عشق...

۰۹ شهریور ۱۳۹۳ | ۵۱۶ | ۰

این مطلب در تاریخ یکشنبه, ۰۹ شهریور,۱۳۹۳ در وبلاگ محمدرضا تقی دخت ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

من چه هستم طرحي انسان‌گونه از اهريمني؟

يا ملك-مردي بهشتي داده تاوانِ زني؟!

مي‌گريزم از تو اما دوستت دارم هنوز

اي زليخا باز از من پاره كن پيراهني!

من نمي‌گويم بيفشان بر من، اما حيف توست

گاهي از گل‌هاي رنگارنگ پر كن دامني

سرد باش و سنگ چون مردانِ در ميدان، ولي

گاهگاهي فكر كن ـ‌باري‌ـ كه معشوقي... زني...

گاهگاهي موی افشان كن كه جانِ خسته‌ام

چون نسيم آرام گيرد در عبور از خرمني

 

مُردم و رَستم... ولی دور از قفس چیزی نبود

گاه آزادي نمي‌ارزد به هر جان‌كندني...

                            محمدرضا تقی دخت

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با ۰ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.