عصر یک جمعه ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم
كه چرا عشق به انساننرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
و هر كس كه در این خشكی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده استو غم عشق به پایان نرسیده است.
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد:
گشته به كنعان نرسیده است؟
چرا كلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترك خورد، گل زخم نمك خورد،
زمین مُرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مُرد.
خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یك پلك نگاه است؛ ولی حیف نصیبم فقط آه است
برسد كاش صدایم به صدایی...
عصر یك جمعه ی دلگیر وجود تو كنار دل هر بیدل آشفته شود حس،
تو كجایی گل نرگس؟
به خدا آه نفس های غریب تو كه آغشته به حزنی است، زجنس غم و ماتم،
زده آتش به دل عالم و آدم
مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم
كه به جای نم شبنم بچكد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت،
نكند باز شده ماه محرم كه چنین می زند آتش به دل فاطمه، آهت!
به فدای نخ آن شال سیاهت،
به فدای رخت ای ماه! بیا، صاحب این بیرق و این پرچمو این مجلس و این روضه و این بزم تویی.آجرك الله! عزیر دو جهان یوسف درچاه،
دلم سوخته از آه نفس های غریبت
دل من بال كبوتر شده، خاكستر پرپر شده، همراه نسیم سحری، روی پر فُطرُس معراجํ نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی
که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا كه مرا نیز به همراه خودت زیر ركابت ببری تا بشوم كرب و بلایی،
به خدا در هوس دیدن شش گوشه، دلم تاب ندارد. نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه ی دفتر، غزلِ ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد.
همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد...
تو كجایی؟ تو كجایی شده ام باز هوایی، شده ام باز هوایی...
گریه کن گریه و خون گریه کن ،آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود
چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است و این بحر طویل است و ببخشید اگر این مخمل خون برتن تب دار حروف است که این روضه مکشوف لهوف است؛
عطش بر لب عطشان لغات است
و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است
و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است؛
ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات » است؛
ولی حیف که ارباب« اسیرالکربات» است؛
ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنه یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او درکف گودال و سپس آه که «الشمرُ» ...
خدایا چه بگویم که «شکستند سبو را و بریدند»...
چه روزها كه يك به يك غروب شد، نيامدي چه بغض ها كه در گلو رسوب شد، نيامدي خليل آتشین سخن، تبر به دوش بت شكن خداي ما دوباره سنگ و چوب شد، نيامدي براي ما كه خسته ايم و دلشكسته ايم ، نه ولی براي عده اي چه خوب شد نيامدي! تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام دوباره صبح، ظهر، نه، غروب شد نيامدي...
برگرد ای توسل شب زنده دارها پایان بده به گریه ی چشم انتظارها
از یک خروش ناله ی عشاق کوی تو «حاجت روا شوند هزاران هزارها»
یک بار نیز پشت سرت را نگاه کن دل بسته این پیاده به لطف سوارها...
ما را به جبر هم که شده سربه زیر کن خیری ندیده ایم از این اختیارها
باید برای دیدن تو «مهزیار» شد یعنی گذشتن از همگان «محض یار»ها...
یک بار هم مسیر دلم سوی تو نبود اما مسیر تو به من افتاده بارها
شب ها بدون آمدنت صبح ظلمت اند برگرد ای توسل شب زنده دارها
این دست ها به لطف تو ظرف گدایی اند ای ایّها العزیز تمام ندارها
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز! دست من و نگاه شما، ایّها العزیز! رو از من شکسته مگردان که سال هاست رو کرده ام به سمت شما، ایّها العزیز! جان را گرفته ام به سرِ دست و آمدم از کوره راه های بلا، ایّها العزیز! وادی به وادی آمده ام، از درت مران وا کن دری به روی گدا، ایّها العزیز! چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود این کاسه را...فَاَوفِ لنا، ایّها العزیز! ما، جان و مال باختگان را رها مکن بگذار بگذرد شب ما، ایّها العزیز! خالی تر از دو دست من این چشم خالی است محتاج یک نگاه شما، ایّها العزیز!
از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام گل کرد خارخار شب بی قراری ام تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو دیدم هزار چشم درآیینه کاری ام گر من به شوق دیدنت از خویش می روم از خویش می روم که تو با خود بیاری ام بود و نبود من همه از دست رفته است باری مگر تو دست برآری به یاری ام کاری به کار غیر ندارم که عاقبت مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام تا ساحل قرار تو چون موج بی قرار با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام با ناخنم به سنگ نوشتم: بیا، بیا زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب که روزگار، بسی فتنه زیر سر دارد
تو در هجوم حوادث، صبور باش، صبور که صبر میوه ی شیرین تر از ظفر دارد
در آستان ولا، جای ناامیدی نیست بهشت پاک اجابت هزار در دارد
دل شکسته بیاور، که با شکسته دلان نسیم مهر خدا، لطف بیشتر دارد
بخوان دعای فرج را، که صبح نزدیک است که شام خسته دلان مژده ی سحر دارد
صفا بده دل و جان را به شوق روز وصال مسافر دل ما، نیّت سفر دارد
زمین چو پر شود از عدل، آسمان ها را شمیم غنچه ی نرگس، ز جای بردارد
بخوان دعای فرج را، زِ پشت پرده ی اشک که یار، چشم عنایت به چشم تر دارد
دهند مژده به ما از کنار خیمه ی سبز که آخرین گل سرخ از شما خبر دارد
مراقبت بکن از دل، که یوسف زهرا زِ پشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد
برآر دست دعایی، که دست مهر خدا حجاب غیبت از آن ماهروی بردارد
غروب و دامنه ی نور آفتاب و شفق بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
آسمان ابری است اما ماه پیدا میشود ماه پنهان است اما گاه پیدا میشود ماه بازی میکند با خاکیان از پشت ابر گاه پنهان میشود ناگاه پیدا میشود آسمان تاریک، ره باریک، مقصد ناپدید زیر نور ماه اما راه پیدا میشود از برای دیدن مهتاب پنهان زیر ابر گاهگاهی فرصتی کوتاه پیدا میشود یوسف یعقوب در صحرا اگر گم میشود یک دو روز دیگر اندر چاه پیدا میشود سینهای دارم که در آن جا برای کینه نیست اندر این آیینه تنها آه پیدا میشود گرچه ناپیداست اما دل گواهی میدهد قاصدی با مژدهای دلخواه پیدا میشود بی خدا بودم در آن عمری که با خود زیستم هر کجا من گم شوم الله پیدا میشود
چه اسفندها... آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند: این روزها می رسی
از همین راه!
نرگس گل زمستان است زمستان است گل نرگس!
بال در بال پرستو های خوب می رسد آخر، سوار سبزپوش جامه ای از عطر نرگس ها به تن شالی از پروانه ها بر روی دوش
پیش پای او، به رسم پیشواز ابر با رنگین کمان، پل می زند باغبان هم، باغبان نوبهار، بر سر هر شاخه ای گل می زند
تا می آید، پرده ها از خانه ها باز توی کوچه ها سر می کشند مرغ های خسته و پربسته هم از میان پرده ها پر می کشند
در فضای باغ غوغا می کند باز هم فوّاره ی گنجشک ها هرکجا سرگرم صحبت می شوند شاخه ها درباره ی گنجشک ها
باز می پیچد میان خانه ها بوی اسفند و گلاب و بوی عود می رسد فصل بهاری ماندگار فصلی از عطر و گل و شعر و سرود
بهار آمد بهار من نیامد گل آمد گل عذار من نیامد
برآوردند سر از شاخ، گل ها گلی بر شاخسارمن نیامد
چراغ لاله روشن شد به صحرا چراغ شام تار من نیامد
جهان را انتظار آمد به پایان به پایان انتظار من نیامد
همه یاران کنار از غم گرفتند چرا شادی کنار من نیامد
چه پیش آمد در این صحرا که عمری گذشت و شهسوار من نیامد
سر از خواب گران برداشت عالم سبک رفتار، یار من نیامد
به کار دوست طی شد روزگارم دریغ از من به کار من نیامد
یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها! این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها
سر بازار شلوغ است، تو تنها ماندی همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها چیزی از سوره ی یوسف به عزیزی نرسید بس که در حق تو کردند مسلمانی ها
همه در دست، ترنجی و از این می رنجی که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها
خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها
عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟
"این چه شمعی است که عالم همه پروانه ی اوست؟" این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟
یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟ بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها
بوی پیراهن خونین کسی می آید این خبر را برسانید به کنعانی ها
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو ببين باقی است روی لحظه هايم جای پای تو اگر مؤمن اگر کافر به دنبال تو می گردم چرا دست از سر من بر نمی دارد هوای تو صدايم از تو خواهد بود اگر برگردي ای موعود پر از داغ شقايق هاست آوازم برای تو تو را من با تمام انتظارم جستجو كردم كدامين جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟ نشان خانه ات را از تمام شهر پرسيدم مگر آن سو تر است از اين تمدن روستای تو؟
............
با حذف یک بیت
رد می کنی شاید پس از زنگ دبستان طفل کلاس اولی را از خیابان
شاید که دلداری دهی راننده ای را وقتی شکایت می کند از راهبندان
می آوری تا کوپه کیف مادری را که ناتوان راهی شده سوی خراسان
شاید صدامان کرده ای با نام کوچک در غربت یکریز شهری نامسلمان
شاید تو را یک صبح جمعه دیده باشیم که چای می ریزی برای ندبه خوانان
گاهی می اندیشم در این سرما کجایی؟ شاید کنار آتش یک مرد چوپان
شاید تو را هر جای دنیا دیده باشیم در زیر باران...زیر باران... زیر باران...
کرامت پیشه ای بی مثل و بی مانند می آید که باران تا ابد پشت سرش یک بند می آید
کسی که نسل او را می شناسد، خوب می داند که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می آید
همان تیغی که برقش می شکافد قلب ظلمت را همان دستی که ما را می دهد پیوند می آید
همه تقویم ها را گشته ام، میلادی و شمسی نمی داند کسی او چندِ چندِ چند می آید
جهان می ایستد با هرچه دارد روبروی او زمان می ایستد، بوی خوش اسفند می آید
ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله علی را گرچه بعضی بر نمی تابند، می آید
بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب ها برای بیعت با او نمی آیند می آید
برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری ولی می دانم آخر هم زبانم بند می آید
بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند می آید
به در می گویم این را تا که شاید بشنود دیوار به پهلوی کبود مادرم سوگند می آید!
یک جهان حرف دارد یک جهان حرف رد پای تو در برف...
فرزندم! رویای روشنت را دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن! -حتی برادران عزیزت- می ترسم شاید دوباره دست بیندازند خواب تو را در چاه شاید دوباره گرگ... می دانم تو یازده ستاره و خورشید و ماه در خواب دیده ای حالا باش! تا خواب یک ستاره دیگر تعبیر خواب های تو را روشن کند ای کاش...!
ای پاسخ تمام اگرها و کاش ها مادر نوشته اسم تو را روی آش ها دارد برای آمدنت نذر می کند دستش همیشه پرشده ازاین تلاش ها من ردپای آمدنت را کشیده ام با رنگهای سبز و سپید گواش ها ما لقمه لقمه نان ونمک می خوریم و بعد_ دنیا گم است بین بریز و بپاش ها دین مرا دوباره به بازی گرفته اند در گیرو دار همهمه ها اغتشاش ها پایان جنگ های جهانی به دست توست گل می شود گلوله ی داغ کلاش ها تنها به عشق آمدنت شعر گفته است امشب مداد آبی من با تراش ها ای کاش صبح جمعه ی بعدی ببینمت ای پاسخ تمام اگرها و کاش ها
كمك كنین هلش بدیم چرخ ستاره پنچره رو آسمون شهری كه ستاره برق خنجره گلدون سرد و خالی رو بذار كنار پنجره بلكه با دیدنش یه شب وا بشه چن تا حنجره
به ما كه خسته ایم بگه خونه ی باهار كدوم وره؟
تو شهرمون آخ بمیرم چشم ستاره كور شده برگ درخت باغمون زباله ی سپور شده مسافر امیدمون رفته از اینجا دور شده كاش تو فضای چشممون پیدا بشه یه شاپره
كنار تنگ ماهیا گربه رو نازش می كنن سنگ سیاه حقه رو مهر نمازش می كنن آخر خط كه می رسیم خطو درازش می كنن آهای فلك كه گردنت از همه مون بلن تره
به ما كه خسته ایم بگو خونه ی باهار كدوم وره؟
بهار از پشت چشمان تو ظاهر می شود روزی زمین با ماه تابانت مجاور می شود روزی صدایت می رسد از پشت پرچین ها و دالانها سکوت راه، در گامت مسافر می شود روزی به جز رنگین کمان در شهر، دیواری نمی ماند خدا در کوچه های شهر عابر می شود روزی بیابانها به گرد کوه ها چون تاک می پیچند زمین، سرمست از این رقص مناظر می شود روزی تمام برکه ها را خوی دریا می دهی ای ماه درخت از شوق تو مرغ مهاجر می شود روزی ترنج آفرینش، قصری از آیینه خواهد شد حریر نور و گل فرش معابر می شود روزی بتان بر شانه ی محراب و منبر سایه افکندند تو می آیی، خدا سهم منابر می شود روزی چه باک از طعنه ی ناباوران؟ ما خوب می دانیم که شب می میرد و خورشید ظاهر می شود روزی سمند نور، زلف تیرگی ها را بر آشوبد به فرمانی که از چشم تو صادر می شود روزی تو باقی مانده ی حقی، به زیتون و زمان سوگند تمام عصرها با تو معاصر می شود روزی در و دیوار دیوان غزلهای تو خواهد شد و حتی سنگ با نام تو شاعر می شود روزی
کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز... که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟ و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟ که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز سوال می کنم از تو: هنوز منتظری؟ تو غنچه می کنی این بار هم دهان، که هنوز... چقدر دلخورم از این جهانِ بی موعود؛ از این زمین که پیاپی...وآسمان که هنوز... جهان سه نقطه ی پوچی است، خالی از نامت؛ پر از «همیشه همین طور» از «همان که هنوز» همه پناه گرفتند در پسِ «هرگز» و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز» ولی تو «حتماً»ی و اتفاق می افتی! ولی تو «باید»ی ای حسّ ناگهان که هنوز در آستان جهان ایستاده چون خورشید؛ همان که می دهد از ابرها نشان که هنوز شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شده به جستجوی کسی، آن سوی زمان، که هنوز
به شب هایی که مادر ها نمی خوابند، فرزندم ! به لالایی به این دلشوره ها سوگند، فرزندم! من و بابا تو را مثل نفس هر لحظه می خواهیم برای هر دومان شیرین تری از قند، فرزندم! الهی سایه ی لطفش همیشه بر سرت باشد خداوندی که بخشیده به ما فرزند، فرزندم! برایت آرزو دارم که قلب مهربانت را به عشق آل پیغمبر(ص) زنی پیوند، فرزندم! که اینان خوب تر از خوب تر از خوب تر از خوب که اینان در زمین بی مثل و بی مانند، فرزندم! و بی شک می رسد یک روز موعودی که در راه است چنان عیدی که می آید پس از اسفند، فرزندم! مهیّا کن زمین را تا "فرج" نزدیک تر باشد به قدر وسع خود، با "ندبه "ای هرچند، فرزندم! دعا کن پاره ی قلبم! دعای تو اثر دارد دلت پاک است، نور چشم من! دلبند! فرزندم! بیاید کاش روزی که تمام مردم دنیا بروید روی لب هاشان گل لبخند، فرزندم! َ
زیبا ترین بهانه برای رها شدن! از پیله های بسته ی دنیا جدا شدن
ای فرصت دوباره ی رویش برای خاک ای انتظارِ غنچه به امّیدِ وا شدن
ای لهجه ی سکوت،زبانِ نگفته ها تنها دلیل بغض برای صدا شدن
رویای صادقی که به خوابم نیامدی! میترسم آن دقیقه ی از خواب پاشدن-
کابوسِ زندگی شده باشد ندیدنت یعنی اسیرِ حسرتِ بی انتها شدن
حالا میانِ این همه حسرت برای تو ماندم دراین سوال: چگونه شما شدن؟
آیا رسیده ام به جوابِ سوالِ خود؟ _از پیله های بسته ی دنیا جدا شدن_
آه مي كشم تو را با تمام انتظار پر شكوفه كن مرا اي كرامت بهار
در رهت به انتظار صف به صف نشسته است كارواني از شهيد ، كارواني از بهار
اي بهار مهربان در مسير كاروان گل بپاش و گل بپاش،گل بكار و گل بكار
بر سرم نمي كشي دست مهر اگر مكش تشنه محبت اند لاله هاي داغدار
دسته دسته گم شدند سهره هاي بي نشان تشنه تشنه سوختند نخل هاي روزه دار
مي رسد بهار و من بي شكوفه ام هنوز آفتاب من بتاب، مهربان من ببار
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است کى عید مى رسد که تکانى دهم به خویش؟ هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است شب ها به دور شمع کسى چرخ مى خورد پروانه اى که دل به دلِ یار بسته است از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى است در مى زنیم و خانه ی گفتار بسته است باید به دست شعر نمى دادم عشق را حتى زبان ساده ی اشعار بسته است وقتى غروب جمعه رسد، بى تو، آفتاب انگار بر گلوى خودش دار بسته است مى ترسم آخرش تو نیایى و پُر کنند در شهر شاعرى ز جهان، بار بسته است
از طلعت زیبای تو گر پرده برافتد ماه از نظر مردم صاحبنظر افتد گر پیش رخت گل بزند لاف نکویی از شاخه به یک جنبش باد سحر افتد در باده عشق تو ندانم چه اثرهاست کز خویش هر آن کس که خورد بیخبر افتد با کام هوس هر که ره عشق تو پوید با هر قدمی مرحلهای دورتر افتد ای حجت ثانیعشر ای مهر جهانتاب از طلعت زیبای تو کی پرده برافتد؟ گر دیدن روی تو به مرگ است میسر با شوق دهم جان که به رویت نظر افتد از فخر زنم طعنه بر افلاک چو گردی گر رهگذرت بر من بی پا و سر افتد ای منجی عالم ستم و جور شد از حد باز آ که ز دست متعدی سپر افتد پر مظلمه شد دهر بیا تا شجر عدل در سایه جانپرور تو بارور افتد گر قوت دل منتظران خون جگر شد غم نیست چو وصل تو به خون جگر افتد ای منتقم خون شهیدان ره حق مپسند که خونهای مقدس هدر افتد گویند دعای سحری راست اثرها لطفی که دعاهای «وفا» کارگر افتد
داغ ما مستدام مي ماند بغض ما بي کلام مي ماند عاشقان مي دوند سمت وصال عشق در ازدحام مي ماند حجر الاسود ِ هميشه غريب در غم ِ استلام مي ماند
کعبه تنهاست کعبه مظلوم است کعبه مثل امام مي ماند
کربلايي دوباره در راه است حج اگر ناتمام مي ماند
زخم چندين هزار ساله ي ما تا دم انتقام مي ماند
دل امت در انتظار فرج بين رکن و مقام ...
جهانی را که پژواک صدایت را نمی خواهد
نمی خواهم
نمی خواهم...
برای لحظه ی آخر تو را کنار گذاشت خدا چقدر زمین را در انتظار گذاشت
هزار سال تو را با عسل به هم آمیخت هزار معجزه در پیکر تو کار گذاشت
از آفریدن تو آن قَدَر به وجد آمد که از وجود خودش در تو یادگار گذاشت
کشید دایره ای حول محور تو سپس مسیر شعر مرا روی این مدار گذاشت
تو آمدی به زمین آسمان گریست، خدا برای گریه ی او اسم مستعار گذاشت
همان دقیقه درختان مرده سبز شدند همان دقیقه که نام تو را بهار گذاشت
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه بایدها
هر روز بی تو روز مباداست
خبر اینکه: لبریز بارانم امروز خبر اینکه: دلتنگِ دلتنگِ دلتنگ خبر اینکه: ... باید بیایی!
همه چیز را شستوشو دادم از کاشیهای آشپزخانه گرفته تا چشمهایم حالا به شکل پیراهن کهنهای آویزان از بند به چشمهای شرقیات فکر میکنم به اینکه تو بیایی آسمان آبی شود من خودم را بردارم از روی بند اتو بکشم و دوباره بپوشم به عید فکر میکنم و گلدانهای خالی پر از خاک را کنار پنجره میکارم بهار از لبهای تو شروع میشود بدون تو ماهی میمیرد و این سکهها برای خریدن پیراهنی نو کافی نیست پدرم میگوید باید ترکم کنی و دلتنگ نشوی برای خانه کاهگلیمان پدرم وقتی این را میگوید به شکل دریای طوفان زده است من چشمهای پدرم را دوست دارم او هر روز چاههای عمیق را روشن میکند و به دنبال ریشهایست که در حیاط خانهمان سبز شود چرا خاک چیزی فاش نمیکند؟ یا آسمان تو را فریاد نمیزند؟ بدون تو مادرم غمگین است و خواهر کوچکام کیفاش را با کتابهای دست دوم پر میکند و به مدرسه مهاجرین میرود او هرگز مدادرنگیهایش را دوست نداشت و از خط کشیهای خیابان تنها عبور میکرد. من برق چشمهای خواهر کوچکام را دوست دارم برق چشمهای “امید” برادر کوچکام را دوست دارم اما همیشه دستمالی خیس آنها را از من میگیرد و من به شکل تکه پارچهای همیشه آویزان از بند به تو فکر میکنم.
باید که شب چشم تو را قدر بدانم
وقتی که نیستی حس میکنم که پنجره، دیوارِ دیگری است حس میکنم که مزﮤ باران، عوض شده ست.
طلوع میکنی آخر به نور و نار قسم به آسمان، به افقهای بیغبار قسم هنوز منتظر بازگشتنت هستم به لحظههای غمانگیز انتظار قسم خزان به سخره گرفتهست خنده گل را به غصههای دل ابری بهار قسم نمانده است گل و نیست جای شکوه ز باد که میخورد به سر پرغرور خار قسم نشاندهام به دل خسته داغ شهری را به قلب زخمی این شهر داغدار قسم به خون نشسته دلم مثل قالی تبریز به حلقه و گره و مرگ و چوب دار قسم دلم شبیه گسلهای شهر میلرزد به این سکوت به این صبر پایدار قسم کجا روم که دمی شهریار خود باشم نه شهر مانده نه یاری به شهریار قسم ولی هنوز به آینده روشن است دلم به بخت روشن مردان این دیار قسم
لطفی که کرده است خجل بارها مرا برده است تا دیار گرفتار ها مرا
رؤیای یوسفانه ی دیدارت ای عزیز آواره کرده در دل بازار ها مرا
با یک کلاف کهنه از این عبد روسیاه قابل بدان میان خریدار ها مرا
ای گل! ببین که دوری از نرگس رخت یک عمر کرده همنفس خارها مرا
در ساحل نجات تو پهلو گرفته ام سیل گناه برده اگر بارها مرا
این هفته هم گذشت چنان هفته های قبل بی تاب کرده قصه ی تکرارها مرا
یاد لبان خشک ترک خورده ای مدام برده به کربلا دم افطارها مرا
ای جانِ جانِ جان جهان های مختلف! ایمان عاشقانه جان های مختلف!
روح سلام در تن هستی که زندهای همواره در نسوج زبان های مختلف!
رؤیای دلنواز صدف های ساحلی دریای مهربان کران های مختلف!
ما ماندهایم چون رمههایی رهاشده در گرگ و میش ذهن شبان های مختلف
دارد یقین چوبیمان تیغ میخورد در آتش هجوم گمان های مختلف
آقا! در آ به عرصه هیجای روزگار ما را بگیر از هیجان های مختلف
عید است و سعید است
اگر ماه تو باشی...
آفتاب گردان جمعه ها سرگردان ... شاید خورشید از مغرب بتابد!
یک سال پیرتر شده ایم اما،تنها به این خوشیم که می بینی ما کودکان کوچه ی بالایی،ما کودکان کوچه ی پایینی
شاید عوض کند غزلی امشب با شورِ خویش طعم دهانها را شاید بکاهد اندکی از این زهر،تقسیم جعبه جعبه ی شیرینی
هر جشن بی تو شادی غمگینی ست،نقش و نگارها همه بی جانند در چشم من تمام خیابانها چون فرشهای کهنه ی ماشینی
امروز در نهایت تاریکی، دلخوش به نور نازکشان هستیم ما را اگرچه گرم نخواهد کرد،این لامپ های کوچک تزیینی
در این شبی که بیشتر از هر شب، ما میزبان آمدنت هستیم تنها به این خوشیم که برداری،لیوان شربتی هم از این سینی
این خبر را برسانید به کنعانی ها...
شب که روشن می شود آبی ترین فانوس ها یاد چشمان تو می افتم در اقیانوس ها
با کدامین شعله رقصیدی که حالا سال هاست بال می گیرند از خاکسترت ققنوس ها
قرن ها بیهوده می گردم نمی یابم تو را نامی از تو نیست در خمیازه ی قاموس ها
مهربان من به اشراق نگاه شرقی ات کی رهایم می کنی از حلقه ی کابوس ها
کی می آیی که به گلبانگ اذان روشنت لال خواهد شد زبان خسته ی ناقوس ها :: در مبارک باد یک آدینه می آیی و من دست برمی دارم از دامان این مأیوس ها
برای از تو سرودن، زبان ما بسته ست که در برابر تو، شعر، دست و پا بسته است
به هر دری که زدم رو به تو گشوده نشد دلم شکسته، فقط چشم بردعا بسته ست
چگونه نور تو را پشت ابر باید دید؟ که اشک، راه تماشای چشم را بسته ست
برای یاس حیاط از تو گفتم و گل داد چه قدر غنچه به تو عاشقانه وابسته ست
«دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو» که راه چاره ی ما بی قرارها بسته ست
تو آسمان و زمینی، تو نور و باران، تو… چه قدر از تو نشان هست و چشم ما بسته ست
تمام نقشه ی جغرافیاست خط و نشان که می شود همه ی پایتخت ها تهران حکومت تو و تأسیس کشوری واحد و مرز می رود از بین در تمام جهان سرود ملی دنیا نوشته خواهد شد به دست من؛ یکی از شاعران کشورتان تویی، تو، حاکم وقت سیاسیِ دنیا تویی، فقط و فقط صاحب زمان، این سان و فصل تاجگذاری غنچه های انار بهار، قبله ی عالم می آید آن دوران پرنده ها همه را بار عام خواهی داد که رفته است قفس پشت میله ی زندان درخت ها به ردیف ایستاده اند همه به تو سلام نظامی دهند با هیجان و کوه ها، درجه دارهای ارتش تو پر از ستاره برف است شانه ی ایشان و سرشماری سربازهات پیوسته به ابرهای جهان، پادگانی از باران و ساعت شنی انتظار، صحرا؛ من شده است ثانیه ها دانه ریگ های روان تو رودخانه ای و سد شده، زمان سر راه خبر بگیر از این تشنه، باش در جریان
در سکوت تو
ابر می شوم
در صدای تو
آفتاب...
همه پنجرهها دلتنگند
ماه میخواهم و تصنیف قشنگی که تویی.
صدای پای بهار آمد و بهار نیامد سکون و صبر و قرارم سر قرار نیامد
به شوق دوست دلی داشتم نیامد و خون شد به پای یار سری داشتم به کار نیامد
غمت به باد فنا داد عقل مختصرم را چرا که با دل دیوانه ام کنار نیامد
به انتحار، خودم را مگر به او برسانم! که هرچه هرچه نشستم، به انتظار نیامد
به خواب دیده ام آن مرد آن سوار می آید نگو دوباره که اسب آمد و سوار نیامد
تمام کار و کس ما تویی که غایبی اما چرا کسی به غم بی کسی دچار نیامد
"چو پرده دار به شمشیر می زند"، به امیدش مقیم پرده نشستیم و پرده دار نیامد
إذا السماء خمید و إذا النجوم کدِر شد إذا الجبال ترک زد، إذا البحار نیامد...
چه تنهایی ِ ناگواری
که ماهی که من میشناسم
در این کوچهها رفت و آمد ندارد.
هر شب ـ شبیه ماه
چراغ تو تا صبح روشن است.
مرد هزاره ی دوم بلند قامت تاریخ در روشنای برج زمان ایستاده ای با عطر دیرپای جمالت در گوشه گوشه ی این عالم شگفت
ای خواهش مسلم انسان حتی خیال و خواب تو رمزی ست از حضور و یادگار سبز قدم هایت در کوچه های سرخ تظلّم بر جای مانده است تو زحمت مداوم انسان را بر دوش می کشی و حجت خدای محمّد"ص" در راستای نام تو تفسیر می شود تو مرد برگزیده ی اعصاری و ارتباط روح تو با خالق بزرگ در محتوای عشق نمی گنجد در خشکی مقدر دریا موسایی در شعله های سرکش نمرود ابراهیم
ای باور بزرگ زمان بی کرانه ای عشقی حماسه ای فضیلت نوری در وادی تو خیل خرابان روانه اند آن گونه بی قرار که بی خویش اند بیمارند درویش اند آخر تو ای امید مکرر کجاست معبر پنهانت؟
تاریخ در غیاب تو بی تاب است آشفته خواب و خسته به بیراهه می رود هر برگ سرخ این کتاب پریشان روز در خاک می تپد
اما تو سرفراز و شکیبا در تارک بلند جهان ایستاده ای و خلق بی قرار قرون در پی تو شعر رهایی را تکرار می کنند
ای آیت عدالت موعود ای عمق انتظار درگیرو دار حادثه دریاب عاشقان حضورت را...
خبر اینکه: لبریز بارانم امروز
خبر اینکه: دلتنگِ دلتنگِ دلتنگ
خبر اینکه: ... باید بیایی!
جاده پای پیاده راه افتاد نقشه ی راه ، دست ماه افتاد
دیده می شد دوباره تنگ غروب کوه و شال بنفش رنگ غروب
ابری از دور داشت رد می شد نقطه چین می گذاشت....رد می شد
جاده دنبال نقطه چین ها رفت راه پیچید و ماه ، تنها رفت
جاده ها گرچه همسفر بودند همگی از تو بی خبر بودند
نامت از ابرها فرو می ریخت پشت سر، پیش پا فرو می ریخت
دهن خشک خاک ، تر می شد نفس جاده تندتر می شد
خارها بی درنگ گل می داد صخره و تخته سنگ گل می داد
اتفاقات خوب ناگاه اند جاده ها سینه خیز در راه اند
همین بارانِ آهسته همین نجوایِ گنجشکان همین عطری که میآید ؛ نگاه توست.
دلم دوباره خبر می دهد ظهور تو را
بدون فاصله حس می کنم حضور تو را
به من مگو که نرفته چگونه برگردد
مسیر جاده خبر می دهد عبور تو را
کدام آینه در این زمانه ناقص نیست؟
که خوب جلوه دهد انعکاس نور تو را
شبی به سینه ی توفانی ام به صید بیا
مگر که لمس کنم رشته های تور تو را
من از زیارت ناحیه خوب دانستم
شکسته است کسی شیشه ی غرور تو را
حل میشود شکوهِ غزل در صدای تو ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو هر شب به روز آمدنت فکر میکنم هر صبح بیقرارترینم برای تو
بیدار میشویم از این خوابِ هولناک یک صبح جمعه با نَفَسِ آشنای تو
آدینهای که میرسی و پهن میشود چون فرش، آسمانِ دلم زیر پای تو
یکروز گرم و روشن و سرشار میشویم در خلسهای که میوزد از چشمهای تو
روزی که با شروع کلام تو ـ مثل قند حل میشود شکوهِ غزل در صدای تو
ای نسیم خوش نفس کی می آیی از سفر؟ کی از آبشار گل می کنی مرا خبر؟
شاپرک به دور خود پیله ای تنیده است وقت پر گشودنش بی گمان رسیده است
کی برای شاپرک بال در می آوری؟ یا برای قاصدک بال و پر می آوری؟
رفت و روب کرده ایم خانه را برای تو تا دوباره پر شود از صدای پای تو
ای نشانه ی بهار! ای نسیم خوش خبر! خسته ایم و منتظر کی می آیی از سفر؟
زمان چه بی هدف و ناگزیر در گذر است زمان بدون شما یک دروغ معتبر است
زمین دوباره اسیرِ خداییِ بت هاست دوباره دست "هبل" روی شانه ی تبر است
عبور کن و به دروازه های شهر بگو از این به بعد در این شهر اسم شب"سحر" است
رسیده ای تو ولی آن چنان به آرامی که قاصدک هم از این اتفاق بی خبر است
بدون اذن تو که شرط پرکشیدن هاست پرنده می پرد اما اسیر بال و پر است
تو نیستی و جهان بی تو کودکی ست یتیم زمین سری، که به فکر نوازش پدر است
با حذف دو بیت
نیستی و سالهاست دانه های برف این مسافران بی قرار ابرها با علامت سوال چترها مواجه اند
نیستی و کودکانمان -با کمان- قاب آفتاب را نشانه رفته اند آسمان غیر جای خالی پرندگان مرده را نشان نمی دهد هیچکس برایمان دست دوستی تکان نمی دهد
نیستی و موجها هنوز سنگ خاک را به سینه می زنند ابرها هنوز روی حرف آفتاب حرف می زنند
آسمان بغض کرده است از میان ابرها رود های خشک را نگاه می کند
فراق تو را آه نمی توان کشید امروز روز هوای پاک است..
تا کی به پای حسرت باران بایستیم؟ با چتر در میان بیابان بایستیم؟
مثل مترسکی همه ناچار و ناگزیر در زیر سایه های کلاغان بایستیم؟
هر فرد میله ی قفس خالی خود است تا کی میان این همه زندان بایستیم؟
ای رود سمت آمدنت را نشان بده رخصت بده کنار درختان بایستیم :: یک جمعه گفته ای که می آیی، ولی بگو باید کدام سمت خیابان بایستیم؟!
یک شب به چشم های تو ایمان می آورم در راه سبز آمدنت جان می آورم
در امتداد غربت این جاده ها عزیز ایمان به بی پناهی انسان می آورم
گفتی که قلب های پریشان بیاورید باشد، به روی چشم، پریشان می آورم
عمری شبیه عابر این چشم های خیس هر شب، برای پنجره باران می آورم
وقتی که چشم های تو لبخند می زنند از من تو جان بخواه، به قرآن می آورم!
ماه که ای؟! ستاره ی شب های کیستی؟ مجنونِ هر شبِ که و لیلای کیستی؟
شب ها هزار ساله شدند و نیامدی ای ماه! در کمین تماشای کیستی؟
تنهایی سه کنج کدامین سه شنبه ای؟ نی ناله های جمعه شب نای کیستی؟
ای صبح ناگهان زمین! خیمه ات کجاست؟ بخت سپید و روشن فردای کیستی؟
راه کدام دشت به شهر تو می رسد چادر نشین خلوت صحرای کیستی؟
شور کدام رودی و بوی کدام دشت؟ دین کدام چشمه و دنیای کیستی؟
ای خسته از تمدن این شهر سوت و کور دنبال سوز «دشتی» و آوای کیستی؟
به من گفتند مثل دیگران در فکر جان باشم تو مثل دیگران هستی؟ که من چون دیگران باشم
دو چشم مست، جلاد و دو ابرو تیغ تاتاری نگو نه، تیغ را بالا ببر تا در امان باشم
اگر پیرم چرا یک جمعه پیش من نمی آیی که صبح شنبه شاید مرده، شاید هم جوان باشم
برایت هر چه می خواهد دل تنگم غزل گفتم فقط یک لحظه موسی باش شاید من شبان باشم
جهان مرده ست بی تو سال ها، برگرد خوب من! که من خود شاهد بر گشتن جان جهان باشم
خدا گفته حبیب اوست مهمان، تو چه می گویی؟ حبیبت نیستم بگذار قدری میهمان باشم
از زلف پريشان تو دارم گله چندان از زلف پريشان تو از زلف پريشان
زلفت گره انداخته در کار دلم سخت اي دوست مرا از سر خود وا مکن آسان
پنهان نکند راز مرا پردهی اشکم عمريست که دل باختهام، از تو چه پنهان
از عشق تو در آتشم، از آتش عشقت حيرانم و حيرانم و حيرانم و حيران
يک شهر شود در پيات آوارهی صحرا کافيست که من سر بگذارم به بيابان
هر لاله گرفتهست قنوت آمدنت را اين خاک نديدهست به خود بعد تو باران
بازآي که در مقدم تو جان بفشانم من زنده از آنم که به عشق تو دهم جان
اوضاع... ای... بد نیست، مشغولم
با چند تخته پاره و ارّه
کنج کویری لخت
خو کرده با تنهایی پیشین
با رنج نجاری
با طعن بسیاران
مشغول کشتی ساختن
چشم انتظار اولین باران
من مثل تو و تو مثل من چشم به راه ما چشم به راه مردي از کوچه ي ماه بگذار دوباره جمعه را صرف کنيم گريه ندبه عهد فرج ... باز گناه!
چه محشری است که آل ریا به پا کرده است مگر که رو به بتی تازه اقتدا کرده است تو را که نوری و قرآن ناطقی این بار به استناد کدام آیه ای رها کرده است قسم به سرخی خون عقیق های یمن که درد،دِین خودش را به عشق ادا کرده است بکش کسای یمانی به روی دوش و بیا که آل آل کسا را یمن صدا کرده است
خبر دهید به خورشید در شب ظلمت دلم به شیوه ی پروانه جان فدا کرده است چه باک از آتش نمرودیان که شعله ی آن از این که عشق بسوزد در آن اِبا کرده است
تو ذوالفقار به دستی بیا که هر مظلوم به روی وعده ی حقّت حساب وا کرده است
تقویم، شرمسار هزاران نیامدن یک بار آمدن وَ پس از آن نیامدن
این قصه مال توست، بیا مهربانترین! کاری بکن، چقدر به میدان نیامدن؟
این خانۀ پر از گلِ پژمرده هم هنوز عادت نکرده است به مهمان نیامدن
باران بدونِ آمدنش نیست بی گمان مرگ است در تصور باران، نیامدن
اما تو با نیامدنت نیز حاضری کم نیست از تو چیزی از اینسان نیامدن
اشیاء خانه جملۀ تاریکِ رفتناند: آیینه، عکس، پنجره، گلدان، نیامدن...
ساعت به قرارِ افقِ دورِ تو چند است؟ تا آمدنت چند خيابان بلند است؟
خورشيد کلافي است نه در شأن عزيزش اي مصر! مگر يوسف در چاه تو چند است؟...
از دست تو اي دير به دست آمده، اي دور! آدينه قروني متمادي گله مند است
گنجشک خيال تو چرا پر زده هر سو؟ دل گوشه ي امني است که خالي ز گزند است
خوابيده زمان در جسد ساعت ديوار وقتي نفس عقربه هايش به تو بند است
....
با حذف بیت...
تو یوسفی تو که لبریز بوی پیرهنی تو یوسفی تو که یا ایّها العزیز منی
بگو چه ها که نکردیم بعد اینهمه سال در انتظار تو ما، ما برادران تنی
به روز حادثه یک یک بهانه آوردیم گریختیم همه هر طرف فقیر و غنی
غنی بهانۀ دار و ندار خود را کرد فقیر گفت که من زنده ام ز بی کفنی!
سراغت از که بگیرم که خنده ام نکنند کجای شهر به دنبال آهوی ختنی...؟
"حجابُک العربی" آفتابک العجمی جمالک المدنی عاشقانک الیمنی
نیامدی و چه بتخانه ها به پا نشده است تبر به دست بیا ای سوار آمدنی
قفس تا کی بماند در گمان این کبوترها؟ قفس را پاک کن از ازدحام سرد باورها
ببین! زخم تبر مانده ست بر پیشانی جنگل و پشت هر کسی را می درد کابوس خنجرها
چه بارانی؟ که می بارد نمک بر زخم این کوچه چه مهمانی؟ نمی کوبد کسی بر کوبه ی درها
درختان تا ابد میراث دار یادگاری ها ولی ردّی ندارد از تو دیگر روح دفترها
دل تقویم ها پوسید از آدینه ها غربت تن سجاده ها می لرزد از الله اکبرها
می آید مرد در باران، می آید آسمان بر دوش تو تعبیر همان مردی که از سمت صنوبرها ـ
می آید با پرستوها می آید لانه می سازد به پیشش سارها، گنجشک ها، آری! کبوترها
می آید مرد در باران، تو تعبیر همان مردی که می آیی از اقیانوس از آن سوی بندرها
پ ن: یک بیت از شعر حذف شده
گفته ای یک روز می آیی نگاهم می کنی عشق را خورشید شب های سیاهم می کنی
دست های گرم خود را بر سر من می کشی چشم های خویش را مهتاب راهم می کنی
راز هستی چیست؟ روزی چون گلم می پروری روز دیگر چون خزان ، یکسر تباهم می کنی
من نماز آه را در چشم هایت خوانده ام وقتی-ای خورشید- می تابی ّ و ماهم می کنی
ذره ذره تا سبکبالی کنم تا آفتاب آینه در آینه خالی از آهم می کنی
در شب سردی که از ماه و ستاره خالی ام در ضمیرم می نشینی و پگاهم می کنی
بارها پرسیده ام از خود "سحر کی می رسد؟" گفته ای روزی که می آیی نگاهم می کنی
همیشه شامل الطاف بیکران هستیم چرا که تحت نظرهای آسمان هستیم
به یاد مایی و ما یاد هر کسی جز تو به فکر مایی و ما فکر آب و نان هستیم
اگر که ابر تویی ما کویر بی آبیم اگر بهار تویی ما همه خزان هستیم
به انتظار خودت امتحان مکن ما را که ما رفوزه ی هر روزامتحان هستیم
اباالرّحیم تو هستی و با وجود تو ما همیشه صاحب بابای مهربان هستیم...