
آمدم یکبار دیگر بر منِ غافل ببخشی
سنگ را برداری از این سینه ،جایش دل ببخشی
همنشین با گُل شدن خوشبو بسازد خاک را هم
چشم دارم عطر خود را برتنِ این گِل ببخشی
بر درِِ باب الجواد ای اشک ،مفتاح الفرج شو!
در زمینِ شوره زارم می شود حاصل ببخشی
گوشه ای از صحنِ این درگاه را می خواهم و بس
جنّت خود را خدا! باید به یک سائل ببخشی
غرق دریای تو هستم شرم بادا شرم اگر من ـ
از تو روزی را بخواهم یک نفس ساحل ببخشی
آنقَدَر در مدح تو می گویم ای سلطان هشتم!
تا به من هم خلعتی چون خلعتِ دِعبِل ببخشی








بهمن نشاطی