لبريز توام مثل سفالي كه پر از مي
بي بهره از آن مستي جانبخشِ پياپي
اي از منِ من با منِ من خويش تر از خويش
اي جانِ روان در تن، اين فاصله تا كي؟!
اي ابر! تمناي تو را دارد اين دشت
اي سايه ي شهريور و بارانِ شبِ دي
از توست صدا، ورنه منِ گنگ چه باشم
جز تكه ي خشكيده اي از ساقه ي يك ني؟
مكتوبِ دلِ تنگ است اين، شعر و غزل نيست
جان كرده ام اش ـ تا بپذيري ـ صله از پي...
محمدرضا تقي دخت