«آنکه حبسیِ مهر زنی است، قوّتِ کار خویش ندارد. حبسیِ خویش است و این، خودکردهای است بیچاره و تدبیر. در عینِ آزادی، هر شام ستارهای بر ستارهای میشمرد از روزن محبس و در خلوت خویش، تن رنجه میکند...». کاتب میگويد.
ـ من نیز چنینام آيا؟ من، مگر نه که امیرم و اميران را مگر نه که قوّت بسیار است؟ چه من درماندهام در مکابرهي با خود؟!
ـ امیر سلامت باشند که حالاً و مالاً چنین است و خواهد بود. زندگی و مرگ حِصّهي آدمی است به قدرالسّهم برابر از هستی. هر یک به وجهی ميآيد و در میگذرد. حِصّهي نابرابر دیگری از هستی، اما هست. در این خاکدان، عیش از کسی است و رنج از کسی؛ گمان غلط نرود اما، که نه عیش در ملازمت امیران خلق شده است و نه رنج در قبالهي درویشان افتاده. عيش و عشق، دو سوی هستیِ آدمیزادهاند. حِصّهي «آدميزادِ آزاد از عشق»، عیش است و سهم دیگر آدمیان، که بندیانِ عشق باشند، رنج. امیر را نیز باید آن زمان اندیشه بود که رقعهي امیربانوی پارس میگشودند و بر آن خط درنگ میداشتند. چه بسیار امیران، که قلعهها میگشایند، اما بندیِ خطّی ميمانند. این سرشت آدمیزاده است. آنکه حبسیِ مهرِ زنی است، حبسیِ خویش است...
محمدرضا تقیدخت