به رغم سیلی امواج، صخره‌وار بایست  / سجاد سامانی

به رغم سیلی امواج، صخره‌وار بایست 
در این مقابله چون کوه استوار بایست!

خلاف گوشه‌نشینان و عافیت‌طلبان
تو در میانه‌ی میدان کارزار بایست!

نه مثل قایق فرسوده‌ای کناره بگیر
نه مثل طفل هراسیده‌ای کنار بایست!

در این زمانه‌ی بدنام ناجوانمردی
به نام نامی مردان روزگار بایست!

بس است اینکه به آه و به ناله در همه عمر
به انتظار«نشستی»، به انتظار «بایست»!
 
151 0 5

نمی‌دانم بگویم یا نگویم داستانم را / محمدرضا حسین زاده بازرگانی

سزايم بود اگر از دست دادم آسمانم را
که من با دست‌های خود شکستم نردبانم را

دلم از حرف لبریز و زبانم از لغت خالی
نمی‌دانم بگویم یا نگویم داستانم را

پريدم بى هوا روزى براى دانه اى گندم
ولی افسوس گم کردم مسیر آشیانم را

شکست آخر پر و بالم پریشان است احوالم
بُریده درد جانسوز پشيمانی امانم را


پرشیانم پریشانم به قلب خسته برگردان
الهی بالحسین بالحسین آرام جانم را


بهشتم را كليدى بود و گم شد در فراموشی
ولی شکر خدا دارم مفاتیح الجنانم را

اگرچه بال‌هایم را گرفته آتش عصيان
ولی هرگز نخواهم برد از یاد آسمانم را

نوازش هاى خود را برمگیر از من، بزرگى كن
خراشيدم اگر چه گاه دست باغبانم را

هلال ماه، دعوت نامه ی عشق است مي دانم
چرا که مي شناسم دست خط ميزبانم را
 
149 0 5

برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری / محمدحسین ملکیان


کرامت پیشه ای بی مثل و بی مانند می آید
که باران تا ابد پشت سرش یک بند می آید

کسی که می شناسد جد او را، خوب می داند
که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می آید

همان تیغی که برقش می شکافد قلب ظلمت را
همان دستی که ما را می دهد پیوند می آید

همه تقویم ها را گشته ام، میلادی و هجری
نمی داند کسی او چندِ چندِ چند می آید

جهان می ایستد با هرچه دارد روبه روی او
زمان می ایستد، بوی خوش اسفند می آید

ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله
علی را گرچه بعضی بر نمی تابند، می آید

بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب ها
برای بیعت با او نمی آیند می آید

برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری
ولی می دانم آخر هم زبانم بند می آید
 
177 0 5

شوق حضور، پیرهن گل دریده است / سید حسین شهرستانی

شوق حضور، پیرهن گل دریده است
عالم نگارخانه ی رنگ پریده است

باد بهار لاله برآورده از زمین
یا از عبور ما به زمین خون چکیده است؟

دریا به شور وحشت خود موج می زند
یا اضطراب ماست که موج آفریده است

مستوره ی وجود به بوی لقای ما
عریان میان کوه و بیابان دویده است

جز ما در این ستمکده ی ابتلا کجاست
آن کس که بار هستی خود را کشیده است

تصدیق این گزاره سرِ دار می کند
تحقیق این قضیه گلوی بریده است

دیدی مرا که جامه ی یوسف کشیده ام
یوسف نگر که جامه ی صبرم دریده است

 
96 0 5

امیر بودی کبیر بودی / علی داوودی

تو مطلع یک هوای تازه تداوم یک مسیر بودی
روایت دل سپردن ما به وعده ای ناگزیر بودی

تجسم سادگی، صداقت، خلوص، آرامش استقامت
به دیده ی انتظار ملت تو چشمه ای در کویر بودی

شبیه دریا پر از تلاطم شبیه صحرا پر از تکلم
شبیه توفان شبیه باران، شبیه...نه... بی نظیر بودی

تو خاکی و همنشین مردم تو اعتماد و یقین مردم
امید مردم امین مردم امیر بودی کبیر بودی

نگاهت از اشک روضه ها تر ز چشمه ی روضه ی رضا تر
ز مرز جغرافیا فراتر نگاهبانی بصیر بودی

تو سوختی در خودت بدان سان که خانه ی من شود گلستان
به مهر خورشید در خراسان چقدر روشن ضمیر بودی

تو زنده ای زنده و نمیرا که با نگاه صبور و گیرا
شکایت هر که را پذیرا که خستگی ناپذیر بودی

صبورمردا غیور مردا دلیل امروز و راه فردا
نمادی از سربلندی  آری که قله ای سربه زیر بودی

چقدر سید فروتنی تو بمان که سرباز میهنی تو
چه زود بی تاب رفتنی تو چه زود، ای کاش دیر بودی
109 0 5

افتخار ماست بابا / سید احمد میرزاده

افتخار ماست بابا 
چون که او یک خوشنویس است
خط او بسیار زیبا
تابلوهایش نفیس است

می شود گرم نوشتن
توی خانه گاه و بیگاه
با قلم نی روی کاغذ 
می نویسد قل هو الله

آن قلم نی را به نرمی
می زند توی مرکب
دست های مهربانش
می دهد بوی مرکب

او وضو می گیرد اول
بعد قرآن می نویسد
گاه نستعلیق گاهی
نسخ و ریحان می نویسد

موقع تحریر گاهی
چشم او از اشک خیس است
افتخار ماست بابا
چون که او یک خوشنویس است
83 0

به شوق بوسه بر آن خاک صبر جاده کم است / علی مشهوری

مسیر عشق اگر سخت یا که هموار است
طریق و مبدا و مقصد در این سفر یار است

حساب خستگی راه را مکن هرگز
قدم قدم همه را فاطمه خریدار است

به شوق بوسه بر آن خاک صبر جاده کم است
ولی تحمل زوّار یار بسیار است

بیا به موکب صحرانشین دریادل
که خالی است ولی از امید سرشار است

بگیر حاجت از این دست پینه بسته ی پیر
که کار دست همین مردم گرفتار است

شبانه جانب خورشید راهی اند همه
چرغ روشن مشایه اشک زوار است

ورای رنگ و زبان همدلند و همراهند
چرا که عشق در این کاروان جلودار است

روانه است اگر پیر پابه پای جوان
عصای مردم افتاده شوق دیدار است

نه راه دور و نه پای پیاده و نه عطش
فراق کرب و بلای حسین دشوار است

جواب آنکه به محشر حساب ما با کیست؟
قیامتی ست که در کربلا پدیدار است

قرار این همه پرچم به دوش آخر سر
ورودی حرم حضرت علمدار است
75 0 5

نترس از قدرت فرعون او را آب خواهد برد / ماهرخ درستی

 
بخند این اشک ها از چشمه ی تسنیم می آید
بهاری دارد از آینده ی تقویم می آید

درون دشت هایت گل به گل امّید روییده
صدای سوره ی اسراست از بیسیم می آید؟

جهان در انتظار جلوه ی آن خاتم سرخ است
سلیمانی به قصد محو این دژخیم می آید

نترس از قدرت فرعون او را آب خواهد برد
به استقبال موسی نیل با تعظیم می آید

صدای رعشه را بر قامت بت ها نمی بینی؟
صدا آری صدای پای ابراهیم می آید

به پا خیزید ای آیینه ها آیینه تر باشید
همان ماهی که از زیبایی اش گفتیم می آید

کبوترهای صحن قدس را از دور می بینم
چقدر آواز آزادی به این اقلیم می آید

 
124 0 5

در سر هوای ایران در دل نوای تبریز / سهیلا باقریان

در سینه سور و سات غم برقرار دارم
جانی چو شمع تا صبح شب زنده دار دارم

آه ای شهاب ثاقب عمری ست در مسیرت
بر راه مانده چشمی اخترشمار دارم

یاقوتِ دسته دسته پیوسته نه گسسته
دل نه، به خون نشسته باغ انار دارم

در حیرتم دلیلِ خوف و رجای من باش
در دیده اشک و قلبی امّیدوار دارم

چون دانه در دل خاک سینه دریده صد جاک
دیده به راه ابری باران نگار دارم

باران تو آسمان تو هر سو کران کران تو
در سینه آه گویی آیینه زار دارم

ای بامداد روشن چون شمع پیش پایت
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم

در دست خوشه ای مست از شعر نغز پروین
بر لب شکوه شعری از شهریار دارم

در سر هوای ایران در دل نوای تبریز
ارگم که در حوادث دل استوار دارم

جز آرزوی وصلت در دل تعلقی نیست
سروم که در خزان نیز رنگ بهار دارم

شیرین تر از عسل شد جان مایه ی غزل شد
شکر خدا که از دوست این یادگار دارم
71 0 5

جشن تولدی ست به هر گوشه ی جهان / بهجت فروغی مقدم

لبخند سرخ باغ انار است مادرم
عاشق ترین همیشه بهار است مادرم

گرمای خانه است و همه خانواده را
عمری ست محور است و مدار است مادرم
::

همراه با تمام فراز و فرودها
در حرکتند یکسره امواج رودها

در حرکتند کوه و کوریر و فراری اند
از رخوت عدم همه ی باوجودها

شوق شروع تازه سرازیر می کند
خورشید را به سمت زمین صبح زودها

جشن تولدی ست به هر گوشه ی جهان
هر لحظه با حضور جدیدالورودها

هر سنگ ریزه ای که سر راه زندگی ست
پاگرد پله ای ست برای صعودها

 
93 0 5

بچه ها شعرهای ما هستند / محمد قریشی

همسرم، بهترین نوع بشر
شعبه رسمی جمال قمر

ای که در کل عرصه‌ها هستی
از تمام زنان طایفه سر

تحت لیسانس ابروان تواند
مجتمع‌های چاقو و خنجر

هست یک نیمروی ساده ی تو
از فسنجان سایرین برتر

ای که شوفاژهای بی‌مانند
به تَف دست‌هات رشک برند

چشم و سیما و مو و ابرویت
قهوه و شیر و آبشار و کمند

از میان هزار مورد خاص
تو شدی در نگاه بنده پسند

قند خونم اگرچه بد بالاست
ای لبان تو قند، باز بخند

بعد از این حرف های عشقی طور
خواهشی دارم از تو ای دلبند

همسرم چون غزال کرد جهش
تا ببیند که چیست این خواهش

وقت آن است تا که تعداد
ما رود رو به سوی افزایش

بچه هایی بیاوریم همه
اهل علم و کیاست و ورزش

دخترانی شبیه تهمینه
پسرانی شبیه گیل گَمش

مثل تو با وفا و خوش سیما
مثل من باوقار و نیک منش

نیست تعداد آن مهم اصلاَ
یک، دو، سه، چار، پنج حتی شش

بچه ها شعرهای ما هستند
همه تلفیق جوشش و کوشش

بشکنند این سکوت ممتد را
تا بیاید به نبض خانه تپش

به وجود تو افتخار کنند
به تبسم مرا دچار کنند

مثل تو خوش سلیقه باشند و
همسری خوب اختیار کنند

نوه ها گل به گل بیایند و
فصل این خانه را بهار کنند

روزهای غبارآگین را
بتکانند و نونوار کنند

چون به دست زمانه پیر شدم
جای من مثل شیر کار کنند

بعد صد سال هم زبانم لال
فکر ختم و گل مزار کنند

همسرم گفت مرد خانه ی من!
ای نگهبان آشیانه یمن

ای که هنگام چرخ در بازار
جیب تو می شود خزانه ی من

ای که خرّوپف خوش آهنگت
هست دلکش ترین ترانه ی من

ونگه ی بچه را دگر نچپان
توی خواب خوش شبانه ی من

بار این کار سخت را نگذار
بار دیگر به روی شانه ی من

در همین گیرودار که دلدار
غرق شد در میانه ی گفتار

بعد آهنگ انجز وعده
نطق فرمود مجری اخبار

در نخستین گزارش خود گفت
طبق اعلام مرکز آمار

طی ده بیست سال آینده
چون قشون رمنده ی تاتار

می رسد لشکر کهنسالی
از چپ و راست از در و دیوار

آنچنان پیر می شود کشور
که پس از برف دی درخت چنار

الغرض وضع می شود ناجور
ای جوانان مملکت هشدار

باید ایران ما جوان بشود
سیل زاد و ولد روان بشود

وای اگر این بهار پامالِ
یورش ارتش خزان بشود

قبل از آنکه تومور پیری
در تن جمعیت عیان بشود

قبل از آنی که این دیار کهن
گربه ای پیر و ناتوان بشود

دست در دست هم دهیم به مهر
تا دوباره وطن جوان بشود

بعد پخش گزارش ماضی
همسرم شد به این مهم راضی

 
196 1 5

دست تکان دادم از دریچه ی برجک / سعید بابایی

ذوق مرا کودکی که دست تکان داد
روح دوباره دمید و شوق بیان داد

برجک سرباز را که دید از آن دور
دست تکان داد و باز دست تکان داد

دست تکان دادم از دریچه ی برجک
اسلحه ام را به روی دوش نشان داد

اسلحه ات واقعی ست؟ گفتمش آری
قهقهه زد پاسخم به او هیجان داد

در دل خود گفتم ای جوانه در این خاک
تا تو بخندی وطن چقدر جوان داد

تا تو به آسودگی شبانه بخوابی
چند چمن لاله روز واقعه جان داد

دست تکان داد و گفت خسته نباشی
پای من این خسته را دوباره توان داد

داد تکانی مرا و با لب خندان
دور شد آن کودکی که دست تکان داد

دور شد آن کودک و به وقت محبت
رفت مؤذن سر مناره اذان داد
70 0

صدای زخمی زن در گلوی آسمان پیچید / علیرضا رجبعلی‌زاده

 
سپس روز از نفس افتاد و راوی گفت آوای اذان پیچید
صدا، آری، صدای زخمی زن در گلوی آسمان پیچید

صدا، امّا صدایی چون صدای غربت مولا  که راوی گفت:
طنین خطبه‌اش انگار در صفّین و گوش نهروان پیچید

نفس‌ها حبس شد در سینه، خم شد شانه‌های زیر بار شرم
صدا تا در سکوت سربی و سنگین زنگ اشتران پیچید

و امّا بعد» با انگشت، سویی را نشان می‌داد و راوی گفت: :
که از آن سو چه بوی سیب سرخی در مشام کاروان پیچید!
 
الا! سرهای در پستوی دکّان‌های بی‌عاری به خود سرگرم!
که باری با شما سودای زر طوماری از سود و زیان پیچید

شمایان! با شمایم! «سایه‌ - مردان» شراب و شعر و شمشیر! آی!
که نقل ننگتان هفتاد منزل در دهان این و آن پیچید

بپرس آیا کجا بودید وقتی رود رود آب... راوی گفت:
«شنیدم؟ یا که دیدم؟» مثل دود آه من تا بی کران پیچید؟

کجا بودید وقتی شیهۀ خونین آن اسب غیور از دور
میان دشنۀ دشنام و تیر طعنه و زخم‌زبان پیچید؟

خبر؛ آن دست‌های روی خاک افتادۀ چون پیچک سروی ست
که دور از آب، دور ساقۀ تنهای دست باغبان پیچید
 
خبر؛ آری، خبر ماییم در زنجیر و راه، این راه ناهموار
که با هر پیچ و خم وادی به وادی پا به پای ساربان پیچید
 
نمی‌جنبید آب از آب، راوی گفت و شب شطّ علیلی بود
شبی که داغ، با هر واژه دردی تازه شد، در استخوان پیچید
 
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری [همچنان از کی؟]
که روی منبر نی، صوت قرآن در سکوت روضه خوان پیچید
 
چه بود این؟ این صدای گریۀ من بود؟ در من گریه می‌کرد ابر؟
که بود این؟ آی! راوی! او که نامش روضه شد در داستان پیچید؟

 
68 0

نام آن دخترک فلسطین بود / فائزه امجدیان

دخترک تا همین دو ثانیه پیش
خانه‌ای داشت، سرپناهی داشت
دخترک تا همین دو ثانیه پیش
پدری داشت، تکیه‌گاهی داشت

دخترک تا همین دو ثانیه پیش
مادر چندتا عروسک بود
غصه ناگاه قد کشید در او
گرچه دختر هنوز کوچک بود

داشت دم می کشید روی اجاق
لحظه ای قبل چای عصرانه
لحظه ای بعد قوری سرخی
زیر آوار آشپزخانه

زندگی تا همین دو ثانیه پیش
خوبتر بود رنگ دیگر داشت
خانه یک لحظه قبل زیبا بود
خانه یک لحظه قبل مادر داشت

دخترک بُهت سر‌به‌زیری شد
که فقط بی‌صدا تماشا کرد
هر قدَر گشت بین آن آوار 
باز آوار تازه پیدا کرد 

پدر او همین دو ثانیه پیش
تازه وا کرده بود قرآن را
حال می‌آمد از دل آوار
صوت محزون سوره‌ی اسرا

دخترک یک نهال زیتون شد
ریشه زد در حیاط آن خانه
سایه انداخت بر تمامی شهر
قد کشید از میان ویرانه 

بر لبش آیه‌ی توکل داشت
چشم‌هایش اگرچه غمگین بود
خانه‌اش را گرفت در آغوش
نام آن دخترک فلسطین بود
117 0 3.67

بهشت اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا  / علی مقدم

 
تجلی کرده از هر سو جمال کبریا اینجا
کجا رفتی پی دیدار حق ای دل بیا اینجا 

نگاهی بر ضریح او حجاب از دیده بردارد
خدا را دیده اند اهل حقایق بارها اینجا 

ز آدم تا به خاتم را در این درگاه می بینی
که مهمان ولی الله هستند انبیا اینجا 

میان صحن او می گردم و با خویش می گویم
بهشت اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا 

دل خورشید هم از سایه ایوان او گرم است
پناه آورده چون طفلی تمام ماسوا اینجا 

حریمش جلوه ی لاتقنطوا من رحمةالله است
که حتی خوف می آید به امّید رجا اینجا

چنان بوی غنا آید ز کشکول گدایانش
گدایی از گدایانش نمایند اغنیا اینجا 

نه تنها از غم دنیا شود فارغ در این درگاه
که زائر می شود از خویش هم حتی رها اینجا 

چنان احسانِ او بی حدّ و بی حصر است ای دل عاصی
که داده راه آن شاه کرم حتی تو را اینجا

 
116 0 5

کدام او؟!  که سزاوار او ضمیر نبود / سید سلمان علوی

نخست خلوت حق بود و بی زمانی محض
حریم حضرت معبود و بی نشانی محض

فلک نبود، فراسو نبود، فرش نبود
ملک نبود، هیاهو نبود، عرش نبود

جلیل بود و تجلی نداشت، فاش نبود
قدیم بود، قدیمی که ابتداش نبود

قدیم بود، ولی از قِدم منزّه بود
ز رنگ و انگ وجود و عدم منزّه بود

سراسری که سپهرش «کجا» نبوده و نیست
یگانه‌ای که یکی بود و لایزال یکی است

نه آن یکی که بر او تهمت عدد باشد
یکی که مرتبت وحدتش أحد باشد

کدام سو؟! که به دربار او مسیر نبود
کدام او؟!  که سزاوار او ضمیر نبود

محیط بود، مساحت نداشت، رسم نداشت
بسیط بود، علامت نداشت، اسم نداشت
 
::
اراده کرد که اسمی برای او باشد
اراده کرد که توحید در سبو باشد

خدا خداست، ولی خواست آیه‌ای باشد
که متن ذات نهان را نمایه‌ای باشد

اراده کرد خدا و سپس تکلم کرد
سلام گفت و صدا را پر از ترنّم کرد

حقیقت کلمه نور بود، عریان شد
سلامْ لحظه‌ی انگور بود، عرفان شد


چه عاشقانه‌ی بهت‌آوری است در تجرید
دمی که نور به اندام نور روح دمید

جلال غیب عیان در جمال ایزد شد
جمال، آینه شد، اسم شد، محمد شد
...
 
::
سپس در آینه رقصید نوری از کلمه
فلق شکافته شد در ظهوری از کلمه

نسیم عرش فرح‌بخش و فرّه‌پوش رسید
صدای زمزمه‌ای آشنا به گوش رسید

صدا تنید به دور قلم، قلم آنگاه
به حسنْ اوّل دفتر نوشت بسم الله

صریر سرخ قلم شروه‌های لم یزلی است
خدا خداست ولی این صدا صدای علی است

::
چگونه شرح کنم آن حضور کامل را
و از کجا بنویسم ابوالفضائل را

که یک خدا به میان بود و بی‌شمار علی
هزار آیه فرستاد و هر هزار علی

::
قلم نشست به تذهیب «با»ی بسم الله
سکوت پشت سکوت و نگاه پشت نگاه

کمی گذشت و سرانجام حضرت ایزد
قلم به دست گرفت و به ناز نقشی زد

کنار نقطه‌ی «با» طرح یک صنوبر بود
که روی برگ و برش اسم‌ها مصوّر بود

به جای چهره‌ی زن رنگ آفتاب کشید
سپس ملاحظه‌ای کرد و در نقاب کشید
::
قلم رسید به هجده قصیده‌ی غزلی
نگاه فاطمه افتاد در نگاه علی

نگاه فاطمه زیباست، پس تبسم کرد
تبسمی که ملک راه خانه را گم کرد

تبسمی که در او آیه‌های دهر شکفت
تبسمی که کمی بعد... (بعد خواهم گفت)...
 
64 0

شبگرد همیشگی نیامد سر چاه / محمدرضا سهرابی نژاد

برخاست به روی بوم خود ماه کشید
بین دو سه نخل حلقه ای چاه کشید
شبگرد همیشگی نیامد سر چاه
نقاش به گریه آمد و آه کشید
::

این تحفه ی من ز وادی لاتخف است
خاکی که مزین به امیر شرف است
از آن همه اشک بر سر چاه همین
یک قطره به جا مانده که درّ نجف است
::

ای نام تو خطبه های طوفاتی ما
ای مایه ی جرآت و رجزخوانی ما
خون تو به خاک این شرافت را داد
تا مهر شود برای پیشانی ما
::

کی غیرت مردانه ی ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد
هر کس که قدم به خاک ما بگذارد
باید سر خویش را به جا بگذارد

::

با آنکه گلوله اش تنم را بوسید
خون زد شتک و پیرهنم را بوسید
آنقدر گلوله بر تن خصم زدم
تا خم شد و خاک وطنم را بوسید
829 2 3

اگر هر آدمی اندازه ی فهمش سخن می گفت / حسین زحمتکش

 
به این آتشفشان شمعی حقیر از سوختن می گفت
چه حسن انتخابی داشت داغش را به من می گفت

چه پرمعنا سکوتی لب به لب می ساخت دنیا را
اگر هر آدمی اندازه ی فهمش سخن می گفت

نه یعقوب نبی تنها که هستی چشم وا می کرد
اگر آن قصه را عشق از زبان پیرهن می گفت

کسی کی با خیال تخت می خوابید در غفلت
اگر آدم به این دنیا از اول راهزن می گفت

تولد مرگ را در پی ندارد مرگ با او هست
بشر کاش از همان اول به قنداقه کفن می گفت

چه تبعید غریبی ماهی غرق فراموشی
به تنگ خویش این دنیای وانفسا وطن می گفت
 
180 0 5

خدا فرعون را یک بار دیگر غرق خواهد کرد / محمد رسولی

به نام او که از آیات او بسیار باید گفت
خدا زنده است، این را اول اخبار باید گفت

خدای انتم الاعلون، وقت نصرت و امداد
خدای وعده‌های صادق لایخلف المیعاد

خدا از عمر نوح آینه‌ای هم‌قد ایمان ساخت
همان نوحی که کشتی را به امرش در بیابان ساخت

و ابراهیم در هر امتحان بر او توکل کرد
خدا در آتش نمرود بین شعله‌ها گُل کرد

خداوندی که از نیل خروشان جاده می‌سازد
و اعجاز از عصایی پیش پا افتاده می‌سازد

عزیز مصر، روزی یوسف در چاه افتاده ست
خدای ما خدای لحظه‌های خارق‌العاده ست

به خاک ذلت افتاده ست، پیش او تکبرها
خدای بدر، آن پیروزی دور از تصورها

به صدها جلوه ما آن روح را در کالبد دیدیم
خدای بدر را در عبرت تلخ احد دیدیم

خدا در خط به خط وعده‌های راستین پیداست
خدا در ضرب شمشیر امیرالمومنین پیداست

حسین بن علی در قتلگاه او را تماشا کرد
جهان راه خودش را از همان گودال پیدا کرد

فراتر از همه تحلیل‌ها، آری خدایی هست
تماشاچی مباش ای دل، تو را هم کربلایی هست

خدا امروز هم مانند دیروزش خدایی کرد
خدا بود آنکه در تشییع سید خودنمایی کرد

فقط او مرگ را اینگونه در انظار زیبا کرد
خدا در لحظه‌های آخر سنوار غوغا کرد

خدای حاج قاسم، آن بزرگ روستازاده
همان مردی که با اخلاص دنیا را تکان داده

در آن باران و مه تنها خدا تسکین مردم شد
شبی که تکه‌ای از قلب ما در ورزقان گم شد

خدا حالا رئیسی را به یک حجت بدل کرده ست
چه زیبا پیکرش را پرچم ایران بغل کرده ست

خدا این اشک‌ها را عصر عاشورا سیاسی کرد
یکایک سوگواری‌های ما را هم حماسی کرد

خدا با ماست، او اینجاست، هم مقصود، هم راه است
همیشه نصرتش در باور ان تنصروا لله است

خدا در غزه افشا کرد، راز روزگار این است
که معیار شرافت نسبت ما با فلسطین است

نمانَد ظلم پابرجا، نمانَد سرخوشی‌هایش
مگر فرعون خیری دیده از کودک‌کشی‌هایش

به جولان ستم تاریخ هم در حال تکرار است
معاویه ست در شام اینچنین سرگرم کشتار است

خدا زنده ست و حرمان است در زندان خود ماندن
خدا زنده ست و کفران است در بُهت احد ماندن

مبادا دست روی دست بگذاریم و بنشینیم
اگر حرکت کنیم، آن قله را نزدیک می‌بینیم

در این اوضاع وانفسا مباش از بی‌تفاوت‌ها
تبر بر دوش باید بود در پیکار با بت‌ها

اگرچه سفره‌ها زخمی شد و این زخم کم هم نیست
یقین داریم اما خارج از این مرز مرهم نیست

نجابت، پایمردی، یک‌دلی، ایمان، امید اینجاست
به هر سو رو کنی، جانی جوان، سروی رشید اینجاست

ز خاطر بردن این سروها رسم فتوت نیست
و ما را جز شهیدان با کسی عقد اخوت نیست

نیندازیم کشور را به دام حزب بازی‌ها
در این جنگ روایت‌ها در این بن‌بست‌سازی‌ها

بدا بر حال آن چشمی که در این روزها خواب است
به هر نحوی تماشا می‌کنم، این جنگ احزاب است

به اسم صلح، در دستان شیطان نامه ی جنگ است
هراسی نیست در دل‌ها، اگر هنگامه ی جنگ است

هراسی نیست از شیطان، ز های و هوی طغیانش
اگر او می‌کند آغاز، دست ماست پایانش

نترسیم و نترسانیم، ترس آهنگ ابلیس است
بدان که ناامیدی آخرین نیرنگ ابلیس است

تمام زخم‌های ما برای حفظ این خانه ست
کسی با گرگ اگر فکر توافق کرد، دیوانه ست

بیا ای هم‌وطن فریاد شو ضد فراموشی
خیالی خام را دیده، شتر در خواب خرگوشی

بگو از دیرباز این مرز وقت رزم چالاک است
از این قلدرترش امروز در خروارها خاک است

بسوز ای سعی باطل، پرچم ایران نمی‌سوزد
نمی‌دانی مگر در شعله‌ها ایمان نمی‌سوزد

گمان بردی که این‌بار این حکایت فرق خواهد کرد؟
خدا فرعون را یک بار دیگر غرق خواهد کرد

هر آنچه داشتی رو کرده‌ای، این آخرین برگ است
سر جان شرط می‌بندم، قمار آخَرت مرگ است

ولی ما وعده‌ ی حقیم و از باطل نمی‌ترسیم
شهادت آرزوی ماست، از قاتل نمی‌ترسیم

به کف پیراهنی خونین، کسی از راه می‌آید
خدا زنده ست ای مردم، ولی‌الله می‌آید

به استقبال او فریاد شد: انّا علی العهدی
کسی که هست عیسی از حواریون او: مهدی

  
 
2779 9 4.03

می نویسم یا حسن حسن ختامش با خودت / محدثه آشتیانی

می نویسم یا حسن حسن ختامش با خودت
بر لبم ذکر تو را دارم دوامش با خودت

لحظه های عمر خود را می سپارم دست تو
از سلام زندگی تا والسلامش با خودت

از ادب دور است نزدت دست خالی آمدن
زخم هایی کهنه دارم التیامش با خودت

باز هم بال خیالم تا بقیعت پر کشید
من کبوتر می شوم یک روز بامش با خودت

سر به دامان تو خواهم داشت یا زانوی غم
این که باشد لحظه ی مرگم کدامش با خودت

از کریمان کم طلب کردن که کفر نعمت است
حاجتم را هم که می دانی تمامش با خودت
118 0 5

من جز تو کسی نمی توانم باشم / محمدرضا معلمی

بیش از هوسی نمی توانم باشم
بی تو نفسی نمی توانم باشم

از صحبت آیینه چنین معلوم است
من جز تو کسی نمی توانم باشم

::

هر جا که تویی به شوق شوری برپاست
هر جا که منم به جبر غم هم آنجاست

آنسان که توی چقدر انسان زیبا

اینسان که منم چقدر انسان تنهاست

::

اوضاع جهان رو به خرابی ست هنوز
در تاب و تب بی تب و تابی ست هنوز

با این همه با تو آسمانی که مراست
آبی ست هنوز آفتابی ست هنوز

::

سرسبز، بهشت کوجکی ساخته بود
شاداب به آفتاب دلباخته بود

باران زده بود و صورت باغچه باز
از صحبت آسمان گل انداخته بود

::

بی حسرت زندگی سبک چون آهی
بی آنکه به برگشت بخواهم راهی

یک روز به سوی تو می آرند مرا
بر شانه ی لااله الا الهی

 
56 0

از سلوک المحسنینت نقطه ای افتاد / امیرحسین هدایتی

پیش دریای غمت غم های ما غم نیست
رودها هم سنگ حتی یک رگت هم نیست

هیچ اقیانوس بی تابی چنین آرام
هیچ کوهی هم به این اندازه محکم نیست

ای سر از منظومه ای دیگر درآورده
ثابت و سیار غیر از تو در عالم نیست

خنجر شب را کشاندی تا به خط الراس
هیچ کس مثل تو در خط مقدم نیست

ای سراپا آفتاب واهه ای شام
بر چه خاکی سفره ی مهرت فراهم نیست

نیست مثل چشم هایت در تلاطم رود
باد هم مانند موهای تو درهم نیست

از سلوک المحسنینت نقطه ای افتاد
نسخه ی کامل ولی بی نقطه هم کم نیست

بازتاب بوی تو یک نفحه و یک دشت
خاطرات خون تو یک روز و یک دم نیست

ای نشسته در دل و در سینه و در سر
نیست زخمی جز تو و غیر از تو مرهم نیست

نیست صیادی در این میقات جز یحیی
غیر از اسماعیل ماهیگیر زمزم نیست

کیستی در آسمان شام غیر از ماه
ماه این میدان به جز ماه محرم نیست

ای لباس کهنه ی تنهای ما ای زخم
بی سر آمد یار، بار اولش هم نیست
41 0

نسیم بودی و از خود رها و با همه همراه / فاطمه هاوشکی

زلال آمدن ماه را در آینه دیدن
به داد شب زدگان عین نور ماه رسیدن

به زیر ابر غباری سیاه چهره نرفتن
به کنج گنجه امنی به کام دل نخزیدن

نشسته رو به گل و سار و سرو و بید و اقاقی
بهار تازه نفس را به جسم باغ دمیدن

خلاصه قصه همین است آدمی که خدایی ست
خلاصه قصه همین است جای فلسفه چیدن

نخواست واژه بگوید که حال باغ چگونه ست
بنای آینه بر دیدن است تا که شنیدن

مرام کیست شکایت به جز به چاه نبردن؟
هر آنچه سنگ ببارد به جان خسته خریدن

نسیم بودی و از خود رها و با همه همراه
بهای جان رهایت نبود غیر پریدن

شهید خطه ی خدمت تو را به دوش گرفتیم
و ذکرخیر تو گفتیم بین آه کشیدن
71 0 3

نام: بی نامی، هنر: اخلاص، شهرت: بی نشان / حسن اسحاقی

شغل: بیداری، مکانش را نمی داند کسی
ساعت کاری، زمانش را نمی داند کسی

شهر: ایران، سابقه: ایثار، تحصیلات: عشق
سن او، پیر و جوانش را نمی داند کسی

نام: بی نامی، هنر: اخلاص، شهرت: بی نشان
بین ما نام و نشانش را  را نمی داند کسی

تیر خورده، طعنه خورده، باز فکر جان ماست
دردهای جسم و جانش را نمی داند کسی

خواب از چشمش گرفته فکر فردای وطن
رنج های سالیانش را نمی داند کسی

سینه اش صدها روایت دارد از شب های امن
فاتحی که داستانش را نمی داند کسی

او که سرباز وطن تنها مدال فخر اوست
مرزهای پادگانش را نمی داند کسی

آه بعد از روضه ها در روضه می ماند دلش
آرزوی بیکرانش را نمی داند کسی

زیر لب یالیتنا دارد به سمت کربلا
حاجتش، ورد زبانش را نمی داند کسی

با شهادت هم دم است و هم نشین و هم مسیر
معنی اشکر روانش را نمی داند کسی

بی هیاهو، بی صدا گرم نبرد دیوهاست
رستمی که هفت خوانش را نمی داند کسی

شهر آرام است مثل دیشب و شب های قبل
باز قدر قهرمانش را نمی داند کسی
80 0 5

بانک بی اختلاس من قلک / سعید حدادیان

باز دلتنگِ زنگ مدرسه ام
دنگ دنگی که می شود پر و بال
 
حسرت مشق های ننوشته،
لذت بیست های اوّل سال
 
مزه ی تلخ ترکه های انار
مزه ی ترش زال زالکِ کال
 
خنکای نسیم اول صبح
پرکشیدن در آسمان خیال
 
کیف و کفشی که آرزویم بود
نرسیدم به آرزوی محال
 
هم نوا با اذان صبح شدن
ذکر بی بی و عطر احمد و آل
 
با سماور چهارقُل خواندن
صبح دم شکر قادر متعال
 
اول صبح، دوری از مادر
زنگ آخر ترانه های وصال
 
آبرنگی که باز هم گم شد
بین نقّاشی از جنوب و شمال
 
قصّه ی جنگ رستم و سهراب
داستان قشنگ رستم و زال
 
قصّه ی بوسه های شیطانی
ماجرای دو مار خوش خط و خال
 
قصّه ی لاک پشت و مرغابی
می توان پر کشید در هر حال
 
قصّه های کلیله و دمنه
مکر روباه و حیله های شغال
 
شب باران، صدای چکّه ی سقف
صبح برفی بدون چکمه و شال
 
آش شلغم، بخور بابونه
چه نیازی به دکتر اطفال؟!
 
 
نرود از مشام جان هرگز
بوی بابا و عطر نان حلال
 
می زد از دیدن طلبکاران
گاه گاهی لب پدر تبخال
 
آب و نان مرا به سختی داد
تا رسیدم به درس صفحه ی دال
 
چند روزی شدم کمک خرجش
تقّ و تق می کند هنوز بلال
 
بانک بی اختلاس من، قلک
سرفه ی سکّه از گلوی سفال
 
شوق مشهد شکست قلک را
عمر بی بی ولی نداد مجال
 
شب قدر و قرائت قرآن
عالمی داشتم؛ برای مثال:
 
دست بی دست و پای من لرزید
از تماشای سوره ی زلزال
 
 داستان یتیم و کاسه ی شیر
ماجرای عقیل و بیت المال
 
روزی از مدرسه که برگشتم،
کسی از من نکرد استقبال
 
تک درخت کنار خانه شکست
نکند مادرم؟...زبانم لال!
 
دیگر آن شوق کودکانه گذشت
!آه از عمر، عمر رو به زوال

 
آسمان از ولایت مولا
داد سهم مرا تمام و کمال
 
پدرم نوکر امام حسین
مادرم من کنیز احمد و آل
 
یاد آن روضه های هر هفته
عطر عود و تبسّم تمثال
 
با صدای گرفته ی  مرشد
باز می شد همیشه راه وصال
 
در هیاهوی ظهر  عاشورا
کشته می داد روضه ی گودال
 
قصّه ی انقلاب و قصّه ی جنگ
کرد خوبان قصّه را غربال
 
سینه سرخان مسجدی رفتند
تا فراسوی آسمان خیال
 
رنگ دشمن، سفید شد چون گچ
روی ظالم، سیاه مثل زغال
 
دوستانم شهید گمنامند
نام من شد بسیجی فعّال
 
سال ها رفت و پای درس حساب
کسی از حال ما نکرده سؤال
 
الغرض، یک کلام هم با عشق:
حکم، حکمِ تو بود در همه حال
 
کامل این قصیده را در لینک زیر بخوانید:
https://ayateghamzeh.ir/Poem/ID/92977

 
65 0

حرف ها در سینه داری و دریغا محرمی / جعفر عباسی

بی تو می ماند فقط رنج عبادت هایشان
بی اطاعت از تو بیهوده ست طاعت هایشانن

حرف ها در سینه داری و دریغا محرمی
مردها در سینه می ماند شکایت هایشان

سکه ها اهل طمع را چون غلامی می حرند
لشکری رفتند و پایین بود قیمت هایشان

خون دل از سرزنش ها می خوری و می خورد
بر دل آیینه ات سنگ ملامت هایشان

ای امیر صف شکن صفین به خود لرزیده است
پیش شمشیر تو پوشالی ست هیبت هایشان

بر تن دشمن به جز پیراهن نیرنگ نیست
نیستیی یک لحظه غافل از سیاست هایشان

شانه هایت امتداد کوه صبر مرتضاست
خم نخواهد کرد پشتت را خیانت هایشان

انتظار تیز تیغ ما به پایان می رسد
تازه آن وقت است آغاز مصیبت هایشان
56 0 5

که قدر وسعت فهم زمانه نیست علی / سید محمد بهشتی

چگونه وصف کنم شاعرانه کیست علی؟
شبیه نیست به غیر از خودش علی ست علی

به رغم خواهش دنیا و چرب و شیرینش
به نان خشک جوی زاهدانه زیست علی

عجب عدالت تلخی که ذوالفقار به دست
به حال دشمن خود نیز می گریست علی

علی دلاوری اش مثل روز روشن بود
بپرس در دل شب بیقرار چیست علی

شهادتش به شب قدر هم شهادت داد
که قدر وسعت فهم زمانه نیست علی

تمام عمر علی گفتم و بلند شدم
کنار بستر مرگم دمی بایست علی
110 0

تو پرچمدار فتح قدس خواهی ماند / زکریا اخلاقی

بتاب ای لاله ی پرپر
هوای عالم از عطر تو آکنده ست
چقدر این صبحدم زیباست
چقدر این جلوه ی خونین برازنده ست
خوشا آن جان سرشاری
که بیش از مرگ لبریز شهادت بود
که عاشق از ازل جاری است
که عاشق تا فراسوی ابد زنده ست
تو را در رقص خون دیدم
تو را در رقص جولان در دل میدان
ببین این رقص خون امروز
چه شوری در نهاد عالم افکنده ست
بیا سجاده را بگشا
تو را در آسمانها چشم در راهند
در این پرواز دست افشان
نماز جعفر طیار زیبنده ست
لب شط فرات امشب
صدای روضه عباس می آید
مگر امشب بر این ساحل
کدامین ماه خون افشان درخشنده ست
تو آن اسطوره ای هستی
که در افسانه های شرق می مانی
ببین افسون لبخندت
چه نقشی بر نگین قلب آکنده ست
چه شب هایی که در لبنان
چه شب هایی که در دشت عراق و شام
از این منزل به آن منزل
که سالک را سلوک این سان برازنده ست
تو سردار سپاه عشق
تو پرچمدار فتح قدس خواهی ماند
که این خون تا ابد جاری است
که این خون ره گشای راه آینده ست
تو در آدینه ی موعود
به باغ ارغوان ها باز خواهی گشت
در آن صبح بهارافشان
تو را برگشتنی اینگونه فرخنده ست
68 0

هرسال مهدی مادرش را مشهد آورده / راضیه مظفری

بیست و‌ سهٔ ذی القعده باید در سفر باشد
هرچند فرصت کم، زیارت مختصر باشد

حتی اگر ماشین برای او ضرر دارد
حتی اگر پادرد با او همسفر باشد

از نان خشک بقچه کمتر میخورد، شاید
سهم کبوترهای آقا بیشتر باشد

خرج سفر این بار یک انگشتر کهنه ست
هرچند ارث مادرش، بی‌بی‌گُهر باشد...

آرام می گوید: (خدایا! کاشکی میشد
مشهد به ما دلتنگ ها نزدیکتر باشد...)

این ساحل آرامش ست و پیش روی اوست
هرچند یک دریا تلاطم پشت سر باشد

چشمش به گنبد میخورد‌...بغضش ترک خورده ست
گاهی همان بهتر زبانش، چشمِ تر باشد:

( آقای خوبم! آفتابی که لب بام است
تا کی برای یک خبر چشمش به در باشد؟

پیراهنی...تکه پلاکی...ساعتی...چیزی...
کو آن که مثل قاصدک ها خوش خبر باشد؟

حالا برای مهدی ام یک نامه آوردم
 شاید یکی از کفترانت نامه بر باشد...)
::
هرسال مهدی مادرش را مشهد آورده
زنده ست او...هرچند مفقود الاثر باشد...
58 0

صد بار برگردم همین تصمیم را دارم / سعیده کرمانی


امیدواری در نگاه روشنش پیداست
بر روی لب‌هایش ندارد غیر حرف راست 

وقتی سرش را می‌گذارد روی زانویم
حس می‌کنم دامان من بی‌انتها زیباست

او خاک بازی می‌کند من درس می‌گیرم
دنیای خاکی بازی آدم فریب ماست

سر می‌کشم فنجانی از چای خیالی را
با چادرم در خانه گاهی خانه‌اش برپاست

اسباب بازی‌های خود را زود می‌بخشد
او دل نمی‌بندد همین یعنی دلش دریاست

مهر نماز از دست او در مشت من مخفی‌ست
من این طرف هستم ولی سجاده‌ام آن‌جاست

هر لحظه از این زندگی را قدر می‌داند
نه شاکی از دیروز، نه دلواپس فرداست

من در حرم نقاش باشی می‌شوم با او
یک خط زیارتنامه خواندن واقعاً رویاست

راه توسل را چه استادانه می‌داند
گاهی نیاز خویش را با گریه باید خواست

از کینه خالی کرده قلب کوچک خود را
دنیای من دنیاست یا دنیای او دنیاست؟

گاهی تبش با یک دعای نور می‌خوابد
عرفان مگر غیر از همین بیدارخوابی هاست

صد بار برگردم همین تصمیم را دارم
مادر شدن ،مادر شدن ،مادر شدن زیباست
 


 
73 0

امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز / محمدعلی مجاهدی

 
چشم تو به عیب است خطاپوشش کن
خشم تو چو آتش است خاموشش کن

گر کار تو زشت است مبر از یادش 
گر کار تو نیکوست فراموشش کن

::

گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و مگذار بگذرد
 
گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو
رخسار خود نکرده پدیدار، بگذرد
 
بگذشت از کنار من آن سان که بوی گل
دامن کشان ز ساحت گلزار بگذرد
 
در باغ گل نمی نهد از خویش جای پا
از بس که چون نسیم، سبکبار بگذرد
 
غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش
آیینه شو که فرصت دیدار بگذرد!
 
دردا که بی فروغ دل آرای روی دوست
هر روزِ ما به رنگ شب تار بگذرد
 
سرشار از تجلّی یارند لحظه ها
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد
 
ترک دل است از نظر عارفان محال
کی جَم ز جام آینه کردار بگذرد؟
 
در طور دل به نور تجلّی نوشته اند:
زین جلوه زار کوکبه ی یار بگذرد
 
این جا کسی به فیض تماشا نمی رسد
تا خود چه ها به طالب دیدار بگذرد!
 
گر در ولای آل علی صرف می شود
از خیر عمر بگذر و بگذار بگذرد
 
ای کاش این دو روزه ی باقی ز عمر نیز
در صحبت ائمه ی اطهار بگذرد
 
امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز
زان پیش تر که کار وی از کار بگذر
 
87 0