تمام پنجره های تماشا

۱۶ شهریور ۱۳۹۳ | ۵۴۵ | ۰

این مطلب در تاریخ یکشنبه, ۱۶ شهریور,۱۳۹۳ در وبلاگ سیداکبر میرجعفری ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

تمام پنجره های تماشا

------------------------

پنجرۀ اول : پنجره پنجره است!

اولین پنجرۀ زندگی ام پنجره اتاق خانۀ روستایی مان بود؛ همان پنجره که وقتی بسته می شد، با علامت«به علاوه» به چهار قسمت  مساوی تقسیم می شد. چهار شیشۀ کوچک در قاب های چوبی. پنجره ای که می شد از آن فقط باغچه ای کوچک را تماشا کرد و دیوار کاهگلی  را که بی دلیل قد کشیده بود ؛ قد کشیده بود که ما را از چه جدا کند؟! همان وقت ها بود که پی بردم :

-         با آنکه می توانی در را باز کنی و  وارد باغچه شوی؛اما تماشا چیز دیگری است! حظ تماشا به پنجرۀ آن است

 

پنجرۀ دوم: تنها تماشاست که حسرت ندارد!

پنجرۀ بعدی زندگی ام، شیشۀ اتوبوس زواره – تهران بود که البته ما را در میانۀ راه- قم- پیاده کرد.

از وقتی وارد اتوبوس شدم،خودم را چسباندم به شیشه و به تماشا نشستم . گاهی نیز آن دور ها چیزی را می دیدم و ذوق می کردم .سر پا می ایستادم تا بهتر ببینم که برادرم می گفت :«بنشین!» و این یعنی تماشا تنها سهم تو نیست؛ دیگران هم حق دارند

از پشت همان شیشه برای اولین بار  به درک «حسرت» رسیدم؛ وقتی می دیدم:

-آن دورها چیزهایی هست که فقط باید از کنارشان بگذری؛ چیزهایی که هیچ وقت نمی توانی به درکشان نائل شوی ؛ وقتی کار اتوبوس گذشتن است؛ گذشتن از کنار تمام چیزهایی که می بینی! و تنها وقتی حسرت نمی خوری که فقط و فقط برای تماشا آمده باشی.

 

پنجرۀ سوم: قدر پنجره را بدانیم

 

خانۀ ما درقم رو به کوچه پنجره نداشت؛ یعنی داشت اما بسته بود و سالی یک بار بیشتر باز نمی شد.شیشه هاهم مشجّر بودند و از آن بیرون را نمی شد تماشا کرد . این پنجره را فقط  یکی از روزهای آخر اسفند  باز می کردیم؛آن هم برای خانه تکانی !اما همان چند ساعت باز بودن پنجره هم لذتی داشت؛ وقتی از پشت آن می دیدی : کوچه چقدر نزدیک است .کوچه از همین پنجره می تواند سرازیر شود به خانۀ تو.... اما دریغ !چقدر زود این پنجره بسته می شد.بعضی از پنجره ها دائمی نیستند...

 

 

 

پنجرۀ چهارم :دریا در قاب؟!

مجروح  جنگی بودم که مرا آورده بودند در بیمارستانی در شهر انزلی.نمی دانستم انزلی کجاست.نمی دانستم بیمارستان کدام گوشۀ شهر است .نمی دانستم من در کدام نقطه ، کدام ضلع  بیمارستانم؛اما صبح که پرستار پنجره را باز کرد، از روی همان تخت ،سطحی از لاجورد را مقابل دیدگانم دیدم؛ دریا بود ! اولین بار بود که دریا را می دیدم. از قاب آن  پنجره دریا نه ابتدا داشت نه انتها.همان که مولوی گفت:«گر بریزی بحر را در کوزه ای»! مگر چقدر از یک دریا در قاب پنجره ای کوچک می گنجد؟ این پنجره به من آموخت: فقط اندکی  از تماشای جهان سهم توست!

 

 

 

پنجرۀ پنجم:بعضی ها بی نیاز از پنجره اند!

برای تهیۀ مسکن رفته بودیم در یک مجتمع مسکونی .مجتمعی که تمام ساکنانش به بهانۀ تشرع عزلت گزیده بودند. نمی گویم از کدام صنف ؛اما اصلا این مجمتع  را برای آنها ساخته بودند.همه چیز این ساختمان برای سکونت مناسب بود؛اما:

«پنجره های اتاق ها و پذیرایی در بالای دیوار و نزدیک سقف نصب شده بودند، به طوری که حتی دست من هم به آن نمی رسید! یعنی کسی با قد و قوارۀ من در حالت ایستاده هم نمی توانست به بیرون سرک بکشد! از صاحبخانه علت را پرسیدم،گفت: مگر بیرون چه دارد که دیدنی باشد؟»....

از این پنجره دیدم:خیلی ها بی نیاز از پنجره اند!

 

پنجرۀ ششم:این پنجره خصوصی است!

شبی پاییزی و خلوت را به دنبال نشانه ای در کوچه های تهران آواره بودم . به دنبال خانۀ دوست می گشتم؛اما با نشانی ناقص.خسته و بی رمق از کوچه ای خلوت می گذشتم که صدایی دلنواز توجهم را جلب کرد. صدای آوازی عاشقانه که با تار همراه شده بود و دل می برد. نگاه کردم :نیمی از تن مردی را دیدم که تکیه داده به درگاه پنجره . می نواخت و می خواند! برای که؟ نمی دانم ! از آن پنجره، که را و چه را دیده است که سر ذوق آمده است؟ به ما مربوط نیست .بعضی از پنجره ها خصوصی اند!

 

نمی دانم هفتمین پنجره را کی و کجا خواهم دید؛اما امیدوارم....

 

 

 

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با ۰ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.