چند روزی هست وا مانده درِ زندان من
حیف زنجیری به پایم بسته زندانبان من
آن سوی سلول سیلابی به راه افتاده بود
قطرهای اما نمی افتاد در لیوان من
ماه و من از درد غربت گاه گاهی میکشیم
یک دو نخ سیگار با هم بر لب ایوان من
ماه اشکم را که دیده قول داده سر زند
تا چهل شب بعد مرگم سمت گورستان من
تشنه است و گوشهای افتاده اما باز هم
تا تو را دارد دلش گرم است تابستان من
گاه میپیچد صدای پایت اما نیستی
من نمیدانم چه می خواهی مگر از جان من
دستهایم را گرفتی ،باز خندیدی به من :
"سرنوشتت را گره زد عشق با دستان من"
سرنوشتم را خودم میدانم، این خط این نشان
آخر این صفحه باشد نقطۀ پایان من