اتاق را سر و ته از درش می آویزد
دل مرا به نگاه ترش می آویزد
تمام خاطره های بد زمستان را
کلاه می کند و از سرش می آویزد
پدر به یک سر دیوار گیره می بندد
لباس از لبه ی دیگرش می آویزد
نوشت بر تنه ی این درخت ، شاه جوان:
تفنگ از وسط لشکرش می آویزد
مسیر رفتن زن را ستاره کاشته است
و چلچراغ به دور و برش می آویزد
من از مسافرت با قطار می ترسم
از این کلاه که شاه از سرش می آویزد
دو گوشواره ی گیلاس کرده در گوشش
نگین زرد به انگشترش می آویزد
کدام معجزه؟ وقتی خدای آدم ها
عصا به شانه ی پیغمبرش می آویزد
خدا دو دست خودش را به گونه ای دیگر
درست ثانیه ی آخرش می آویزد
طوس/آرام گاه فردوسی بزرگ