پروانه نیستم
تنها پری جدا شدهام از پرندهای
در باد، دربدر.
::
مثل کفشدوزکی که در میان سبزه ها
ناگهان
تازه میکند نگاه را؛
تازهء توام.
::
میخواهم از انبوه بارانی که در پیراهنم آویختی
خالی شوم این بار
میخواهم از این رخت برخیزم
لطفاً طنابت را...
::
ترک رؤیا کن ای عشق!
چارسو ، قصه چسب و چاقوست
شش جهت، بارش تیر و ترکش.
::
هنوز برنگشته باد
هنوز عطر نسترن نمیوزد
منم هنوز و
این دری که دستهای تو هنوز...
::
و میآید و در مسیرش
تمام علایم
دچار جنون میشوند.
::
نه ابری است. نه آفتابی
هوای ترا
هیچ کس پیش بینی نکرده ست.
::
دلتنگیام
دستی است
هی در جیب، هی در جیب
بی آنکه دنبال کلیدی، کاغذی، چیزی.
::
از تمام رنگهای این جهان
وامدار هیچ رنگ ویژه نیستم
جز نگاه تو
که مادر تمام رنگهاست.
::
اگر بلند شدی از خواب
و با خودت
به این نتیجه رسیدی
که عشق واژهء بی ربطی است
شناسنامهء روح تو باطل است آن روز.
::
از خواب بلند میشوم
یاد تو سراغ خاطرم میآید
مانند کبوتری لب پنجرهای.
::
علفهای روییده از گور
بجز زندگی هیچ کاری ندارند
و کاری ندارند
که پایان این خفته در خاک
رمانتیک بود و غرور آفرین
و یا تلخ بود و تراژیک!
::
درختی که آتش بگیرد
مرا بهتر از دیگران میشناسد
من از چشمهای کسی ناگزیرم
که در شرح تابیدن او
رگم حسّ مرداد جیرفت دارد.
::
ترا باز میخوانم ای تیغ شیرین!
که در پیشگاه تو
تقویم
به پایان خود میرسد
و در گفتن تو
صدا ـ مثل اعدامیان ـ رعشه دارد.
::
ـ من و ابر؟
چه تشبیه پرتی!
که باران بهرحال جایی درین خاک
و من بی تو
پروای باریدنم نیست
هرجا که باشد.
::
به خوابم بیا
که بیداریام هیچ تعبیر خوبی ندارد
بجز حسّ رفتن.
::
ـ و این راه آیا ..؟
به پاسخ نیندیش
و بگذار احساس این تشنگی
روز و شب با تو باشد.
::
«نمیخواهمت» هم
همان طعم «میخواهمت» میدهد
و حتی کمی دلنشینتر
اگر از لبان تو باشد.
::
و راوی گفت:
سهم شیر تنهایی است
و حتی شیر سنگی هم!
::
ـ چطوری عزیزم؟
جوابی نداری بجز هیچ
و معنی این حسّ خاکستری را
فقط «هیچ»های تو این قدر روشن...
::
باران تو
بداهه نوازی که میکند
انگار قلب پنجره در پنجههای اوست.
::
چه مهتاب باشد
چه شب بی نهایت
برای دل تنگ، فرقی ندارد.
::
در هزاران خط و صدها حرف
تشنهء یک واژه نابم
که صدای خالیام را از طنین خود
با هزاران رعد
این بیابان پُر نخواهد شد.
::
و در من
دو حرف است این جای خالی
تو یا شب؟
::
در من
گوری است بیصدا
و در غیاب تو
باران پشت پنجره را دفن کردهاند.
::
گیلاسها را نصفه باید خورد
نیمی لبان تو
نیمی لبان من.
::
با چشمهای شور
شلیک میکنند به زیباترین نگاه
آن گاه
یکجا هزار کبک
به خون غوطه میخورد.
::
صبح، آشتی کنان
از راه میرسد
خورشید
بوسه میزندش گرم در بغل.
::
دنیای جالبی است
معشوقهها
نیامده در فکر رفتناند
و عاشقان
نبسته به فکر به هم زدن!
::
مرا روبرو باش ای حسّ نایاب!
همین قدر نزدیک
همین قدر دلچسب
و حتی ازین روبروتر!
::
میدانمت کجایی و
میدانمت چه وقت
و روزها که میگذرد
در حسرت زمان و مکانی که نیستی!
::
جهانی است
هر لحظهاش لینک در لینک
و تنهاییام
همچنان ژرف در ژرف.