیادکم ربیع ایامکم سعید

در صبح ناگهان، گل داده است جان
لبریزم از نشاط سرشارم از امید

یاران من سلام! یاران من کجاست؟
یاری که پرگشود یاری که پر کشید

هرچند خسته اید درخود شکسته ایم
باید غزل سرود باید غزل شنید

باید دوباره سوخت باید دوباره ساخت
باید دوباره رفت باید دوباره دید

در قلب من بهار، شرمنده ی خداست
در چشم من بهار، شرمنده ی شهید

2290 0 2.29

خط اول بود که پایش را برد / بیژن ارژن

خط اول بود که پایش را برد
خط خورد گلویش و صدایش را برد
دارد کفش من و تو را می دوزد
کفّاش، که جنگ، کفش هایش را برد
2286 0

از جنگ، هیجده روز کوچکتر است / محمدرضا عبدالملکیان

سرباز کوچکی است
با جنگ بزرگ شده است
و از جنگ، هیجده روز کوچکتر است
هر چیز و همه چیز
در ذهن کوچکش
به جنگ می پیوندد
و بازی های هر روزه اش
چیزی فراتر از جبهه ای کوچک نیست
با بالش ها و پشتی ها سنگر می سازد
و بی مسلسل کوچکش
از سنگر پای به بیرون نمی گذارد
در ذهن کوچکش
نقش های مدور قالی
مین های دشمن است
همیشه، پا را به احتیاط بر زمین می گذارد
در خیابان به هر نظامی سلام می کند
و در اتوبوس خود را تا کنار آن ها می کشاند
هر وقت کاغذ و خودکار می خواهد
می دانم که از جبهه
نامه ای برای ما نوشته خواهد شد
هر روز نان سفره را
میان سربازهای خیالش
قسمت می کند
با آن ها بر سفره می نشیند
و با آن ها غذا می خورد
بر لیوان آب پُل می بندد
و ریحان ها را از آن عبور می دهد
از نمکْپاش
نارنجک می سازد
از قاشق
خمپاره
از چنگال
چلچله
و لبه های نان بَربَری را
با سبزی می پوشاند
(تانک را استتار می کند)
هر روز
و هر روز چندین بار
سربازها
تانک ها
و هواپیماهایش را در دو سو می چیند
او همیشه در یک سو می نشیند
و گاهی من و یا مادرش در سویی دیگر
او همیشه ایران است
او همیشه پیروز می شود
و او همیشه از کشتن هیچ سربازی
خوشحال نمی شود
شب های بمباران
با اولین آژیر
مسلسل کوچکش را بر می دارد
و چراغ ها را خاموش می کند
او با معصومیت کودکانه اش
اضطرابش را از ما پنهان می کند
با صدای هر راکت
دست های کوچکش
بر گردنم گره می خورد
او می گوید:
«سنگر گرفته ام»
و من می دانم پناه آورده است
مهتاب، نگاه هراسناک کودکم را
در چشمانم می نشاند
و تپش های قلب کوچکش
خروشِ خشم را در رگ هایم می گرداند
در خانه سکوت است و در آسمان آوار بمباران
او می گوید: «سنگر گرفته ام»
ومن، با سرانگشتان قلبم
کتاب مظلومیت را
در چشمان معصوم سرباز کوچکم
ورق می زنم
2238 1 5

آنها آتش شدند، ما دود شدیم / امید مهدی نژاد

آنها هیزم شدند، ما عود شدیم
آنها آتش شدند، ما دود شدیم
رفتند و شدند مردِ مردستان ها
ماندیم و نرانِ ماده اندود شدیم
2233 0

دامن سبز قبایش به کفم باید و نیست / زکریا اخلاقی

دامن سبز قبایش به کفم باید و نیست
پیش پایش گل اشک شعفم باید و نیست

هر شب از ذکر دل انگیز و خوشش تا دم صبح
سینه ای هم نفس چنگ و دفم باید و نیست

من که با فطرت مشتاق اویس آمده ام
عشق بازی و سلوک سلفم باید و نیست

هر شب و روز بسان سحر سبز ظهور
جلوه غیبی اش از هر طرفم باید و نیست

عاشقان رخ خوبش به تمنا رفتند
جا در این قافله در صدر صفم باید و نیست

در بیابان بلاخیز و خطر جوش طلب
گوش دل بر جرس لاتخفم باید و نیست

هر دم از ذوق شهادت به رکابش، شوقی
چون شهیدان بیابان طفم باید و نیست
2219 0 5

با خويش مي گويم اگر مي شد... چه مي شد / رضا معتمد

چندان فرو برديم سر در زير پرها
تا پر زديم از يادتان اي همسفرها

جا داشت اي آسوده خاطرها بپرسيد
يکبار هم از حال ما خونين جگرها

لب تشنگاني مانده در بهت کويريم
يا آهواني خسته در کوه  و کمرها

اينجاست پيرامونمان صف هاي آتش
آنجاست پيشاپيشمان سيل خطرها

دل هايمان خالي است از شوق سرودن
ما را تهي کردند از آن شور و شرها

اي کاش دل را باز دريابد دعايي
از سينه عطر عشق برخيزد سحرها

با خويش مي گويم اگر مي شد... چه مي شد
امروز بسيارند امّا اين «اگر»ها

2205 0 3.14

آتشین دمان رفتند،سرفشان و پاکوبان / محمدعلی مجاهدی

وای من که می روید دشنه دشنه خار اینجا
مثل این که می گیرند، ماتم بهار اینجا
 
جای جای این وادی، از سراب سیراب است
ریشه ریشه می سوزند، بوته های خار اینجا
 
در جهان بی دردی، از پی چه می گردی؟
وا نمی شود ای دل،عقده ای ز کار اینجا
 
ناله ای، خروشی نیست، آه شعله جوشی نیست
ما دلی نمی بینیم، گرم و شعله بار اینجا
 
از من و تو می گیرد فرصت تماشا را
بیعتی که آیینه بسته با غبار اینجا
 
آتشین دمان رفتند سرفشان و پاکوبان
بعد از این نمی رقصند با طناب دار اینجا
 
شور سر به داری نیست، شوق پایداری نیست
تا به کی ز دلتنگی، می کشی هوار اینجا؟
 
التهاب داغی کو؟ لاله ای، چراغی کو؟
تا تو را به رقص آرد عشقِ شعله کار اینجا
 
ترتب شهیدان را غرق لاله کن، یعنی:
پاره ی دلی بگذار روی هر مزار اینجا
 
کورسوی نوری نیست،روشنای طوری نیست
ای کلیم من برخیز! مژده ای بیار اینجا
 
ای زلال روحانی! چشمه چشمه جاری شو
وِی شکوه بارانی نم نمی ببار اینجا
2198 0 4

ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها / محمدمهدی سیار

ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!

رودیم و أشهد گفتن ما بر لب دریاست
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها

پیشانی ما خط به خط، خط مقدم بود
ما را سری دادند سرگردان سنگرها

آهسته در گوشم کسی گفت: اسم شب صبح است!
ناگاه روشن شد دو عالم از منورها

روشن برآمد دستمان تا در گریبان رفت
از سینه سوزان برآوردیم اخگرها

مشت اسیران زمین را باز خواهد کرد
سنگی که می افتد به دنبال کبوترها

خواب غریبی دیده ام، خواب ستاره... ماه...
خوابی برایم دیده اید آیا برادرها؟!
2198 0 5

امشب شب قدر است اگر قدر بدانی / يوسف رحيمي

جز ردّ قدم‌های تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست

یک لحظه در این معرکه از پا ننشستی
گفتی سفر عشق به جز دربه‌دری نیست

یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن
هم‌قافله با عشق و جنون، کم هنری نیست

دنبال شهادت همۀ عمر دویدی
گفتی که در این عالم خاکی خبری نیست

آن‌قدر سبکبار سفر کردی از این خاک
آن‌قدر که بر پیکر پاک تو سری نیست

تو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقی
بر تربت تو جای غم و نوحه‌گری نیست

باید که به حال دل خود نوحه بخوانم:
سهم من جا مانده به جز خون‌جگری نیست

از خود نگذشتم که به یاران نرسیدم
جز خویش در این بین حجاب دگری نیست

گفتند که باز است در باغ شهادت...
برخیز! به جز اشک رفیق سفری نیست

امشب شب قدر است اگر قدر بدانی
برخیز! مبارک‌تر از امشب سحری نیست
2191 0 3.67

قصه ی چادرم کشدار شده است... / محمدتقی عزیزیان

این روزها که نیستی
گلوی تفنگ ها
تیر می کشد
درست مثل زانوی پدربزرگ
که باغچه را بیل می زند
که خاکریز بالا می آورد
این روزها که نیستی
اعصاب حوض ها
به هم ریخته است
و گنجشک ها
- سرِ ساعت -
قرص ماه را نوک می زندد
این روزها که نیستی
شاعران برایت حرف در می آورند
خیابان ها پشت سرم راه می افتند
پیاده روها تنه ام می زنند
با خط ریش هایی که کارشان به جای باریک می کشد
این روزها که نیستی
قصه ی چادرم
کشدار شده است
و سیاست مدارها
برای دیدن موهام
- که دست رویشان می کشیدی-
پروتکل امضاء می کنند
این روزها که نیستی
دلخوشم
تنها
به خاطراتی 
که از دست قاب می افتد
و گل های قالی
خواهران خونی اند با من
2188 0 4.6

زود رفتی به حاشیه،‌ ای متن! زود حرف اضافه‌ات كردند / عباس احمدی

خواب دیدی شبی كه جلّادان، فرش‌ دار الخلافه‌ات كردند
گردنت را زدند با ساتور، به شهیدان اضافه‌ات كردند

می‌خروشیدی: اینكه می‌بینید شیمیایی است، مومیایی نیست
نه! ابو الهول ها نفهمیدند، متهم به خرافه‌ات كردند

چارده سال می‌شود ... یا نه! چارده قرن، سخت می‌گذرد
بی‌قراری مكن، خبر دارم، سرفه‌ها هم كلافه‌ات كردند

زخم ها ماسک های اكسیژن، چه می‌آید به صورتت مؤمن!
تو بدانی اگر كه تاول ها چقدر خوش‌قیافه‌ات كردند

شهرها برج مست می‌سازند، بُرج ها بُت‌پرست می‌سازند
شرق ما حیف، غرب وحشی شد، محو در دودِ كافه‌ات كردند

(فكر بال تو را نمی‌كردند)، روح ترخیص می‌شد از بدنت
و تو بالای تخت می‌دیدی، كفنت را ملافه‌ات كردند

جا ندارند در هبوط خزه، سروها - جمله‌های معترضه-
زود رفتی به حاشیه،‌ای متن! زود حرف اضافه‌ات كردند
2177 0 3

سطر سطر ریل، امضا شد / صدرالدین انصاری زاده

زمستان بود و
نگاه ها را بخار گرفته
انگشتش را روی شیشه تکانی داد و
در یک آن
پایِ
سطر
سطرِ 
ریل
امضا شد
اما هیچ یک از ما نمی بیند
بر ابر چه نوشت
لطفا این فرم از خاطرات قیصر امین پور را برگردانید و
زوم کنید بر پنجره ی قطار
ها....
کربلا
2158 0

به غم های زمینی خو گرفتم / سید حبیب نظاری


به غم های زمینی خو گرفتم
به مرگ این چنینی خو گرفتم

تو خاکستر شدی، من زیر آتش
به خاکستر نشینی خو گرفتم

 

2157 0 4.33

مجنون! مجنون! کجايي؟ ليلا! ليلا! به گوشم / علیرضا قزوه


امشب ليلاي من کو؟ امشب بي عقل و هوشم
ليلا! ليلا! کجايي؟ مجنون! مجنون! به گوشم!

ليلا يادت مي آيد يک شب پرسيدي از من
از درد، از زخم، از اشکم، گفتم نمي فروشم!

ليلا جسمم شکسته ست با خود امّا کشاندم
البرزي را به دستم، الوندي را به دوشم

ليلا! ليلا! کجايي؟ امشب در من چه غوغاست
طوفان طوفان هياهو، دريا دريا خروشم

ليلا! ليلا! کجايي؟ تا دستم را بگيري
چون کوهي آتش افشان، داغم امّا خموشم

ليلا! ليلا! کجايي؟ مجنون بر خاک افتاد
مجنون! مجنون! کجايي؟ ليلا! ليلا! به گوشم

2152 2 3.91

دوران برنمی گردد / صدرالدین انصاری زاده

ساعت اگر هزاران بار بچرخد
زین الدین برنمی گردد
ساعت اگر هزاران بار بچرخد
باقری برنمی گردد
ساعت اگر هزاران بار بچرخد
کاظمی برنمی گردد
ساعت اگر هزاران بار بچرخد
بابایی بر نمی گردد
ساعت اگر هزاران بار بچرخد
همت بر نمی گردد
چگونه
شما را از دست دادیم و ندانستیم
ساعت اگر هزاران بار بچرخد
دوران برنمی گردد
 
جاده
رودخانه ی خشکیده ای است
خاطره ی ماهی ها
آزارم می دهد
2137 0

واسشون تو بند دنیا جا نبود / ناصر فیض

دنیا رو با همه ی خوب و بدش
با همه زندونیای ابدش

پشت سر گذاشتن و رها شدن
رفتن و سری توی سرا شدن

واسشون تو بند دنیا جا نبود
دنیا که جای پرنده ها نبود

پشت سر، گذشته های بی هدف
پیش رو، لشگر آرزو به صف

تو بهشت آرزو گم نشدن
آدم حسرت گندم نشدن

وقتی موندن تو غبار زندگی
پر کشیدن از حصار زندگی

زنده موندن واسشون بهونه بود
زندگی، بازی بچه گونه بود

یه صدا می خوندشون سمت خدا
با سکوتشون رسیدن به صدا

2118 2 4.26

آتش بر تو گلستان شد / صدرالدین انصاری زاده

انفجار پرده را کنار زد
و آتش
بر تو گلستان شد
در حیاط امامزاده ابراهیم
عکس ایستاده بر قبرت طوری به من زل زده بود
که فندک
تا بند آخر اشاره ام را سوزاند
مادر می گوید
این طور فکر کردن ها برای سلامتی ضرر دارد
راست می گوید
اگر اراده باشد ترک می کنم
اما
دنیا برای تو چه ضرری داشت
که ترکش کردی؟
2106 0 3

آن همه اشک شوق علت داشت، نامه ی عاشقانه ات آمد / على مردانى

بعد سی سال بغض و دلتنگی، روی شانه نشانه ات آمد
آن همه اشک شوق علت داشت، نامه ی عاشقانه ات آمد

حرف هایت به رنگ آبی بود، توی قلبم چه انقلابی بود
چفیه ات بوی آسمان می داد، لحظه ای که ترانه ات آمد

رشد کردند در جوار تنت، شاخه گل های سرخ پیرهنت
سبز شد عشق در دلِ وطنت، سروِ زخمی ! جوانه ات آمد

آه...قلبی که می خورد افسوس، چهره ای با تلألؤ فانوس
چشمهایی شبیه اقیانوس، وسعتِ بی کرانه ات آمد

عکسِ تو یادگار می ماند، از زمستان بهار می ماند
بعد سی سال دوری و حسرت، خاطراتت به خانه ات آمد

 

2099 1 4.5

از آن زمان که پسرهای او شهید شدند... / رضا خورشیدی فرد

میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید

چهار پاره ی تن، نه چهارپاره ی دل
چهار ماه شب بی کسی ولی کامل

چهار ابر به باران رسیده درساحل
چهار رود به پایان رسیده دریا دل

چهار فصل طلایی ولی میان خزان
چهار بغض غم انگیز و مادری نگران

چهار مرتبه وقتی به غم دچار شوی
برای دشمن خود نیز گریه دار شوی

مدینه، حسرت دیرینه ی دو چشم ترش
چهار قبر غریب است باز در نظرش

چقدر خاطره مانده است در مفاتیحش
و دانه دانه ی اشکی که بوده تسبیحش

نشسته بود شب جمعه ای کنار بقیع
کمیل زمزمه می کرد در جوار بقیع

غروب، لحظه ی تنهاییش دوباره رسید
غروب ها دل او خون تر است از خورشید

به غصه های جگرسوز می زند پهلو
دوباره شعله کشیده است آب وقت وضو

شروع می کند او لیله المصاءب را
همینکه دست به پهلو نماز مغرب را…

چهار رکعت دلواپسی پس از مغرب
چهار نافله در بی کسی پس از مغرب

در آسمان نگاهش که بی ستاره شده
چهار آینه مانده،هزار پاره شده

شکست آیینه هایش میان گردوغبار
شلمچه، ترکش وخمپاره، کربلای چهار

از آن زمان که پسرهای او شهید شدند
یکی یکی همه موهای او سفید شدند

و همسری که به دل غصه ای گذاشت،وَ رفت
نماز صبح سر از سجده برنداشت،وَ رفت

اگرچه بین غم وغصه های خود تنهاست
ولی چهارم هر ماه روضه اش برپاست

طراوتی که نرفته است سالها از دست
بهشت خانه ی او سفره ی اباالفضل است...

2092 0 5

با این سر جا مانده بر پیکر چه باید کرد / سیدعلی شکراللهی

به همشهری عاشقم: محسن


با من بگو با مرگ در بستر چه باید کرد؟
با زندگی -این قرص خواب آور- چه باید کرد؟

مرداد را با گرمی خون تو طی کردیم
با سردی پایان شهریور چه باید کرد

دنیا به قصد کشتن ما دلبری ها کرد
ما دیو را کشتیم با دلبر چه باید کرد؟

یا کاسه را لبریز کن یا جام را بشکن
ساقی! تو می دانی که با ساغر چه باید کرد

ای دوست در قاموس تو سر داشتن ننگ است
با این سر جا مانده بر پیکر چه باید کرد

سر مهر، سر سجاده، سر تسبیح عشاق است
من تازگی فهمیده ام با «سر» چه باید کرد

ای عشق این از جسم بی پیراهن این از سر
آماده ی دل کندنم؛ دیگر چه باید کرد؟
 

2089 1 3.8

سرم در کربلای هشت گم شد / جلیل صفربیگی

تنم در جبهه ی سردشت گم شد
شبی با بچه های گشت گم شد
دلم در قصر شیرین رفت از دست
سرم در کربلای هشت گم شد
2052 3 3.38

باید خطاب کرد به این دشت آسمان / سیدمحمد جواد شرافت

جاری است در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین هشت آسمان

این جا پرنده های زیادی رها شدند
باید خطاب کرد به این دشت آسمان

دشتی که در قدم قدم خاک روشنش
دنبال رد پای خدا گشت آسمان

در پیشواز آن همه پرواز، بارها
تا این دیار آمد و برگشت آسمان

ای دشت بر غروب تو سوگند لحظه ای
از خون کشتگان تو نگذشت آسمان
2044 1 4.5

وقتی که لشگر می رود ، گردان می آید/ برای شهید زین الدین / زهرا بشری موحد


این عطر خون توست با آبان می آید
ازجاده های سرخ کردستان می آید
بعد از شهادت زنده تر خواهی شد ای عشق
عاشق که بی جان می شود ، با جان می آید
مجنون جزیره نیست ، مجنون سینه ی توست
چون از جماران جنون فرمان می آید
فرمانده می داند که خیبر سوز دارد
وقتی که لشگر می رود ، گردان می آید
...
یک شهر می گرید در آغوش مزارت
یکریز در گلزار قم ، باران می آید

2039 0 4.5

دل من نیز مفقودالاثر شد / جلیل صفربیگی

برادر! بی تو داغم تازه تر شد
تو رفتی، سوز اشکم بیشتر شد
به دنبال سرت سنگر به سنگر
دل من نیز مفقودالاثر شد
2034 0 2

بارانِ هشت ساله فرو ریخت، تا خاک را «پرنده» بکارند / محمدسعید میرزایی

 

آن ظهر تابناک، پدر گفت: ای کاش هیچ گاه نبارند!
این تکه ابرهای تهیدست، چیزی برای خاک، ندارند...
 
- فرزند من! خدا نکند تو، خورشید را سیاه ببینی؛
این قلب ها به وهم اسیرند، این چشم ها به خواب دچارند
 
(و از لبش کبوتر سرخی، یک حرف را به سوی خدا برد؛
حتی کبوتران هم، امروز، آن حرف را به یاد ندارند)
 
آن گاه ابر و باد در آمیخت، پیشانی زمین، ترکی خورد،
تقویم های کهنه ورق خورد، تا سال و ماه را بشمارند
 
آن ظهر تابناک، پدر رفت، در خاطراتِ مزرعه گم شد
بارانِ هشت ساله فرو ریخت، تا خاک را «پرنده» بکارند
 
شاید فرشتگانِ مسافر، او را میان راه ببینند؛
او را به خانه اش برساندد، او را به بسترش بگذارند...
2032 0 5

گفتم جزيره مثل من و توست، يک زن است / پانته آ صفایی بروجنی

 
صدها پرنده مثل تو بي بال و پر شده ست
صدها درخت سبز دچار تبر شده ست
 
بسيار نخل سوخته افتاده بر زمين
تا يک چراغ در شب تاريک بر شده ست
 
تا چشمه اي بجوشد از اين سنگلاخ خشک
از اشک چشم، دامن يک ايل تر شده ست
 
با اين همه عروس سيه پوش عجيب نيست
اين سرزمين سوخته مجنون اگر شده ست!
...
پرسيدم او که رفت تو با بچه ها چطور؟...
اين سال ها چگونه براي تو سر شده ست؟
 
چيزي نگفت، روسري اش را عقب کشيد
ديدم چقدر خسته تر و پيرتر شده ست!
 
گفتم جزيره مثل من و توست، يک زن است
يک زن که داغ ديده و خونين جگر شده ست
 
يک زن که مثل ما جگرش تکه تکه است
يک زن شبيه ما که دلش شعله ور شده ست
 
زل زد به استکان پر از چاي سرد و گفت
مرداب هاش مزرعه ي ني شکر شده ست
 
2030 0 4.5

سوختیم و ساختیم، چاره غیر از این نبود / عبدالجبار کاکایی

در زدی پدر ولی، پشت در کسی نبود
کاش دست نرم باد در به روت می گشود

کاش روزهای تو شاد می شد و سپید
کاش چشم های من کور می شد و کبود

نامه های آخرت چون کبوتری سپید
روی آسمان شهر بال زد، ولی چه سود

هیچکس نشان نداشت از دل شکسته ات
گرچه بندبندشان، تار و پودی از تو بود

تو درست مثل ما، ما درست مثل تو
سوختیم و ساختیم، چاره غیر از این نبود

راستی پدر بگو: لحظه های آخرین
شانه های خسته ات روی دامن که بود؟

چشم کی برای تو، قطره قطره می گریست
دست کی غبار درد از تن تو می زدود؟
 
2023 0 2.61

پیشِ دستی که مرا کشت سری خم نکنید / مهدی مردانی

خم شدم زیر خط عشق سرم را بوسید
دم پرواز پدر بال و پرم را بوسید

مادرم باران شد، بغضی که در چادر کرد
بوی اسفند خدا حافظی ام را پر کرد

مادر از پر زدنم داشت دگر بو می برد
از قطاری که به اهواز پرستو می برد

دل نمی کندم و خندید گره را وا کرد
آب را پشت سرم ریخت مرا دریا کرد

سفر از ساحل امنی به دل طوفان بود
چه قطاری که پر از موج و پر از باران بود

همه ی هم سفران عازم می خانه شدند
کوپه ها پشت سر هم همه پیمانه شدند

پرکشیدیم و رسیدم زِ خود سیر شدیم
و رسیدیم به جایی که زمین گیر شدیم

از گلوی همه ی اسلحه ها می می ریخت
و مسلسل به تنم جام پیاپی می ریخت

و زمین بعد تنم جامه ی سرخم را خورد
قطره های وصیت نامه ی سرخم را خورد

عمر دنیا چه سبک بود چه ناگاه گذشت
و زمان از کفنم مثل پر کاه گذشت
    
باد حتی خبرم را به کسی باز نگفت
گریه های پدرم را به کسی باز نگفت

پدرم ماند که معنای خبر یعنی چه
مادرم گفت که: مفقودالاثر یعنی چه

چه توان کرد دلت صبر ندارد مادر
آه مفقودالاثر قبر ندارد مادر

راستی سینه ی مجنون مرا یادت هست؟
با توام خاک بگو خون مرا یادت هست؟

هرچه درد آمد من یک تنه آغوش شدم
 چه غریبانه، غریبانه فراموش شدم

گریه کردن نکند وصله ی ناجور شده
شهر من گریه ندیده ست ولی کور شده

آه ای باد بیا پیرهنم را بو کن
زنده ام زنده بیا و کفنم را بو کن

نکند رفتن من گرمی نانی شده است
خون من رونق بازار کسانی شده است

فکر کردند که از زخم تنم می میرم
گفته بودم که برای وطنم می میرم

مدعی نیستم این مردم مدیون من اند
یا بدهکار زمین ریختن خون من اند

وصیت می کنم از حرمت خود کم نکنید
پیشِ دستی که مرا کشت سری خم نکنید

سختتان است اگر بی تن و بی سر باشید
لااقل با پدرم مثل برادر باشید

وطن ای ماهی در خون تنم یادم باش
ای حجاب پریانت کفنم یادم باش

کفن من که حجاب پری ات خواهد ماند
خون من مثل گل روسری ات خواهد ماند

ای وطن سوختم از غیرت و خاموش شدم
چه غریبانه، غریبانه فراموش شدم  

 

2023 0 3

الو؟!مادر؟! / سعید حدادیان

 

محمّد اهل شمران است
با ما خوب می جوشد
خیالت تخت
ابراهیم با من دست در دست است!
هوای بچّه های دسته را دارد
مُحرّم تازه داماد است
با گردان عاشوراییان رفته جلو، مادر!
الو؟!مادر؟!
الو...؟!
مادر...؟!
2016 0 4.17

هاجر! آن روز چه مي کردي اگر اسماعيل... / پانته آ صفایی بروجنی

 
اين که دوربين تو هي دور و برش مي گردد
ميکروفن خم شده و دور سرش مي گردد ـ
 
باغباني است که با قامت خم در پي يک
گل مفقود الأثر، يا اثرش مي گرد
 
هر که اين جاست به دنبال نشاني کسي است
او به دنبال پلاک پسرش مي گردد
 
...
در پي روشني چشم ترش آمده است
او به دنبال پلاک پسرش آمده است
 
هاجر! آن روز چه مي کردي اگر اسماعيل
ديده بودي که خودش رفته، سرش آمده است؟
 
تو به دوربين خبر شرح بده اي مادر
چه بلايي!... چه بلايي به سرش آمده است!
 
اين که چون کفتر پر ريخته چندين سال است
پسرش رفته و حالا خبرش آمده است
 
هاجر! آن روز چه مي کردي اگر ابراهيم
ديده بودي که سرش زير پرش آمده است؟
 
به جرايد تو بگو اين زن در عرض دو شب
جسد شوهر و نعش پسرش آمده است!
 
تو بگو آتش عالم به سرش مي گردد
اين که دوربين شما دور و برش مي گردد!
 
 
2001 1 4.29

ماه را به زنجیر می کشد / امیرحسین حنایی

همیشه زندان چند میله ی آهنی نیست
گاهی چند شاخه ی درخت
ماه را به زنجیر می کشد
و گاهی فلاش یک دوربین
قسمتی از یک منظره را...
عکس های زیادی دیده ام
در قاب های چوبی غبار گرفته
خوب که نگاه می کنم
زندان پنج حرف حقیر است
گوشه ی آلبوم زندگی ات
که آن را قاب کرده ای
1995 0 4.5

این حالت درخت ها را هیچ وقت نمی فهمی / صدرالدین انصاری زاده

دست هایشان
بالاست
این حالت درخت ها را هیچ وقت نمی فهمی
تسلیم شده اند؟
در حین بدرود خشکشان زده؟
دعا می خوانند؟
یا همشگفت با مناره ها
اشاره می کنند
به گام های تو
بر پله های پر پیچ و خم؟
1977 0 4

8 سال کوه، 8 سال پرنده / صدرالدین انصاری زاده

دهان باز جام های شیشه ای
و خنده ی فنجان ها
یعنی
حتی تصور کافی شاپ بر یک پل متحرک بین جنگ هم
خنده دار است
چه رسد به تشبیه دود سیگار
به چترابرهای برخاسته از باران خمپاره
اما من فقط
از زبان همین چیزها که دور و برم نشسته اند
می توانم با تو صحبت کنم
و مثلا بنویسم:
دل
که دریا
پیشانی
که آسمان
یکی با پری این آبی
یکی با پری آن آبی رفت
 که سطری حماسی بپرد وسط و بگوید:
ای زنگار چرخ های زورخانه بر مچ
بیدار شوید
بزنید زنگ را
قرارمان با بی قراری دیر شد
 
اکنون
-جایی پایین تر از مدرسه ی امام خمینی در قم
نیمه ی شب ست و
شرافت دارد کنار بلوار جمهوری
همین طور که من داروگ را زیر لب هجی میکنم
لبخند ظرف ها و بساطی که بساطی نیست را
از روی میز جمع می کند
تا باز فردا
گلی بر سر کفش کتانی اش بزند و 
دنبال کار اصنافش بدود
مرتضی و شهاب رفته اند
علی می خواهد
به سمت آذر و گلزار برود
بی هر اکنونی
من مانده ام و پایان این شعر
من مانده ام
و زنگ مین کهنه ای در نبض
که تماشای زخم های دیروز را در چشمم کوک می کند
و خون های ریخته بر کاغذ
که خشک شده است و
کم کم دارد رو به سیاهی می رود
این یادگار هشت ساعت جدل
در به در
بر سر واژه ای بی سقف
سال کوه
سال پرنده
8 سال فلش سروها رو به گرداب خورشید
که باز هم تنهایی ام را با شما قسمت می کنم و
پا روی قاشق را غرق در فکر رها
و می نویسم:
ما مانده ایم و
خاک
ما مانده ایم و این
خالی تلخ قهوه ای سوخته
1969 0

پسرم این بسیجی کوچک دوست دارد بزرگ تر باشد / پروانه نجاتی

پسرم این بسیجی کوچک دوست دارد بزرگ تر باشد
چفیه ای و پلاک و تسبیحی! دوست دارد که چون پدر باشد

پشت پُشتی پناه می گیرد گاه هم ایست می دهد ما را
اسم شب، کاروان خورشید است، بگذرد هر که باخبر باشد

شب که خوابید زیر بالش خود می گذارد تفنگ بازی را
یعنی این مرد کوچک خانه دائم آماده ی خطر باشد

باز پوشیده چکمه های پدر، می تکاند غبار خاطره را
آب و قرآن و عود و آیینه، مرد آماده ی سفر باشد!
1968 0 4

بالا اگر نمی روی از دست های ماست! / مرتضی حیدری آل کثیر

عید است و گریه ی همه پیچیده در هواست
می آیی و بهار تو بر روی شانه هاست

آورده اند زمزمه ات را پرنده ها
مثل همیشه شهر پر از بانگ ربّناست

خاکسترت به سفره ی نوروز می رسد
بوی تو هفت سین تمام محله هاست

صبحت به خیر! زاده ی باران! خوش آمدی
اسم تو...نه! دیار تو، سرچشمه ات کجاست؟

سهم کدام مادر؟ عضو کدام تن
ای استخوان، حساب تو از جسم ها جداست

آیا شبی که از مه رگبار رد شدی
طوفان به احترام تو از جای برنخاست؟

ای بر لب تو مهر دل افروز یا حسین!
خاکستری و روح تو در کربلا رهاست

برگشته ای سبک تر از این بار سخت چیست
بالا اگر نمی روی از دست های ماست!
1964 0

نه تو از راهی که رفته ای برمی گردی نه من! / علیرضا قزوه

نه تو از راهی که رفته ای بر می گردی
نه من پشیمان می شوم
از دوباره خوانی این اشک ها
گیرم گلوله از شقیقه ی تو
شلیک شد به تپانچه
گیرم تقویم از 2001برگشت
به 1980
نه تو از راهی که رفته ای بر می گردی
نه من شک می کنم در سرایش نامت
اصلاً بنا نبود چنین باشد
که شد
گیرم که جنگ را مومیایی کردند
گلوله ها و خاطره ها
حتی سنگ قبرِ تو
حتی در قابِ عکسِ تو چشمانت...
اما
نه تو از راهی که رفته ای برمی گردی
نه من!
1947 0 5

چه می شد اگر با باران برگردی / صدرالدین انصاری زاده

یک روز
پنج شنبه
پشت سرت آب ریختم
یک عمر
پنج شنبه 
روی قبرت
 
مادر
چشمم به آسمان خشک شد
چه می شد اگر
همین جمعه
با باران برگردی؟
1945 1

پیراهنت را بفرست! / مریم سقلاطونی

عکس هایت آمد
و
آن چند خط
-من حالم خوب است
امیدوارم به زودی زود...
چهارده تابستان گذشت
گندم ها درو شدند
و
یونجه ها...
هوای اهالی بد نیست
زمستان بی برف بود
باد، شکوفه ها را غارت کرد
زمین برکت نداشت
شب ها
شغال ها زوزه می کشند
سارا
بی نقشه قالی می بافد
بوته و ترنج...
محمدحسین
می رود ده بالا
نان می گیرد
عکس هایت آمد
گفته بودی بی بی هم ببیند
بی بی
عکس هایت را بویید
و گذاشت
لای قرآن
راستی!
یادم رفت
پنج تابستان است
بی بی
نمی بیند
پیراهنت را بفرست!
1940 0 5

سرفه می کند وَ طعم جبهه را، در هوای کوچه می پراکند / پروانه نجاتی

سرفه کرد و از کنار من گذشت چفیه پوش آشنای این محل
او هنوز سر به زیر و ساده است شیرمرد با خدای این محل

می توان از نگاه زرد او، خوشه های درد را درو کنی
با عبور او چه تازه می شود رنگ و بوی جای جای این محل

می شناسمش من آن چنان که تو، کوچک و بزرگ این محله نیز
تکیه گاه اعتماد کوچه است پنجه ی گره گشای این محل

سرفه می کند وَ طعم جبهه را، در هوای کوچه می پراکند
بوی دودهای شیمیایی،آه، خاطرات مردهای این محل

گرچه ذره ذره آب می شود، پیش چشم های گریه ناک من
او هنوز با صداقتی نجیب، کار می کند برای این محل
1935 1 3.33

پیراهنت را بفرست! / مریم سقلاطونی


عکس هایت آمد
و
آن چند خط
... من حالم خوب است
امیدوارم به زودی زود...
چهارده تابستان گذشت
گندم ها درو شدند
و
یونجه ها...
هوای اهالی بد نیست
زمستان بی برفی بود
باد شکوفه ها را غارت کرد
زمین برکت نداشت
شب ها
شغال ها زوزه می کشند
سارا
بی نقشه قالی می بافد
بوته و ترنج...
محمد حسین
می رود ده بالا
نان می گیرد
::
عکس هایت آمد
گفته بودی بی بی هم ببیند
بی بی
عکس هایت را بویید
و گذاشت
لای قرآن
راستی!
یادم رفت
پنج تابستان است
بی بی
نمی بیند
پیراهنت را بفرست!

 

1914 1 5

کجاست قطاری که شعر می رفت و قصه بر می گشت؟ / علیرضا قزوه

کجاست قطاری
که شعر می رفت
و قصه بر می گشت؟
حالا کوه،
قصه شان را می گوید با ابر
ابر
شعرشان را می بارد بر دشت
در خواب خاک
هنوز قطار اندیمشک می گذرد!
1910 0

شاعر زمان خود باید بود.. / غلامرضا کافی


باشو از شکوفه های گوجه می گوید
من از سیم خاردار
شاعر زمان خود باید بود.

1904 0

نذر نکردند و شفا یافتند / عباس احمدی

کاش از آغاز نمی تافتند
تافته ای را که جدا بافتند

بوالهوسانی که به جادوی پول
نذر نکردند و شفا یافتند

جنگ که آمد همه بگریختند
سوی غنایم یله بشتافتند

پلّه شان شانه ی مستضعفان
اول چیزی است که دریافتند

چشم به آن دهکده بردوختند
روی از این جامعه برتافتند

گرده ی ما بود که خنجر زدند
سینه ی ما بود که بشکافتند
1889 0 5

شهری است خرّم شهر بر هامون نهاده / عباس احمدی

شهری است خرّم شهر بر هامون نهاده
داغی که بر دلتای دل، کارون نهاده

تقدیر آبادان و خرّم شهر این است:
دستی که موسی در کف هارون نهاده

این نخل های سوخته مانند خارند
در چشم های دشمن ملعون نهاده

ترسم ببارد عشق و لیلی کم بیاید
در هر قبیله بس که او «مجنون» نهاده

بر سینه ی دیوارهای تیر خورده
نقش و نگار پنجه ی گلگون نهاده

نیزارهای آن بهشت شاعران است
بر روی مین، مینایی از مضمون نهاده

این دشت، ما را عاشقی آموخت زین روی
بر خویش ما را تا ابد مدیون نهاده
1889 0

اعزام که شد هنوز مشمول نبود / محمدحسین ملکیان


رزمنده ي جزء بود، مسئول نبود
اعزام که شد هنوز مشمول نبود


در پوتينش ريگ اگر داشت پدر
حالا نفسش بسته به کپسول نبود

 

 

1889 0 4.57

قدم خوش، پرستو! رسیدن به خیر / امیر سیاهپوش


قدم خوش، پرستو! رسیدن به خیر
تو را ساعت دل بریدن به خیر

شب و روز مرگ آفرینان به شر
تو را وقت در خون تپیدن به خیر

سرت سرخ تر، سرخ تر، ای سوار
الا قطره ی خون، چکیدن به خیر

رسیده ست پاییز ای سیب سرخ!
تو را فرصت سبز چیدن به خیر

کبوتر! کبوتر! خوشا حال تو
نشستن مبارک! پریدن به خیر!

 

1885 0 5

شومينه خاموش است و اتاق روشن... / مجید سعدآبادی

 
تا چند ساعت ديگر
در اتاق من 
سربازهايي با لباس هاي پلنگي
قدم مي زنند!
ممکن است آن قدر خوب
اين اتاق را تصرف کنند
که همچون من
بي احتياط باشند وشعر بنويسند
 
تا چند ساعت ديگر اين غريبه ها
گل هاي باغچه را آب مي دهند
و به جاي من زنگ خراب حياط را
تعمير مي کنند
 
پيت بنزين را برمي دارم
مي پاشم
روي لبخندهاي قاب شده مادر بزرگ
روي پشتي هاي از کمر افتاده اتاق
روي اين شطرنج کيش و مات شده
و هرچيزي که ممکن است
دشمن به غنيمت بگيرد
 
از خودم سؤال مي کنم
تا به حال کبريتي را
به نشانه صلح کشيده اي؟
 
اين اولين بار است
در خانه ی ما
شومينه خاموش است و
اتاق روشن
 
1883 0

به بازگشت همه هست امید، الاّ تو / پروانه نجاتی

مسافران همه برگشته اند، الاّ تو
سرور صبح ظفر گشته اند، الاّ تو
رسیده منتظران را نوید، الاّ من
مسافر همه از ره رسید الاّ من

همه شریک غم خواهرند، الاّ تو
عصای دست و دل مادرند، الاّ تو
همه به خواب شب آلوده اند، الاّ تو
و در خیال خود آسوده اند، الاّ تو

کسی قرار دل من نبود، الاّ تو
کسی بهار دل من نبود، الاّ تو
همه به خواب تو را دیده اند الاّ من
گلی ز خنده ی تو چیده اند الاّ من

ز دیده رفته ز دل رفتنی است الاّ تو
که یاد هیچ کسی تازه نیست الاّ تو
تو را ز یاد همه برده اند، الاّ من
به قاب خاطره بسپرده اند، الاّ من

ز رفتگان همه پیکی رسید، الاّ تو
به بازگشت همه هست امید، الاّ تو
به پلک های همه شب دمید، الاّ تو
مسافر همه از ره رسید، الاّ من
1871 0 4

که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری / علی محمد مودب

تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دهشت تا سحر با ماه بیداری

تو دهقان زاده از فضل پدر مهری‌ست در جانت
که می‌روید حیات از خاک، هر جا پای بگذاری

دم روح خدا آن سان وجودت را مسیحا کرد
که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری

چنین رم می‌کند از پیش چشمت لشکر پیلان
ابابیل است و سجیل است هر سنگی که برداری

دلت را سر به زیری‌ها، سرت را سربلندی‌هاست
خوش آن معنا که بخشیده‌ست چشمانت به سرداری

ز ما در گریه‌های نیمه شب یاد آور ای همدرد
تو از شمشیرها، لبخندهای صبح دیداری
 
1865 0 2.78

بلیط ندارم آقا! این چفیه ی تیرخورده ی من کافی نیست؟ / علیرضا قزوه

بلیط ندارم آقا!
این چفیه ی تیرخورده ی من کافی نیست؟
کجا؟
آن قطارها دیگر به هیچ جا نمی روند
همین قطار بود، آقا!
همین کوپه
آن یادگاری من بود
نه، این قطار بناست به جاده ی ابریشم برود
آن ها مسافران آلماتی هستند
آقا قطار امریه ای کجاست؟
در آسمان!
حالا رسیده ام به ایستگاه آسمان
قطار، کشتی نوح است
جهان
جزیره ی مجنون است
قطار
بر دو کوهه می نشیند!
1861 0 5

مشک برداشت و عباس شد / صدرالدین انصاری زاده

پرسیدند
ساعت چند ست؟
گفتیم به وقت همیشه
پرسیدند 
خیابان دوران کجاست؟
بی اختیار
سرهایمان به سمت آسمان چرخید
و رعد
 
مشک برداشت
از رکاب هواپیما بالا رفت
و عباس شد
عباس دوران
 
با چتر گل های همیشه بهار
فرود آمدی
بر فروردین
و برج  و باروی تقویم را فتح کردی
1849 0 3

کلاغ پر / بیوک ملکی

 

شب رسید

مادر و مادر بزرگ

محسن و پروانه و ناهید و من

گرم بگو و بخند:

«سار پر

باز پر

هدهد و گنجشک

کبوتر

کلاغ

جغد دلازار پر

یا به غلط

مار پر»

 

::

 

صبح شد

خاک دهان باز کرد

گفت: «پر

شهر پر

کوچه پر

سنگ و گل و شیشه پر

باغ هم از ریشه پر»

 

::

 

 

ظهر شد

مادرم از گوشه ی ویرانه خواند:

«عشق پر

خانه پر

محسن و پروانه پر»

 

1836 1 3.86

بوی تو می وزید که باران مرا گرفت... / سیداکبر میرجعفری


با آن که آفتاب نگاهت عیان شده ست
چشمان تو خلاصه ی رازجهان شده ست

بوی تو می وزید که باران مرا گرفت
باران که آفتاب تو را ترجمان شده ست

این گریه نیست،سوز حیات است، گریه نیست
این اشک نیست ،روح مذابی روان شده ست

این ابر چندم است که می باری ای عزیز؟
بر ساحلی که تشنگی اش بی کران شده است

از خاطرات سوخته چیزی به من نگفت
با آن که طفل اشک تو شیرین زبان شده ست

حالی دلم گرفته ، جهانی به من ببخش
جانان من که جان تو جان جهان شده ست

با وصف اشک های تو ای آسمان صبح
اینک ادامه ی غزلم کهکشان شده ست

 

1823 1 5

گمنام ماند تا نکند تیتر یک شود / عباس احمدی

محکم فشرد توی دو دستش کلاش را
نشنیده بود نعره ی آماده باش را؟

نشنیده بود یا که نمی خواست بشنود
هشدارهای هرزه ی عقل معاش را

پلکی نزد مباد که سدّی بنا شود
تندآب رودخانه ی خونِ خراش را

وردی نخواند تا که گلستان کند او
این آتش شرر زده بر هر دو پاش را

با موج انفجار به دریا زد و چشید
در سکر زخم، نشئه ی این ارتعاش را

گمنام ماند تا نکند تیتر یک شود
پس زد صدای شاتر و برق فلاش را

می خواست تا نماند و می خواست ننگرد
اسراف و حیف و میل و بریز و بپاش را

آمد به خواب مادرش و با گلایه گفت:
این سنگ قبر مرمری خوش تراش را...
1808 0 4.4

دیوارهای خانه از او آسمان ترند / پروانه نجاتی

هم سن و سال ها همه از او جوان ترند
خوش آب و رنگ تر، همه خوش استخوان ترند

گیسوی او سفید وَ لب های او کبود
چشمان بی فروغش از این هم خزان ترند

می داند امتحان بزرگی است عاشقی
در عشق، کشتگان بلا سخت جان ترند

هر روز باید آینه باشد وَ بشکند
آیینه های گُل زده، باری گران ترند

گاهی که اتفاق بیفتد هراس و ابر
دیوارهای خانه از او آسمان ترند

نقل کلام محفل همسایه هاست، آه
آن ها که دایه های از او مهربان ترند

موجی اگر بشورد و مرد آتشین شود
مردم به سازگاری او بدگمان ترند

با این وجود، صبر قشنگش شنیدنی است
غم ها هر آنچه بیشتر، اما، نهان ترند

زن، سایه بان خستگی یک کبوتر است
غم های مرد شعله ورش بی کران ترند!
1799 0 4.5

عوض کردیم نام کوچه ها را / سید حبیب نظاری

گرفتند انتقام کوچه ها را
شکستند ازدحام کوچه ها را
سفرکردند و ما با نیشخندی
عوض کردیم نام کوچه ها را
1781 0 5

نیامدید چرا کفش های خاکی پوش؟ / نغمه مستشارنظامی

گلی به دست تو دیدیم و کوله ای بر دوش
هنوز مانده سخن های آخرت در گوش

و کفش های تو را مادرت چه محکم بست
نیامدید چرا کفش های خاکی پوش؟

چه رودها که به پشت سرت گریسته شد
و خشک شد دل مان ای سوار ابر فروش

و دفتر غزلم نذر غیرتت ای مرد
که از هجوم کلاغان رسیده بود به جوش!

در آن شبی که تو رفتی تمام شهر شنید
که خواند ساقی کوثر: بیا عزیز و بنوش!

ببین برای تو امشب کلاه می بافم
به یاد کودکی ام، مهربان بیا و بپوش

به خاک جبهه قسم خورده ام که می آیی
و عشق گفته بزرگ است این قسم! خاموش!

و از تمام تو ای بیکران، برایم ماند
کلاه پشمی بی سر...و کوله ای بی دوش!
1777 0 5

مادر نگفته بود که بابا شهید شد / مریم سقلاطونی

سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد

امروز هم نیامد و غم خانه را گرفت
امروز هم دو مرتبه باران شدید شد

مادر کنار سفره کمی بغض کرد و گفت:
امسال هم بدون تو سالی جدید شد

ده سال تیر و آذر و اسفند... و خون دل
تا فاو و فکه رفت...ولی نا امید شد

ده سال گریه های مرا دید و بغض کرد
حرفی نزد، نگفت چرا ناپدید شد

ده سال رنگ پنجره های اتاق من
هم رنگ چشم های سیاه سعید شد

بعد از گذشت این همه دلواپسی و رنج
مادر نگفته بود که بابا شهید شد
1776 0 4.67

از چلّه جان رستی و سر حدّ بهاری / حامد صافی

ای تیر اَمرداد رها از کف آرش
رویین تنِ تنها شده از نسل سیاوش

تا کور شود چشم شغادینه تهمت
بر اسب تهمتن بزن و بگذر از آتش

اروند ترین روح من ای روح خلیجی
ای گرمی بی واهمه ای شرجی سرکش

خورشید در امواج گهر در گهر تو
قرنیست که پنهان شده چون تیر به ترکش

دست تو در ایثار بسیجیده تر از ابر
از چشم تو دریا هیجانیست مشوّش

اسفند که باشی نفست رمز بهار است
اینطور گلستان شده آوازه آتش

رقص تو چنین بر سر آتش شده یک عمر
الگوی گل اندر گل رندان بلاکش

از چلّه جان رستی و سر حدّ بهاری
چون تیر امرداد رها از کف آرش
1771 0 5

خورشید پیاده شد با ما نماز خواند! / علیرضا قزوه

غروب بود که من
ترمز خطر را کشیدم
کسی نگفت چرا
همه می دانستند
خورشید،
سوار خواهد شد!
و صبح زود رسیدیم
خورشید
پیاده شد
با ما نماز خواند!
و رفت تا غروب دیگر
برگردد
با قطار بعدی اندیمشک!
1768 0 2.33

کاغذ کفن شد و دل شاعر شهید شد / عباس احمدی

سیلی وزید و کوچ عشایر، شهید شد
شمشاد روستای مجاور، شهید شد

پوشید دوش دشت، سیا چادر عزا
گیسوی رودهای مهاجر، شهید شد

لبخند زد به قطره ی خون ملافه‌اش
آن‌قدر عاشقانه که ویلچر شهید شد

جا ماند از قطار فشنگش در ایستگاه
تا جاده تیر خورد، مسافر شهید شد

ناگفته طی شدند احادیث معتبر
تا این روایت متواتر شهید شد

مادر به چشم‌های پر از غم دخیل بست
گفتند: امامزاده طاهر شهید شد

تانکی هدف گرفت غزل‌های سرخ را
کاغذ کفن شد و دل شاعر شهید شد
1763 0

خون تو هیچ گاه زنگ نخواهد زد / علیرضا قزوه

در درخت، پنهان می شوی
و مرگ را
چون برگ
بر سرِ دشمن می ریزی
گنجشکی بر شانه ی تو می نشیند
و کلاغی منفجر می شود
در باد پنهان می شوی
و از پوسترها بیرون می آیی
در اعلامیه ها سنگر می گیری
و صدای شلیکت از ابرها شنیده می شود!
موبایل ها زنگ می زنند
اما خون تو هیچ گاه زنگ نخواهد زد
1759 0

يک عالم لنگه کفش در جاکفشي ست / محمدحسین ملکیان


يک پات چرا صدا ندارد بابا؟
لنگيدن تو دوا ندارد بابا؟
يک عالم لنگه کفش در جاکفشي ست
پوتين چپ تو پا ندارد بابا؟

 

1758 0 5

به زخم های تو که می رسم رنگ واژه ها می پرد / علی محمد مودب

به زخم های تو که می رسم
رنگ واژه ها می پرد
و شعر، سپید می شود
این جا تهران است، بیمارستان ساسان!
صدای تو را نمی شنوم
صدای تو را نوارهای قلب
صدای تو را کپسول های اکسیژن
خفه کرده اند
فقط هر از گاهی
سرفه
چنگی می زند و می گریزد
و چون جیب بری
گریبان قنوتت را می آشوبد
این جا تهران است،1380
خبری از غلغله ی چلچله ها و خمپاره ها نیست
اما هنوز ترکش می ریزد
از آواز پرستویی منوّر
که بال هاش
آشفته ی باران اند هنوز
مردی در کربلای تنهایی اش مثله می شود
و زینبی شش ساله بر بالینش خطبه می خواند
«چقدر خوشگلی بابا
چقدر نازی بابا!
لپات چه نازه بابا!»
خون، خشکش می زند
نفس، وا می ماند
خون، سرفه، سرطان
برق آژیر آمبولانس
و چشم های بارانی زینب
و چشم های بارانی زینب
کاروان باران به راه می افتد
مردم چترهایشان را باز می کنند
و برف شادی سرگرم شان می کند
مردم چترهایشان را باز می کنند
و پشت پنجره های بسته ی کوفه
موسیقی «باران عشق»*
گوش کوزه های خالی را از خیال دریا پر می کند
این جا تهران است،1380
خبر خاصی نیست
فقط کودکی هشت ساله
که تیله های روشن چشمانت را برداشته است
هنوز توی پیاده روها سر به سرت می گذارد
گاهی چوب می گذارد لای چرخ صندلی ات
برق آسانسور را قطع می کند
ما بابا شده ایم
ما بابا شده ایم
و هر غلطی می کنیم
تا دیکته «بابا نان داد »کودکان ما
درست از آب در بیاید
ما شاعر شده ایم و نمی نویسیمت
در قافیه ی پاهای بریده ات گیر نمی کنیم
تا از آوانگاردها عقب نمانیم
اصلاً خودت کلاهت را قاضی کن آقا!
دکمه ها که باز می شوند
شاعرانه تر است
یا تاول ها که می ترکند؟!
خوش به حال تو!
خوش به حال تو
که چشم نداری
که چشم نداری
آدم های کوچک را پشت میزهای بزرگ
ببینی
امشب دوباره هوایی شده ای
نه انکار نکن!
رنگ پریده ات سند است
فردا بزرگراه چمران ده دقیقه بغض خواهد کرد
تو به سعادت آباد رسیده ای
قدسیان کل می کشند
تو به سعادت آباد رسیده ای
ما به صندوق ها کمک می کنیم
تا هفتاد بلا را دفع کنند
و غروب عبدالباسط ضجه می زند:
«بایّ ذنب قتلت»



*از موسیقی های مشهور این سال ها
1756 0 5

پاهای عروسکش را لمس می کند / مهدی نظارتی زاده

پاهای عروسکش را لمس می کند
دختری که لی لی هایش
در میدان مین
دست و پاگیر بود...
1755 0

بدین وسیله سپاسگزاری می کنم از باران / علی محمد مودب

بسم الله الرحمن الرحیم
«و من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق»
بدین وسیله سپاسگزاری می کنم از باران
از همه ابرها
از همه ی پرنده های مهاجری
که از راه های نزدیک و دور
به مجلس عزای شهید من آمدند
سپاسگزاری می کنم
از نخل هایی که بر جنازه اش به نماز ایستاده اند
سپاسگزاری می کنم از باد
که خبر شکفتنش را
به باغستان های یوگسلاوی رساند
به سیب های سرخ لبنان
به پرتقال های خون جگر «اقصی»
ممنونم از همه پروانه هایی که هر سال
بر آلاله های دور و برش فاتحه خواندند
ممنونم از پرستوهای «فرانسه»
که به احترامش یک دقیقه سکوت کردند
ممنونم از...
نثار ارواح مطهر همه ی شهدا: صلوات
1740 0

كوچه‌ های‌ بی شهید، شهر دشنه ‌تیزها / سیدضیاءالدین شفیعی

گیج‌ می‌ خُورَد دِلَم، پشت‌ خاكریزها
مصر آرزو كجاست‌ آه ‌ای عزیزها؟
 
راه‌ آسمان‌ هنوز، ناگشوده‌ مانده‌ است‌
كی‌ به‌ نور می‌ رسد، دست‌ این‌ گریزها؟
 
انتظار می ‌كشند رویشی‌ دوباره‌ را
شعله ‌های‌ ساكتِ آخرین‌ ستیزها
 
بوی‌ مرگ‌ می‌ دهد، بوی‌ آب‌ و دانه‌ نیز
كوچه‌ های‌ بی شهید، شهر دشنه ‌تیزها
 
چفیه ‌های‌ چاك‌ چاك، خاك‌ می‌ خورند و ما
سال‌ هاست‌ مانده ‌ایم‌ دلخوش‌ چه‌ چیزها :
 
مشت ‌های‌ آهنین، خطبه‌ های‌ آتشین‌
اشتراك‌ دردها، انحصار میزها
1735 0 5

مردی که طرح صفحه ی یک سر رسید شد / پروانه نجاتی

معصومه گفت از پدری که شهید شد
مردی که طرح صفحه ی یک سر رسید شد

مردی که چون سیاوش از آتش گذشت و رفت
تا در نگاه سرخ زمین رو سفید شد

مردی که از محال، مجال آفرید و بعد
تفسیر نامعادله های جدید شد

مردی که زیر بارش خمپاره های خشم
بر عشق خاکریز زد و ناپدید شد

نقاشی قشنگی از او در اتاق بود
آن را نگاه کرد که باران شدید شد

یک مرد با چفیه و عینک، شبی سیاه
محوو عبور بارقه های امید شد

لبخند می زد او به همه از روی لودر
و ردّ جاده در گذر او سفید شد!
1733 0 3

کلاهخود و سرنیزه اش را برداشت... / صدرالدین انصاری زاده

پرده بالا رفت
اسبی بر خاکریز ایستاده بود
باد می وزید
و ماه
در شعله ی یال هایش می سوخت
[اشک های تو بیرون از کادر، در ساحل گونه هایت کف می زدند]
خواست تعزیه را
انتهای صحنه
به کربلا ببرد
کلاهخود و سرنیزه اش را برداشت
و دنیای زره پوش را
به تانک ها و نفربرهای رو به رو بخشید
1733 0 5

گاهي با جنگ بازي مي کنيم / مجید سعدآبادی

 
مي گويند
در آخرين نامه اش نوشته بود
دبيرستان هنوز ادامه دارد و
از مرزهاي دشمن عربي ياد مي گيريم
نوشته بود
گاهي با جنگ بازي مي کنيم
تيرهاي دشمن در خشاب ها چشم مي گذارند
ما قايم مي شويم
تيرهاي ما چشم مي گذارند
دشمن
 
نوشته بود
باد پيشاني بند يا زهرا بسته
و چادرهاي قرارگاه امداد را
به خط مقدم مي برد
و ياس ها
تمام هستي شان را
در شيشه هاي عطر
به جبهه مي فرستند
 
نوشته بود
ساقي گردان بچه هاي حبيب تير خورده
و قمقمه ها دارند هلاک مي شوند
خودش شهيد شد
و نامه در جيب پيراهنش اسير
 
هنوز منتظريم به دست ما برسد
گره کور پايين امضايش را باز کنيم
و با اثر انگشتش
تطبيق بدهيم
 
1726 0 5

میان دامن خود چرخ می‌زند سارا / اکرم هاشمی

نشست روی زمین، پهن کرد دریا را
کشید پارچه را، متر کرد پهنا را

درست از وسط آب، قایقی رد شد 
شبیه قیچی مادر، شکافت دریا را

صدای تَق‌تَ‌تَ‌تَق... تیر بود می‌بارید
صدای تِق‌تِ‌تِ‌تِق... دوخت چتر خرما را

کنار قایق بابا که خورد خمپاره
بلند کرد و تکان داد خُرده نخ‌ها را

فرو که رفت در انگشت مادرم سوزن 
کسی دقیق نشانه گرفت بابا را 

وَ آب از کف قایق سریع بالا رفت
و تند مادر هی کوک زد همان‌جا را

بریده شد نخ و از توی قاب بابا دید
میان دامن خود چرخ می‌زند سارا
1714 0 4.88

با دوست حرف زد به زبان گلوله ها / عباس احمدی

مهمان آشنا و جوانِ گلوله ها
مأوا گرفت در هیجان گلوله ها

گمنام بود و از همه ی نام ها فقط
بر سینه داشت نام و نشان گلوله ها

او زنده بود اگر چه در آن موسم جنون
با مرگ شد گشوده دهان گلوله ها

از بس که سینه را سپر زخم کرده بود
دیگر بریده بود امان گلوله ها

مفهوم عشق چیست؟ بهشت خدا کجاست؟
لبخند زد و گفت: میان گلوله ها

حس کرد با تمام تنش لذتی که داشت
رقص و سماع در فوران گلوله ها

مهتاب طرح تازه ای از خون به جا گذاشت
بر جاده های گرم جهان گلوله ها

با لهجه ی صمیمی اش ایثار را سرود
با دوست حرف زد به زبان گلوله ها

آن شب قلم به دست شهادت سپرد و گفت:
بنویس جان لاله و جان گلوله ها
1696 0

و تو آن شاهزاده ای که مرا از بلندای شاخه چید شدی / نغمه مستشارنظامی

پدرت بی صدا صدایم زد، پدرم گفت: رو سپید شدی
عکست انگار لحظه ای خندید، بعد ناگاه ناپدید شدی

هشت سال سپید آمد و رفت، موی من رنگ موی مادر شد
هشت سال سپید من بودم، تو ولی قاب عکس عید شدی

آه یادش به خیر، یادت هست، اولین عید، اولین دیدار
مادرم تا رسید سرخ شدم، مادرت آمد و سپید شدی

عید دوم چه عید خوبی بود، عطر نارنج، هفت سین، باران
و تو آن شاهزاده ای که مرا از بلندای شاخه چید شدی

سال ها، سال های پی در پی آمد و رفت، آمدم، رفتی
یک نفر گفت: باز منتظری؟ دیگری گفت: نا امید شدی؟!

نا امیدم نکن، قرار شده عید هشتم کنار هم باشیم
هشت سال سیاه طول کشید، تا که باور کنم شهید شدی!
1686 0 5

همره خویش نبرده است تنش را این بار / محمدعلی مجاهدی

وانهاده است به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبرده است تنش را این بار

تا ز مرز خودی خود گذرد، تجربه کرد
پا نهادن به سر خویشتنش را این بار

زین سپس خلوت او معبد ابراهیمی است
که شکسته است بت ما و منش را این بار

آنقَدر رفته در این مرحله از خویش که من
خوانده ام فاتحه ی آمدنش را این بار

مثل یک موج در آغوش خطر حس می کرد
لحظه ی آبی دریا شدنش را این بار

تا از او گَرد تعلق نشود دامنگیر
همه دیدند به دریا زدنش را این بار

دل من چشم تو روشن که نسیم آورده است
بویی از رایحه ی پیرهنش را این بار

سینه سرخان مهاجر که روایت کردند
بال در بالِ مَلَک پر زدنش را این بار:

دیده بودند به تشییع شقایق هامان
بر سر دست ملایک، بدنش را این بار

بی نشانی است نشانی که ز ما می ماند
می سپاریم به خاطر، سخنش را این بار
1670 0 5

ما خواب بودیم و تو پرچم را نخواباندی... / محمدجواد شاهمرادی


برای جانبازان شیمیایی

یخ بست دنیا در دلم ، "یخ بستن"ی آنی
"یخ بستن"ی آن طور که تنها تو می دانی


چیزی شبیه بهت تو از حال و روز ما
وقتی که داری روز.. نه شب نامه می خوانی

آری، شب آن بیرون،قیامت کرده ..حق داری
ما را نبخشی ّ و برامان دل بسوزانی

::  

وقتی تو را دیدم تنم لرزید.. خندیدی..
-درچشم هایت اشک ها در لاله گردانی

بغضم گرفت از حرف هایی که نمی گفتی
خشکم زد از پرسه در آن چشمان بارانی

..فرمانروای درد، روی تخت درمانگاه..
..گم کردن خورشید در خواب زمستانی

ما خواب بودیم و تو پرچم را نخواباندی
ما خواب ماندیم و تو این جا رو به ویرانی..

با خنده هایی تلخ ، مثل شیمیایی، تلخ
با سرفه هایی مثل شب تا صبح طولانی..

.. رد می شود شب با صدای ضبط ماشین ها
 .. با خس خس سینه دعای عهد می خوانی..

اما زمان یخ بسته در ما.. در زمان .. در شهر..
یخ بسته حتی در همین مصراع پایانی...

 

1670 0 2

خوشا او که تا بود اسمی نداشت / علیرضا فولادی

خوشا او که تا بود اسمی نداشت
و از بود و نابود قسمی نداشت
 
دلش قلعه ای بود جادو شده
به جز اسم اعظم طلسمی نداشت
 
دهانش پر از بوی الله بود
در آن غنچه آوای بسمی نداشت
 
چنان شعله ور تا افق پر کشید
که در سیر آن روضه جسمی نداشت
 
بدا ما که در ناممان گم شدیم
خوشا او که تا بود اسمی نداشت
1657 0 5

پدرم عاشق کربلاست / زهرا صادق زاده


پدرم!؟؟؟
عاشق کربلاست
و هر روز
هواي مسموم جنگ را
در ريه هايش
به خيابان مي برد
بي آن که شکايتي کند
بغداد ويران را
در تلويزيون مي بيند و
اشک مي ريزد
بعد از سرفه هايش
صداي آژير بلند مي شود
و انفجاري
چارچوب خانه را 
مي لرزاند
من!؟؟؟
بيزار
تلويزيون را خاموش مي کنم
تا يادم برود
اين جا همان بغداد است
بغداد بيست سال پيش
بغداد افسانه اي
بغداد ويران
پدرم
عاشق کربلاست
من
از هزار و يک شب بغداد بيزارم

 

 

1654 1 4

حماسه ای که در آثار شاعران جاری است / سیدمحمد جواد شرافت

و خون سرخ تو ای لاله همچنان جاری است
حضور پر تپشت در دل جهان جاری است

صدای پای تو در ذهن خاک گُل کرده است
سرود رود تو در بستر زمان جاری است

فرشته ها به تو سوگند می خورند ای کوه
شکوه نام بلندت در آسمان جاری است

به خاک مدفن تو بوسه می زند خورشید
چرا که سرخ ترین آسمان در آن جاری است

اشاره ای است به پرواز عاشقانه ی تو
حماسه ای که در آثار شاعران جاری است

هر آن چه شعر سرودیم رو به پایان است
و خون سرخ تو ای لاله همچنان جاری است
1631 0

آهاي ساکن تابوت اين که رسمش نيست / محمدحسین ملکیان


قرار بود که با اين بهار برگردي
پس از «هزار و دو شب» انتظار برگردي

قرار بود پلاک ات به سينه ات باشد
نه با ستاره ي دنباله دار برگردي

چقدر ساکت و سردي، چطور خوابت برد
مگر قرار نشد بي قرار برگردي

آهاي ساکن تابوت اين که رسمش نيست
صنوبري بروي، لاله زار برگردي

چقدر دوره ي تسبيح ختم کردم تا
تو با دو شانه پر از کوله بار برگردي
::
بخواب! اسم تو شايد به کوچه ميخ شود
مگر به حافظه ي شهردار برگردي

1630 0 5

در گوش من دائم صدای انفجار است / محمدحسین ملکیان

آرامش مشکوک یک میدان مینم
محکم قدم بردار شوقت را ببینم

در گوش من دائم صدای انفجار است
من سایه ای بی چکمه و بی آستینم

یاغی اردوگاه های الرشیدم
شعر بلندی روی دیوار اوینم

آن قد و بالای بلند آری همانم
این قد و بالای کمان آری همینم

من اولین شاهم که با یک شاه دیگر
تقسیم شد بی هیچ جنگی سرزمینم

من پای حرفم ایستادم پس کنارت
بر صندلی چرخدارم می نشینم

آه ای انار مانده از شب های یلدا
ای سیب سرخ سفره های هفت سینم

نارنجکی در سینه دارم دیر یا زود
از هر دو تامان قهرمان می آفرینم
1630 0 3.89

بادها... / مریم سقلاطونی


بادها
هر شب در جنوب
خیمه می زنند
بادها
بوی ابریشم می دهند
بادها
هر شب
روی تلی از خاک
تفحص می کنند
گوشه ی پلاکی
تکه ای از پیشانی بند
و بندی از پوتین...
بادها
زودتر از چشمان من
به زیارت
می آیند
بادها می آیند
از جنوب
با گل هایی که بیرق خاکند
وای بر ما!
اگر بیرق هامان
افراشته نیست!

 

1583 0 5

پرنده کوچ نکرده ست زیر باران است (شهید عبّاس بابایی) / مهدی مردانی


پرنده کوچ نکرده ست زیر باران است
اگر چه سنگ ببارد و گرچه طوفان است

همین پرنده ی سنگی که شکل غربت اوست
همین پرنده که بی پر زدن پریشان است

دگر نمی پرد از درد این هواپیما
که در محاصره ی اوج راه بندان است

خوشا به خلوت گنجشک ها که می دانند
چه قدر پر زدن از شانه ی تو آسان است

فرا نمی پرد از ارتفاع گندم زار
پرنده ای که شب و روز در پی نان است

خوشا به حال هر آنکس که مثل تو پر زد
برای هر که پری داشت شهر زندان است

و آسمان وصیت نامه ی تو بود آری
شناسنامه ی تو برگ برگ قران است

عقاب شهر به این راحتی نمی میرد
که آشیانه ی او آسمان ایران است
نگاه کن تندیست درست مثل خودت
هنوز هم که هنوز است مرد میدان است

 

1574 0 4.67

حیرت آور است؛ نیست؟ / رضا یزدانی

(از تقاطع شهید احمد رسولیان که بگذری
می‌رسی درست روبروی یادمان کربلای پنج
انتهای بولوار حاج حیدر تراب
کوچه‌ی شهید فاطمی نسب:
خانه‌ی من است)
حیرت آور است؛ نیست؟
اینکه این همه شهید
بر سر تمام کوچه‌ها ی شهر ایستاده‌اند
تا نشانی مسیر خانه‌های ما شوند
اینکه این همه شهید رفته‌اند
تا بهانه‌ی ترانه‌های ما شوند
1557 0 4

يك عده نشستند كه گمنام بمانيد / عباس احمدی

از كوچه چرا ضجّه ی اسفند نيامد
پيغام تو با چفيه و سربند نيامد

اين پاكت كم حوصله را باز كه كردم
عطر خوش آيات خداوند نيامد...

اي قله از آن روز كه شد برف تنت آب
لبخند به لب هاي دماوند نيامد

دلشوره ی شيرين من، اي شور لبالب
يادي مگرت از زن و فرزند نيامد

سرْ اين طرف آب، بدنْ آن طرف فاو
كارون به هواخواهي اروند نيامد؟

پاي تو پدر! بيست بهار است نشسته است
مادر، (خبر از جسم تو هر چند نيامد)

سیمرغ منی گرچه پر و بال تو بیرون
از آتشِ سنگین پدافند نیامد

يك عده نشستند كه گمنام بمانيد
ماندند... ولي خون شما بند نيامد
1503 0 5

کوچک ترین نشانه ای از خویشتن نداشت... / محمدجواد شاهمرادی


به روزهای رنگین کمانی از تابوت


وفتی که دیدمش ،...چه بگویم بدن نداشت
کوچک ترین نشانه ای از خویشتن نداشت

گوشــــم حکایت تن بی سر شنیده بود...
..دیدم به چشم خود بدنی را که تن نداشت

آن خاکِ پاکِ سرخ معطـــــر، به جــــز پلاک
-آن هم پلاک سوخته ای- در کفن نداشت

او ماه بود و یک تنه تابید تا مُحـــــاق
او شعله بود وچاره ای از سوختن نداشت

::
دیشب به خوابم آمد.. بی خاک و بی پلاک
گلزخــــم های وا شده بر پیرهن نداشت

پیشانــــــی مرا با لبخند بوســــــــه زد
-.."دیدی که جان هم ارزش اندوختن نداشت!"

فـــــردا شهیـــــد آوردند و ندیدمش...
...پیراهن قدین تنش را به تن نداشت

هر بار دیدمش ، همه او بود و او نبــــود
کوچک ترین نشانه ای از خویشتن نداشت

 

1499 0 3

دلم در سینه، یک شب منفجر شد / جلیل صفربیگی

تو رفتی بی تو روز من کدر شد
سکون در بال هایم منتشر شد
به یاد روزهای خوب جبهه
دلم در سینه، یک شب منفجر شد
1493 0 5

مبارک شمایید و ماییم و آن ها / علیرضا قزوه

 

مبارک شمایید و ماییم و آن ها

که دل تازه کردند در بی کران ها

 

مبارک! مبارک! سحر ها مبارک!

مبارک سحرها! مبارک اذان ها!

 

مبارک تر از هر مبارک، شمایید

شما روشنان شب کهکشان ها

 

شما بی گمان آیه های یقینید

مبارک یقین ها! مبارک گمان ها!

 

مبارک بهاری که در برگ برگش

نشانی ست از جلوه ی بی نشان ها

 

بهاری که زیباست چون نسترن ها

بهاری که غوغاست چون ارغوان ها

 

بهاری که روییده از خون، از آتش

بهاری که گل کرده از استخوان ها

 

خدایا! خدایا! جوانه… جوانه…

خدایا! جوان ها… خدایا! جوان ها…

1483 0

آه، در قلندران جسارتی نمانده بود / سیدضیاءالدین شفیعی

تشنه تشنه سوختیم، طاقتی نمانده بود 
از حماسه ها، به جز جراحتی نمانده بود 
 
آسمان شكست و ماه، نخل را وداع كرد 
صبح را –دریغ و درد – رغبتی نمانده بود 
 
باز فتنه می وزید در مشام دشت ها 
فرصتی برای استراحتی نمانده بود 
 
كوه می گریخت، خیبری دوباره می رسید 
آه، در قلندران جسارتی نمانده بود 
 
یا كه ذوالفقار در نیام قوم ما نبود 
یا كه بود و شور حاج همتی نمانده بود 
 
كاش آخرین ستاره از محاق می گذشت 
یا به دوش شعر من امانتی نمانده بود
1480 0

او رفت و عده ای پس از او خوردند، آدم مگر خوراک نمی خواهد؟ / مجتبی احمدی

مثل درخت اگرچه زمینی بود، جایی در این مغاک نمی خواهد
این مرد آسمانی خاک آلود، حتی دو متر خاک نمی خواهد

مانند موج رفت که برگردد، دریا دلش دچار تلاطم شد
طوفان و هر چه داشت به دستش بود، گفت: این سفر که ساک نمی خواهد

خورشید از تمام تنش سر زد، نالید رعد، پنجره گریان شد
شب بوی باد بادیه مستش کرد، با او کویر، تاک نمی خواهد

بگذار ساده تر بنویسم،ها... شاعر که اصلاً اهل تعارف نیست
آدم برای گفتن از او حتماً الفاظ هولناک نمی خواهد

او بچه ی محله ی ما بود، آن گمنامِ سرشناس تر از باران
هر چند استخوانی از او مانده، او خانه اش پلاک نمی خواهد

او رفت و عده ای پس از او مردند، خوابی به شکل مرگ...نه! سنگین تر
او رفت و عده ای پس از او خوردند، آدم مگر خوراک نمی خواهد؟

او رفت؟ نه! نرفت، همین جاهاست، در کوچه ها ، کنار خیابان ها
دستی بکش به شیشه، تماشا کن، غیر از دو چشم پاک نمی خواهد

او ماند با تمام غزل هایش، ما را زمان صدا زد و با خود برد
ما لال، مثل عقربه، هی رفتیم، گفتند: تیک تاک نمی خواهد

او «سالنامه» نیست که «یک هفته» چاپش کنیم یا بفروشیمش
یک« لحظه نامه» است؛ بخوانیمش، او حق اشتراک نمی خواهد

من خسته ام از این همه «او» گفتن، او «او» نبود و نیست، تو هستی
اینکه به یک شهید «تو» می گویم، این قدر شرم و باک نمی خواهد

حضار! در ادامه به یک تبلیغ، با گوش هوش، گوش کنید امشب!
من بچه ی محله ی او بودم، اینجا کسی «کراک» نمی خواهد؟
1472 1 1

سفر کردند سرداران عاشق / سید حبیب نظاری

سفر کردند سرداران عاشق
به روی شانه ی یاران عاشق
گذشتند و رها کردند در باغ
مرا تنها، سپیداران عاشق
1460 0 5

سی سال پای قاب عکسی صبر کردن / سعید تاج محمدی

در ایام فاطمیه خبری آمد از پایان یافتن صبر مادر #شهید_جواهری و دیدارش با پیکر مطهر شهید که به تازگی تفحص شده و پس از 33 سال به دامن مادرش برگشته. غزلی را در این حال و هوا تقدیم می کنم:


کی صبر چشمان صبورت سر می آید؟
کی از پس لبخندت این غم بر می آید؟

با هر صدای کوبه ی در بعد سی سال
جان و دلت با شوق،‌ پشت در می آید

گفتی پس از صد سال هم من مطمئنم
تنها چراغ خانه ام آخر می آید!

گفتی خودش دیشب به خوابم آمد و گفت
«دارد زمان انتظارت سر می آید...»

سی سال پای قاب عکسی صبر کردن
این عشق ها تنها به یک مادر میاید
*
صبح است؛ پشت گوشی از بخش تفحص
گفتند دارد باز هم پیکر می آید

عصر است؛‌ در بخش شناسایی جوانی
با برگه ای و چشم هایی تر می آید
*
از سرو رعنای تو حالا بعد سی سال
یک پیکر، از قنداقه کوچک تر می آید

آه از صدای روضه خوان ظهر تشییع:
«اکبر به میدان می رود اصغر می آید...»
*
بخش شهیدان حرم؛ فردای آن روز
با چشم تر دارد زنی دیگر میاید...
1415 0 5

درست از وسط آب قایقی رد شد / اکرم هاشمی

نشست روی زمین، پهن کرد دریا را
کشید پارچه را، متر کرد پهنا را
 
درست از وسط آب، قایقی رد شد
شبیه قیچی مادر، شکافت دریا را
 
صدای تَق‌تَ‌تَ‌تَق... تیر بود می‌بارید
صدای تِق‌تِ‌تِ‌تِق... دوخت چتر خرما را
 
کنار قایق بابا که خورد خمپاره
بلند کرد و تکان داد خُرده نخ‌ها را
 
فرو که رفت در انگشت مادرم سوزن
کسی دقیق نشانه گرفت بابا را
 
وَ آب از کف قایق سریع بالا رفت
و تند مادر هی کوک زد همان‌جا را
 
بریده شد نخ و از بین قاب بابا دید
میان دامن خود چرخ می‌زند سارا
 
1413 0 2.38

ممکن است از استخوان ها چهره اش را دیده باشد؟ / مرتضی حیدری آل کثیر

ناشناس آمد مبادا مادرش فهمیده باشد
ممکن است از استخوان ها چهره اش را دیده باشد؟

تا کجا زن می تواند مرد باشد، مرد وقتی
جای گریه بر سر تابوت او خندیده باشد

با ترک ها خو بگیر ای دل! کجا دیدی که ابری
مرز تب را در کویری از نفس سنجیده باشد؟

هیچ کس دنبال دریایی نمی گردد که موجش
تا فضایی از سجود ابرها بالیده باشد

هی نگردید این مناطق را، محال است ای سواران
خاک در سلولی از اندام او خوابیده باشد

سروم آمد ریشه اش را پس بگیرد، حتم دارم
این خبر باید که در گوش تبر پیچیده باشد

سرو! هر جا رفته با خود خاک برده، در حقیقت
خاک او خاکی است که بر آسمان باریده باشد

مرگ را در شعله ها با سجده معنا کرد، بی شک
خواست پیش از سوختن، پرواز را فهمیده باشد
1379 0 5

جنگ شد، پنجره ها افتاد ، بچّه ها تشنه سفر کردند / علیرضا قزوه

اوّل مهر رسید و من در همان " اوّل آ " بودم

مثل گنجشک دلم می زد، مثل گنجشک رها بودم

پای یک پنجره میزی بود، چه تقلّای عزیزی بود

پنجره راه گریزی بود، خیره در پنجره ها بودم

پشت هر پنجره دنیایی ست ، چشم وا کردم و بستم ، آه

من کجایم؟ تو کجا؟ با خویش در همین چون و چرا بودم

گفت : بابا دو هجا دارد... نام من چار هجایی بود

نان یکی... آب یکی ... باران... مثل باران دو هجا بودم

گفت: هر حرف صدا دارد... در سکون حرف زدم با خود

هم صدا بودم و هم ساکت ، نه سکوت و نه صدا بودم

گفت: دلتنگ که ای؟ خندید... گریه کردم که پدر... خم شد

آه بابا، بابا، بابا، سخت دلتنگ شما بودم

جنگ شد، پنجره ها افتاد ، بچّه ها تشنه سفر کردند

هشت نهر آینه جاری شد، تشنه در کرببلا بودم

گفت: هی هی! تو کجایی؟ تو ... راست می گفت، کجایم من؟

تو نبودی... تو چهل سال است... من... اجازه؟... همه را بودم

تو چهل سال همه غایب... تو چهل سال همه در خویش...

من چهل سال، خدای من! من چهل سال کجا بودم؟

1369 0 3.33

ولی نخواست که سربار این جهان بشود / سیداکبر میرجعفری


برای سید رضا طباطبایی-دایی ام- که
با درد وزخم زیست وبه آسایش رسید
باقی ماجرا را از زاینده رود بپرسید


..و خواست سرخ ترین میوه ی زمان بشود
انار تازه ای از باغ آسمان بشود

انار بود که می خواست بشکفد در خویش
و زخم های تنش دشت ارغوان بشود

دچار بود به ماندن دچار بود به زخم
ولی نخواست که سربار این جهان بشود

چه زخم ها که چنان تن به استخوان دادند
که زخم پوشش یک مشت استخوان بشود

ستاره زیست و کم کم دل از کویر برید
که ماه روشن شب های اصفهان بشود

که ماه رفته به زاینده رود برگردد
و رود شیوه ی رفتار عاشقان بشود

چه اشک ها که به زاینده رود پیوستند
که رود در شب این شهر کهکشان بشود

سپیده بود و جوان تر زصبح بر می خاست
به کاروان برسد بلکه جاودان بشود

شما پرنده ندیدید آشیان باشد؟
شما درخت ندیدید باغبان بشود

 

1359 0

جز محنت و جز غم اسیری نچشید / عباس احمدی

ده سال اگرچه طعم سیری نچشید
جز محنت و جز غم اسیری نچشید
زان دَرد که در جوانی اش نوشاندند
صد زاهد دُردکش به پیری نچشید
1350 0

به ما هم رسم این رفتن بیاموز / سید علی‌ موسوی گرمارودی

شهید زنده ای جانباز نستوه
صلابت در تنت پیچیده چون کوه

گل خورشید باغ انقلابی
معمای شکفتن را جوابی

شبی رفتی و بی پا آمدی روز
به ما هم رسم این رفتن بیاموز

به جانبازی سند از پیش دادی
به راه دوست دست خویش دادی

کدر آیینه ی چشمان شکستی
چو چشم دل گشادی دیده بستی

فرو پوشیده ای از این جهان چشم
ز دل بگشوده ای بر آسمان چشم

چراغ سر تو را گر یافت سرپوش
دل خورشیدی ات کی گشت خاموش

گر اقیانوس آرامی به اندام
دلت دریاست کی می گیرد آرام

اگر ساکن فتادی صخره آسا
زبونی را فلج کردی سراپا

نگاهت برج بی تاب رهایی ست
دلت طوفان بحر آشنایی ست

تویی سرچشمه، نتوانی نجوشی
تویی خور، کی توانی رخ بپوشی

تو سرو باغ جانی، سبز رو باش
زبان دل تویی، در گفتگو باش

بگو! بخروش! بشکف! راهبر شو
برآ! بفشان! بروی و با ثمر شو

پرند سیمگون بر روی شب، کش
درافکن در دل افسرده آتش

جهان را سوی رادی رهنمون باش
چراغ افروز راه عشق و خون باش
 
1346 0 2.5

قاسمان سلیمانی / مهدی جهاندار

تشهّد سحر شاهدان کرب ‌و بلایی
شهود هرشبه‌ی آیه‌های سرخ خدایی
شهادت آینه و بازتاب آینه‌هایی
شهید را خودت آیینه‌ی تمام‌نمایی
خلاصه اینکه دلاور خلاصه‌ی شهدایی

در این میانه بنازم مدافعان حرم را
شناختند چه رندانه خاندان کرم را
که جای پای شهیدان گذاشتند قدم را
به دست خوب کسانی سپرده‌اند علم را
مدافع حرم عشق با تمام قوایی

بدا به سالک عرفان اگر فساد بگیرد
و سبک زندگی‌اش بوی انجماد بگیرد
خوشا کسی که سر دار اجتهاد بگیرد
رسد به رتبه‌ی حلاج و از تو یاد بگیرد
به حاج همّت و چمران قسم، خود از عرفایی

بتاز تا صف آل ذلیل را بشکافی
سر قبایلی از این قبیل را بشکافی
سپاه ابرهه و فرق فیل را بشکافی
و قدس منتظر توست، نیل را بشکافی
برای حضرت موسای این زمانه عصایی

در آن طرف حججی‌ها خراب چشم سیاهش
در این طرف دل جامانده‌هاست چشم به راهش
و قاسمان سلیمانی‌اند خیل سپاهش
درآب‌های کف دست کیست چهره‌ی ماهش
پس ای بهار، پس ای برق ذوالفقار کجایی؟
1327 0 3.55

چفیه، پر! / صدرالدین انصاری زاده

قمقمه
پر
فانوسقه پر
چفیه 
پر
بابا سوخت
بابا پرید
ما بر گل های قالی فاتحه می خوانیم
1261 0

تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است / حسن صنوبری

 امروز روز مرحمت نیست امروز روز انتقام است
خشمی که پنهان بود، امروز، شمشیر بیرون از نیام است

تا چند ساعت وقت دارید، در سوگ این دریا بگریید
تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است

تا چند دور و دیر باشیم؟ وقت است تا شمشیر باشیم
ماندن برای زخم سم است، گریه برای مرد دام است

ایرانیا! از خواب برخیز، با خویش _با این خواب_ بستیز
 خاک عزا را بر سرت ریز، در کوچه بنگر ازدحام است

خوش بود خوابت با ظریفان، اینت بهای خواب، بنگر:
خورشید را کشتند، آری، بار دگر آغاز شام است

تنهاست ایران، آه از ایران، تنهاست انسان، آه از انسان
وقتی که رنجش جاودانی‌ست، وقتی نشاطش بی‌دوام است

ایران من! این رستم توست، در خون‌تپیده، رنج‌دیده
این کشتهٔ دور از وطن، آه، فرزند پاک زال و سام است

این یوسف زیبای من بود، که گرگ‌ها او را دریدند
هنگامهٔ خشم است ای دل! فرصت برای غم تمام است

نه وقت اشک و سوگواری‌ست، نه وقت صلح و سازگاری
خون، خون، فقط خون شاید این‌بار، بر داغ این خون التیام است

ما نه سیاه و نه سپیدیم، آغشته با خون شهیدیم
ما پرچم سرخیم یاران! امروز روز انتقام است

1260 0 4.96

چشم بستیم مبادا که کمک خواسته باشی / مهدی جهاندار


در شهادت جانباز پاکباز بابا رجب محمّد زاده
 (قافیۀ این غزل ایرادی اگر دارد از جنگ است)


دیدی از دیدن رویت نکشیدیم خجالت
دیدی از قصۀ این درد نکردیم حکایت

چشم بستیم مبادا که کمک خواسته باشی
چشم بستیم بر این رنج، بر این بار امانت

دیدی از دیدن رویت نگرفتیم و نخواندیم
درس مردانگی و غیرت و ایثار و شهامت

جنگ ای جنگ کجایی که رفیقان همه رفتند
ما که ماندیم نشستیم به تقسیم غنیمت

بسکه خود را فقط از آینه کردیم تماشا
یادمان رفت که بودیم و چه بودیم به سیرت

کس نپرسید دلاور! تو که بودی تو چه کردی؟
چه شد آن صورت ماهت، چه شد آن چشم سیاهت

ماه در برکۀ موّاج که دیده است بگوید؟
ماه در برکۀ موّاج قشنگ است جماعت!

چه قشنگ است تلاطم، چه قشنگ است تکلم
چه قشنگ است تبسّم، چه قشنگ است شهادت
1257 0 4.4

عبور کرد و مرا پشت در به خویش گذاشت / احمد زارعی

و ما کجا و تو ای باصفا! کجا بودی؟
تو از نخست، شهیدی میان ما بودی
 
تو از نخست، صدایت ز جنس خاک نبود
نمی شنید صدا را کسی که پاک نبود
 
صدای تو که به رنگ دعا درآمده بود
دعای تو که ز خود تا خدا برآمده بود
 
صدا نبود، که گویی نماز می خواندی
شهود بود، شهود، آنچه باز می خواندی
 
در آن کلام که طعم نماز را می داد
و عطر زنده ی شب های راز را می داد
 
در آن صدا که طنینی ز وحی در آن بود
حضور مهر ولایت همیشه تابان بود
 
بدون واژه، بدون گلو سخن می گفت
بدون من، همه اویی ز او سخن می گفت
 
صدا، صدای بسیج از گلوی عرفان بود
صدا، صدای شهیدی میان میدان بود
 
از آن شهید، که در هر نماز گلگون بود
از آن شهید که محراب، غرقه در خون بود
 
میان تیره ی مِه، روی در سپیدی داشت
میان پیرهن خویشتن شهیدی داشت
 
پس آن نماز که خواندی نماز هجرت بود
ز من نماز نهان و تو را شهادت بود
 
رسیده بود به عرش از درون سجده ی خویش
سپرده بود تنش را به خاک، پیشاپیش
 
بهار غیب به سجاده باز می آمد
صدای رویش گل از نماز می آمد
 
کسی نماز نخوانده در ازدحام شهید
کسی نماز نخوانده است با امام شهید
 
چه شد که پشت سرش؟ زان که راز می دانم
همیشه پشت شهیدان نماز می خوانم
 
در آن نماز چه کس بر شنیدنم افزود؟
که آنچه از تو شنیدم، به غیر وحی نبود
 
من و نماز؟ به ظاهر نماز را خواندم
میان پوسته ای از نماز جا ماندم
 
نخست شرط رسیدن، ز خود بریدن بود
نه بل ز خویش بریدن، همان رسیدن بود
 
چه دید آن طرف خود که پای پیش گذاشت
عبور کرد و مرا پشت در به خویش گذاشت
 
و آفتاب، تو را در گرفت، عریان کرد
و آفتابِ تو آفاق را مسلمان کرد
 
حضور روح شهادت، صدای بالابال
و عطر حلقه ی گل های سرخ استقبال
 
صدای پای شهیدان، صدای ریزش گل
صدای پس زدن خار و خس، پذیرش گل
 
دلم شنید و ندانست این که را بوده است
خدا، چگونه ندانست مرتضا بوده است
 
دلم چگونه ندانست این که رفتنی است
که غنچه ای که نگنجد به خود، شکفتنی است
 
چو مهر، جانِ ز خود رسته را تکامل داد
چنان چو غنچه برآمد که آن طرف گل داد
 
کسی گذشت که آیینه دار فطرت بود
کسی که چشمه ی عرفان و چشم حکمت بود
 
کسی که حکمت او از شهود پُر می شد
کسی که در صدفش سنگریزه دُر می شد
 
کسی که فضل هنر، قامت تعهد بود
کسی که روشنی چهره ی تهجّد بود
 
گلی ز قافله های شهید جا مانده
یلی ز نسل شهیدان کربلا مانده
 
زبان نبود، دلی در دهان حکمت بود
قلم نبود که ساطور قطع ظلمت بود
 
کسی ز جنس نماز از ولایت تن رفت
گذر ز سایه ی خود کرد، آن که روشن رفت
 
کسی که کرده خدا نزد خویش مهمانش
به دست خویش مسلمان نموده شیطانش
 
مقدّمی که خدا را به خود مقدم کرد
به دیدگان معادی نظر در عالم کرد
 
به کشتِ خاک نظر کرد و کار نیکو کاشت
و آن طرف عمل سبز خویش را برداشت
 
خدا! به باطن قرآن، به جان معصومان
به روزی شهدا، شام تار محرومان
 
به آتشی که چو گل گشت نزد ابراهیم
به اشک توبه ی آدم، به آبروی کلیم
 
به اژدهایِ به دست کلیم عصا گشته
دوباره با من فرعونی اژدها گشته
 
به فرق خونی حیدر، به انشقاق قمر
به خون سرخ شهیدان، دعای سبز سحر
 
به اشک های زلال چکیده در شب تار
به جان روشن «یستغفرون بالاسحار»
 
به روح «شمس و ضحها» شب و قنوت علی
به خطبه ی فدک فاطمه، سکوت علی
 
به جان آن که به پای عقیده سر را داد
که: مرگِ کوچک بستر، نصیب شیعه مباد
 
از آن طرف تو به این خون حک شده به زمین
دعای از سر درد مرا بگو آمین
 
سپیده بودی و ناگاه آفتاب شدی
ز روی روشنی ای دوست! انتخاب شدی
 
طلوع صدق دعا در دل و گلوی تو بود
که کوچه کوچه شهادت به جست و جوی تو بود
 
سرودخوان شهادت! سفر مبارک باد
دعای روز و شبت را اثر مبارک باد
 
خدا! برادر من رفت و باز من ماندم
گذشت جان من و باز من چو تن ماندم


 
*بعد از مدتها مرتضی را در حوزه ی هنری، هنگام ظهر در حال وضوگرفتن دیدم. من هم برای اقامه ی نماز آماده شده بودم. وارد نمازخانه شدم، اما صبر کردم تا سید مرتضی تکبیر بگوید و من به او اقتدا کنم. این کار را کردم. پس از پایان نماز، مرتضی با دلخوری گفت:«احمد! چرا این کار را کردی؟» گفتم:«مرتضی! ناراحت نباش. من پشت شهیدان زیادی نماز خوانده ام» مرتضی بی درنگ گفت:«آن روزها دیگر گذشته است.» با لبخندی موضوع را خاتمه دادم. چند روزی از این نماز نگذشته بود که خبر شهادت سیدمرتضی آوینی در فکّه همه جا پخش شد و من در بُهت و بغض به یاد آن نماز نشستم و مویه کردم(یادداشت شاعر درباره ی این شعر، چاپ شده در کتاب چه عطر شگفتی)
1218 1 3

آرامشی در چهره ات بود / میلاد عرفان پور


آرامشی در چهره ات بود، آرامشی زیبا برادر!
خون تو را دیدم که می ریخت، هم رنگ عاشورا برادر!

خون تو شعری مستمر بود، هشدار جنگی سخت تر بود
خون تو فریاد سحر بود، وای از سکوت ما برادر!

قربانی شهر فریبم، در انقلاب خود غریبم
بیدار کن ما خفتگان را، بیدار کن ما را برادر!

نبض خیابان های تهران، آهنگ تسبیح تو بوده ست
بازآ که بی تو شهر مجروح، جان می دهد، بازآ، برادر!

ما چون تو فرزند بهاریم، ما هم وریدی سرخ داریم
باید یکی برخیزد، آری! اما چرا تنها برادر!

اندام خونین تو اینک، خود روضه خوان نینوا شد
آری هوای گریه داریم، اجر تو با زهرا برادر!

حبل الوریدت را بریدند، گویی خدا نزدیک تر شد
خون تو را دیدم که می ریخت، نفرین به تیغ نابرادر!

 

1187 0 3.67

خدا کند نرود آبروی کوچه ی ما / وحیده احمدی

سلام نام نوشته به روی کوچه ی ما
چقدر جای تو خالی ست توی کوچه ی ما

در آن زمانه که چشمان ماشه های نبرد
درست خیره به ما بود، سوی کوچه ی ما

برای آن که نیفتد به دست نامحرم
فقط نه شهر، که یک تار موی کوچه ی ما

سبک تر از قدم نرم بادها رفتی
ز گام های تو جا ماند جوی کوچه ی ما

به روز آمدن پاره های پیرهنت
شکست بغض جهان در گلوی کوچه ی ما

سکوت مصلحت آمیز این زمانه تو را
شبیه کرده به حرف مگوی کوچه ی ما

میان این همه کوچه که در کنار تواند
خدا کند نرود آبروی کوچه ی ما
1183 1 4.5

حسن یوسف رفتی اما یاسمن برگشته ای / طیبه عباسي

حسن یوسف رفتی اما یاسمن برگشته ای
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشته ای

از کجا می آیی ای عطر دل انگیز بهشت
از کنار چند آهوی ختن برگشته ای؟

تو همان نوزاد در گهواره ی من نیستی؟
خفته در تابوت حالا سوی من برگشته ای

با تفنگ و چفیه و سربند راهی کردمت
با کمان آرش از مرز وطن برگشته ای

خواستی روشن بماند چلچراغ انقلاب
با تو ، ای شمعی که بعد از سوختن برگشته ای!

سرد گشته آتش اما شعله ور مانده غمت
باز پیروز از نبردی تن به تن برگشته ای...
 
1130 1 3.67

این هدیه اگرچه هدیه ی ناچیزی ست / علیرضا فولادی

دل را به تمنای شهود آوردیم
جان را به تماشای وجود آوردیم
 
این هدیه اگرچه هدیه ی ناچیزی است
از ما بپذیر، آن چه بود آوردیم
1088 0

اشاره / سیداکبر میرجعفری


انگشت می گذارم
روی قطره ی خونت
و بالا می گیرم
که بدانم
کدام سویی...

حالا از شش جهت
بالا رفته ام

 

1056 0

فاطمیون فداییان حرم... / عاطفه جعفری

کوچه‌هامان پراز سیاهی بود، شهر را از عزا درآوردند
چشم‌های ستاره‌ها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
 
شاخه‌هایی که سرفرازانند میوه‌هایی که جلوه‌ی باغند
مادران مثل ام لیلایند، که پسر مثل اکبر آوردند
 
روی تابوت‌هایشان بستند پرچمی که به رنگ خورشید است
فاطمیون فداییان حرم، سرورانی که سر برآوردند
 
قصه‌ها را یکی یکی خواندند، آخر ماجرا سفر کردند
عاشقی هم برایشان کم بود، عشق بردند و باور آوردند
 
عصر یک جمعه بهاری بود، همه در انتظارشان بودیم
بادهای بهاری از هرباغ، لاله‌هایی معطر آوردند
1029 0 4.33

هر روز مراقب است تا گم نشویم / میلاد عرفان پور

آمیخته با عطر سفر کوچه ی ما
خود در دل ماست رهگذر کوچه ی ما

هر روز مراقب است تا گم نشویم
آن نام که ایستاده در کوچه ی ما
 
1012 0

...بی نشانه تر می شوی؟! / سیداکبر میرجعفری


رد پایت
نه
آسفالت هیچ رفتاری را
به خود نمی گیرد!
می بینی چطور داری هر روز
بی نشانه تر می شوی؟!

 

1006 0

 
صفحه 1 از 2ابتدا   [1]  2  انتها