با اسکناس نه
با التماس نه!
باید خودش بیاید و دیوانهات کند
آن تلخ دلنشین
آن شور بی شمار.
::
خیره در غروب بودنم
ارمغان آفتاب توست
در رسیدنت چقدر بوی رفتن است.
::
خواب نایابی است
چشمهای تو
رهسپارم میکند در بی سر و سامانترین رؤیا.
::
عاشقان را دوست میدارم
و دروغ عاشقان را نیز
آنچنان زیبا که گویی باورش دارند.
::
عشق، تعریف سادهای دارد:
مثل خورشید، تازه و خونگرم
مثل باران، وسیع و بخشنده.
::
از زلزله کار ما گذشته ست رفیق!
جز چند تَرَک نمانده چیزی باقی
باران شاید به داد اینجا برسد.
::
این که رؤیا نیست
این بهشت جاودان بی تو
خواب روی سنگلاخ است و
راه رفتن زیر خمپاره.
::
بی تو حسّ خستگی
مثل لاکپشت پیر
میرود ولی به مقصدی نمیرسد.
::
از دوشنبههای بی تو
خستهام
و تمام هفته جز دوشنبه نیست!
::
هرچه هست
جز نبودن تو نیست
ساعت و اتاق و صندلی
در تصرّف غیاب توست.
::
چه با بوسه
چه با لبخند
حساب خستگی را صاف خواهی کرد.
::
سرانگشتهای ترا هیچ ابری ندارد
درین پردههای حصیری
تو باران شدن میتوانی
و نیزارهای جهان شرح موسیقی توست.
::
نمیتوان دزدید
نگاه را از تو
تو هوشیارترین عشق را به من دادی
نمیشود برداشت
حواس را از تو.
::
باز میگردم
موجها در جیب من خوابند
ادکلنها
کارشان جز اختفای بوی باران نیست
زیر این پیراهن آبی
قایقی از ماه لبریز است.
::
و این در اگر باز باشد
صدای قناری رساتر
نسیم درختان لیمو رهاتر
و این در اگر باز هم بازتر ...