من چه هستم طرحي انسانگونه از اهريمني؟
يا ملك-مردي بهشتي داده تاوانِ زني؟!
ميگريزم از تو اما دوستت دارم هنوز
اي زليخا باز از من پاره كن پيراهني!
من نميگويم بيفشان بر من، اما حيف توست
گاهي از گلهاي رنگارنگ پر كن دامني
سرد باش و سنگ چون مردانِ در ميدان، ولي
گاهگاهي فكر كن ـباريـ كه معشوقي... زني...
گاهگاهي موی افشان كن كه جانِ خستهام
چون نسيم آرام گيرد در عبور از خرمني
مُردم و رَستم... ولی دور از قفس چیزی نبود
گاه آزادي نميارزد به هر جانكندني...
محمدرضا تقی دخت