فرشته ای با ماه دف می زند و هفتاد و دو عاشق سر مست از
عطر حضور، پایکوبی می کنند. چشم ها غرق در شعف و شادی اند. هر کس دیگری را در آغوش
می گیرد و تبریک می گوید:
- فردا تو زودتر گل باران می شوی یا من؟
- تو دوست داری نخل بی سر باشی یا گلستانی از گل؟
- آرزو دارم لحظه آخر، سرم بر زانوی امام باشد و او غبار
از چهره ام بگیرد!
در گوشه ای اما ستاره ای نگران سوسو می زد. کبوتری سر در
زیر بالها پنهان کرده و آرام آرام اشک می ریزد. نهال نخلی چشم در چشم باغبان دوخته
و با حسرت آه می کشد.
خون عشق در رگهای جوانش به جوش می آید و از جا بلند می
شود. چند قدم به جلو می رود. می ایستد و مکث می کند. یک گام به عقب بر می دارد.
صدای قلبش، فرشتگان را به هیجان می آورد.
برای صدمین بار واژه های این جمله آتشین را مرور می کند:
«فردا همه شما به شهادت می رسید!»
ضربان قلبش تند تر می شود. با خودش زمزمه می کند: یعنی من
هم؟...
عمویش همچون آینه ای تمام قد، در کنار خیمه ای به وسعت
آسمان ایستاده است. باز هم چند قدم بر می دارد و می ایستد. حالا دیگر روبروی آینه
ایستاده است اما خود را نمی بیند . هر چه هست جمال بی مثال عموی مهربان است.
بغضی شگفت به گلوی نازکش چنگ می اندازد. نفسی عمیق می کشد و با کلماتی شکسته به حرف می آید: آیا ...من هم ... به ...شهادت می رسم؟...
آسمان مکث می کند. دیگر هیچ ستاره ای پلک نمی زند. عمویش
لبخند می زند: مرگ در چشم تو چگونه است؟
انگار که سالها منتظر این سوال باشد، با همه سلولهای تنش می
خروشد: به خدا! شیرین تر از عسل!
عمویش او را به آغوش می کشد و غرق بوسه می کند و در گوشش چیزی می گوید.
لبخندی در چهره قاسم طلوع می کند.
هنوز هم فرشته ای دف می زند و عاشقان پایکوبی می
کنند.