مردِ جوان دارد وصيت مينويسد
ميگريد و ذکر مصيبت مينويسد
دنيا براي رحمت او جا ندارد
آه اين غريب از رفع زحمت مينويسد
از شرح حال خود سخن ميراند اما
انگار در توصيف غربت مينويسد
کاتب ندارد اين امير از بس که تنهاست
از دردِ خود در کنج خلوت مينويسد
غربت درِ اين خانه را از پشت بسته است
مهمان ندارد؛ جاي صحبت، مينويسد
خمس و زکات شيعيان را مي شمارد
سهم فقيران را به دقت مينويسد
در چند خط ميگويد از حج و ثوابش
اين بند را با اشک حسرت مينويسد
پيش از نمازِ واپسينش رو به قبله
از خاطراتش چند رکعت مينويسد
زندان به زندان با نماز و روزه و عشق
دربان به دربان درسِ عبرت مينويسد
حتي براي خشم شيرانِ درنده
با چشمهايش از محبت مينويسد
بعد از شکايت از جفاي اين زمانه
در سر رسيد فصل غيبت مينويسد ـ
من زود دارم ميروم اما ميايم
با احتياط از رازِ رجعت مينويسد
مينوشد آب و ياد اجدادش ميافتد
با رعشه از آزار شربت مينويسد
سر را به پاي طفل گندمگون نهاده است
بر طالعش حکم امامت مينويسد
فردا خليفه بر درِ اين خانه با زهر
از مرگِ او جاي شهادت مينويسد
بازارهاي سامرا خاموش و گريان
بر در حديثِ حفظِ حرمت مينويسد
با دستهاي کوچکش يک طفلِ معصوم
نام پدر را روي تربت مينويسد