چشم در چشمِ روشن فردا

شاعر: محمدرضا عبدالملکیان

19 تیر 1391 | 2009 | 0
دفتری خالی ام، چه بی معنا
مانده ام در حصار خود تنها

و سرانگشت روشن باران
خط سبزی نمی کشد اینجا

سطری از آفتاب با من نیست
و مرورم نمی کند دریا

تا کجا نا نوشته خواهم ماند
در کتابِ ستاره و صحرا

و کسی نیست پشت چشمانم
و کسی از قبیله ی لیلا

چه شد آن پا به پای دل رفتن
چشم در چشمِ روشن فردا

چه شد آن دست های بارآور
و چنین پاکشیدن از گل ها

و شقایق مرا نمی خواند
و صدایم نمی کند افرا

پای باران نمی رسد تا من
دستِ دریا نمی زند در را

من چنین نیستم، نمی خواهم
که بیفتم به پای خود از پا

و درختی نمی شود تسلیم
آی باران بگیر دستم را

برسانم به واپسین لبخند
بتکانم در اولین دریا

محمدرضا عبدالملکیان

  • متولد:
  • محل تولد: نهاوند
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: 4.33 با 3 رای


نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.