(آرشیو نویسنده سیامک بهرام پرور)
دفتر شعر
سلام اول اینکه : ... ... نیستی و اتاق چشم درانده به کوچه و دنبال قدمهای تو می گردد که باید دیگر بپیچی توی کوچه و درختهای بلند حیاط همسایه برایت دست تکان بدهند و گنجشکهایشان را ول کنند توی...
14 مهر 1391
1299
0
سلام اول اینکه : ... سنگین می آیی. خم می شود زمین زیر قدمهات، موج بر می دارد ، می شکند ، دریا می شود ، می آشوبد ، به پا می خیزد ، می ریزد توی واژه هایی که...
26 اردیبهشت 1391
1176
0
سلام اول اینکه :... می نویسم ات و کاغدهای جهان روسیاه می شوند ! کم می آیند و خجل سر به زیر می افکنند و قلم گریه می کند ... من «دوستت دارم» را به هزار زبان می نویسم و...
14 اردیبهشت 1390
1032
0
سلام اول اینکه : ... در آینه کاریهای زیر گنبد طلا ، چشمهایت که تکثیر شد ، خیام نشست توی باغ و دلش خواست بنویسد : گویند بهشت و حور عین خواهد بود...! صدای خیام که پیچید در کوچه باغهای...
17 مهر 1389
1088
0
سلام .... اول اینکه : در آغوش تو به خواب می رود....تعجبی ندارد ! جهان در آغوش تو به خواب می رود ! با نوازش دستان تو بیدار می شود...تعجبی ندارد ! زمین با نوازش دستان تو بیدار می شود...
13 شهریور 1389
1047
0
سلام اول اینکه : ... ...تعجبی نداشت ... من که می دانستم !... من از خیلی وقت پیش می دانستم ...شاید از همان دقایق نخستین ازل ...همان وقت که خدا نقطه لبت را گذاشت و آه کشید و زنده شدی...
01 بهمن 1388
1039
0
سلام اول اینکه : ... ورق می زنی کتابها را تا پره ور ، پیپی به گوشه لب ، از پشت ستون های مصلا سرک بکشد و نگاه کند به شلال گیسوان فرو افتاده بر چهره ات و فکر کند...
29 اردیبهشت 1388
998
0
اول اینکه : ... ... زدیم به کویر و گفتم یک نفس هوای کویری برود توی سینه ام تا سوز سرمای زمستان بشود باد فنا و رطوبت دیار باران برخیزد از استخوان های ام ... اما نمی دانستم چشم کویر...
22 فروردین 1388
975
0
سلام اول اینکه : ... واژه ها که از دهانت فواره می زنند ، اتاق عطر همیشه بهار می گیرد ... چشمه چشمه رود می جوشد از واژه هایی که روی قالی می ریزند و پیچ پیچان می آید تا...
10 اسفند 1387
1164
0
سلام اول اینکه : ... ... شب که آمد کنار پنجره نشست ، دلت گرفته بود از ندیدن خورشید . از سر صبح آفتاب رفته بود پشت ابرهای بی باران و دلت مثل یک نهالک نورسته چشم دوخته بود به...
02 بهمن 1387
989
0
سلام اول اینکه :... ... مات تو شد ... می دانستم !...هر چقدر خواست خلیج آبی اش را به رخ تو بکشد ، سربازهای مژه ات راه بر او بستند تا چشمانت بر اریکه پادشاهی بنشینند در این جزیره جنوبی...
30 آذر 1387
884
0
سلام اول اینکه : ... من که نبودم ! ...اما می دانم! ...می دانم ، به آب که می زنی ، دل به دریا می زند استخر !...قد می کشد از دیواره و سر می رود از خودش !... موجی...
25 آبان 1387
845
0
سلام اول اینکه : ... می رقصی و جهان موسیقی جاری امید می شود . دستت را می گیرد نسیم و بلندت می کند از روی صندلی تا شکوه تو را آسمان و زمین به تماشا بنشینند و تو نرم...
23 مهر 1387
905
0
سلام : اول اینکه :.. کش می آید گرمای تابستان در این روزه داری طولانی ... تشنگی نشسته روی لبانت و یخچال گوشه آشپزخانه دارد دهن کجی می کند به عقربه هایی که خیال جلو رفتن ندارند ! ... خورشید...
31 شهریور 1387
1192
0
سلام اول اینکه : ... ... بی گمان عشق یعنی شادی عمیق !...یعنی اینکه نفس بکشی و بگویی خدایا شکرت !... یعنی اینکه از روی عقربه ثانیه شمار ، قطره قطره عسل بریزد روی زبان لحظه هات !...یعنی که سر...
07 مرداد 1387
751
0