چند شعر کوتاه: شناسنامه روح

25 مرداد 1393 | 560 | 0

این مطلب در تاریخ شنبه, 25 مرداد,1393 در وبلاگ سید علی میرافضلی ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.


پروانه نیستم
تنها پری جدا شده‌ام از پرنده‌ای
در باد، دربدر.
::

مثل کفشدوزکی که در میان سبزه ها
ناگهان
تازه می‌کند نگاه را؛
تازهء توام.
::

می‌خواهم از انبوه بارانی که در پیراهنم آویختی
                                       خالی شوم این بار
می‌خواهم از این رخت برخیزم
لطفاً طنابت را...
::

ترک رؤیا کن ای عشق!
چارسو ، قصه چسب و چاقوست
شش جهت، بارش تیر و ترکش.
::

هنوز برنگشته باد
هنوز عطر نسترن نمی‌وزد
منم هنوز و
            این دری که دست‌های تو هنوز...
::

و می‌آید و در مسیرش
تمام علایم
دچار جنون می‌شوند.
::

نه ابری است. نه آفتابی
هوای ترا
         هیچ کس پیش بینی نکرده ست.
::

دلتنگی‌ام
دستی است
             هی در جیب، هی در جیب
بی آنکه دنبال کلیدی، کاغذی، چیزی.
::

از تمام رنگ‌های این جهان
وام‌دار هیچ رنگ ویژه نیستم
جز نگاه تو
          که مادر تمام رنگ‌هاست.
::

اگر بلند شدی از خواب
و با خودت
به این نتیجه رسیدی
که عشق واژهء بی ربطی است
شناسنامهء روح تو باطل است آن روز.
::

از خواب بلند می‌شوم
یاد تو سراغ خاطرم می‌آید
مانند کبوتری لب پنجره‌ای.
::

علف‌های روییده از گور
بجز زندگی هیچ کاری ندارند
و کاری ندارند
که پایان این خفته در خاک
رمانتیک بود و غرور آفرین
و یا تلخ بود و تراژیک!
::

درختی که آتش بگیرد
مرا بهتر از دیگران می‌شناسد
من از چشم‌های کسی ناگزیرم
که در شرح تابیدن او
رگم حسّ مرداد جیرفت دارد.
::

ترا باز می‌خوانم ای تیغ شیرین!
که در پیشگاه تو
                    تقویم
به پایان خود می‌رسد
و در گفتن تو
صدا ـ مثل اعدامیان ـ رعشه دارد.
::

ـ من و ابر؟
چه تشبیه پرتی!
که باران بهرحال جایی درین خاک
و من بی تو
          پروای باریدنم نیست
                        هرجا که باشد.
::

به خوابم بیا
که بیداری‌ام هیچ تعبیر خوبی ندارد
بجز حسّ رفتن.
::

ـ و این راه آیا ..؟
به پاسخ نیندیش
و بگذار احساس این تشنگی
                    روز و شب با تو باشد.
::

«نمی‌خواهمت» هم
همان طعم «می‌خواهمت» می‌دهد
و حتی کمی دلنشین‌تر
اگر از لبان تو باشد.
::

و راوی گفت:
            سهم شیر تنهایی است
و حتی شیر سنگی هم!
::

ـ چطوری عزیزم؟
جوابی نداری بجز هیچ
و معنی این حسّ خاکستری را
فقط «هیچ»های تو این قدر روشن...
::

باران تو
بداهه نوازی که می‌کند
انگار قلب پنجره در پنجه‌های اوست.
::

چه مهتاب باشد
چه شب بی نهایت
برای دل تنگ، فرقی ندارد.
::

در هزاران خط و صدها حرف
تشنهء یک واژه نابم
که صدای خالی‌ام را از طنین خود
با هزاران رعد
این بیابان پُر نخواهد شد.
::

و در من
دو حرف است این جای خالی
تو یا شب؟
::

در من
گوری است بی‌صدا
و در غیاب تو
باران پشت پنجره را دفن کرده‌اند.
::

گیلاس‌ها را نصفه باید خورد
نیمی لبان تو
نیمی لبان من.
::

با چشم‌های شور
شلیک می‌کنند به زیباترین نگاه
آن گاه
یک‌جا هزار کبک
            به خون غوطه می‌خورد.
::

صبح، آشتی کنان
از راه می‌رسد
خورشید
       بوسه می‌زندش گرم در بغل.
::

دنیای جالبی است
معشوقه‌ها
         نیامده در فکر رفتن‌اند
و عاشقان
         نبسته به فکر به هم زدن!
::

مرا روبرو باش ای حسّ نایاب!
همین قدر نزدیک
همین قدر دلچسب
و حتی ازین روبروتر!
::

می‌دانمت کجایی و
                 می‌دانمت چه وقت
و روزها که می‌گذرد
در حسرت زمان و مکانی که نیستی!
::

جهانی است
           هر لحظه‌اش لینک در لینک
و تنهایی‌ام
           همچنان ژرف در ژرف.

   

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.