خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد نخواست او به من خسته بی گمان برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد... رها کنی برود از دلت جدا باشد به آنکه دوست ترش داشته، به آن برسد رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطه جهان برسد گلایه ای نکنی، بغض خویش را بخوری که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد خدا کند که نه...! نفرین نمی کنم... نکند به او -که عاشق او بوده ام- زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
تصویر ماه را کسی از چاه می کشد شب رو به کوفه می کند و آه می کشد سمت وقوع فاجعهای تازه پا گذاشت مرد غریبه ای که به دروازه پا گذاشت افتاد ماه روی زمین و جنازه شد تاریخ زخم کهنه اش انگار تازه شد این سوگ بادهاست که هی زوزه میکشند در شهر، گرگها به زمین پوزه می کشند حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد پهلوی نخل های تناور کبود شد تو می رسی و فاجعه آغاز می شود درهای دوزخ از همه سو باز می شود بیهوده است موعظه در گوش مرده ها این شهر، خواب رفته در آغوش مرده ها در گوش، با صدای تو انگشت می کنند فریاد می زنی و به تو پشت می کنند افکار مرده در سرشان خاک می خورد در خانه اند و خنجرشان خاک می خورد در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ رد میشوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ رد می شوی و پنجره ها بسته می شوند سمت سکوت حنجره ها بسته می شوند ماندی کسی ندید تو را کوفه کور شد شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف کور شد روی تن تو اینهمه کرکس چه می کنند با تو سرانِ خشک مقدس چه می کنند حالا که از مبارزه پرهیز کرده اند خنجر برای کشتن تو تیز کرده اند شب میشود تو می رسی و ماه می رود در آسمان کوفه سَرَت راه می رود تصویر ماه را کسی از چاه می کشد شب رو به کوفه می کند و آه می کشد
غم که میآید در و دیوار، شاعر میشود در تو زندانیترین رفتار، شاعر میشود مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟ حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود باز میپرسی: چهطور اینگونه شاعر شد دلت؟ تو دلت را جای من بگذار! شاعر میشود گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است کى عید مى رسد که تکانى دهم به خویش؟ هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است شب ها به دور شمع کسى چرخ مى خورد پروانه اى که دل به دلِ یار بسته است از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى است در مى زنیم و خانه ی گفتار بسته است باید به دست شعر نمى دادم عشق را حتى زبان ساده ی اشعار بسته است وقتى غروب جمعه رسد، بى تو، آفتاب انگار بر گلوى خودش دار بسته است مى ترسم آخرش تو نیایى و پُر کنند در شهر شاعرى ز جهان، بار بسته است