پاره‌ای ديگر از «قلعه‌ي بی‌در»...

۲۲ مهر ۱۳۹۳ | ۵۵۲ | ۰

این مطلب در تاریخ ﺳﻪشنبه, ۲۲ مهر,۱۳۹۳ در وبلاگ محمدرضا تقی دخت ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

«آن‌که حبسیِ مهر زنی است، قوّتِ کار خویش ندارد. حبسیِ خویش است و این، خودکرده‌ای است بی‌‌چاره و تدبیر. در عینِ آزادی، هر شام ستاره‌ای بر ستاره‌ای می‌شمرد از روزن محبس و در خلوت خویش، تن رنجه می‌کند...». کاتب می‌گويد.

ـ من نیز چنین‌ام آيا؟ من، مگر نه که امیرم و اميران را مگر نه که قوّت بسیار است؟ چه من درمانده‌ام در مکابره‌ي با خود؟!

ـ امیر سلامت باشند که حالاً و مالاً چنین است و خواهد بود. زندگی و مرگ حِصّه‌ي آدمی است به قدرالسّهم برابر از هستی. هر یک به وجهی مي‌آيد و در می‌گذرد. حِصّه‌ي نابرابر دیگری از هستی، اما هست. در این خاکدان، عیش از کسی است و رنج از کسی؛ گمان غلط نرود اما، که نه عیش در ملازمت امیران خلق شده است و نه رنج در قباله‌ي درویشان افتاده. عيش و عشق، دو سوی هستیِ آدمی‌زاده‌اند. حِصّه‌ي «آدميزادِ آزاد از عشق»، عیش است و سهم دیگر آدمیان، که بندیانِ عشق‌ باشند، رنج. امیر را نیز باید آن‌ زمان اندیشه بود که رقعه‌ي امیربانوی پارس می‌گشودند و بر آن خط درنگ می‌داشتند. چه بسیار امیران، ‌که قلعه‌ها می‌گشایند، اما بندیِ خطّی مي‌مانند. این سرشت آدمی‌زاده است. آن‌که حبسیِ مهرِ زنی است، حبسیِ خویش است...

                                                                                          محمدرضا تقی‌دخت

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با ۰ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.