خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است

17 آبان 1393 | 1031 | 0

این مطلب در تاریخ شنبه, 17 آبان,1393 در وبلاگ الهه عارف ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.


دلم گرم است...

دلم گرم همین توجهات خاص و کوچک است

دلم گرم تابلوی کوچک "یا حسین" است که فروشنده ی مغازه گفت"مخصوص دهه اول محرم بود، آخری اش قسمت شما"

دلم گرم "نان و پنیر و سبزی" ایست که توی روضه ی امام حسین یکدفعه دلت  می خواهد و  یکهو دستی "نان و پنیرو سبزی" تعارفت می کند"نذر امام حسین"


دلم گرم قرعه کشی کربلایی است که امید نداری به بردنش و انصراف میدهی و بعد از انصراف میبینی با وجود انصرافی بودن نامت در آمده برای قرعه کشی که بگویند:

اگر چه امید نداشتی اگرچه نمیدانستی...

اما هوایت را داریم

اما هوایت را داشته ایم...

دلم گرم است

شکرخدا

هزاران بار...



1

باور ندارم چشم هایت را که خوب است

باور نداری قلب من قطب جنوب است

2

این شعر ها به چشم تو ربطی ندارد

من خیره در عمق نگاهی می نویسم



3

یک چهار پاره ی عاشورایی:


کم کم درنگ خواب ها بیدار میشد

یک کاروان غم بر دلم آوار میشد

آرام غوغا می گرفت اندوه عالم

از غصه قلب قصه ها تبدار میشد


چشمان تبدار علی را... گریه سر داد

آغوش بی رنگ نگاهش رنگ میشد

تیر نفیر شاد و پرغوغای دشمن

بر شیشه ی قلبش هجوم سنگ میشد


خورشید؛غرق خون و... آتش خیمه میزد...

صحرای سودای سراسر عشق ومستی

خورشید نی، زینب، هیاهو های دشمن

اوج شگفتی... اوج ایمان... اوج پستی











پ.ن:

1

عزیز دلم!

اشک هایت چرا طعم خون دارد؟!!

آرام باش

آرامتر...



2

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است

همین یقین فروخفته در گمان شعر است


همین که اشک مرا و تو را درآورده است

همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است


همین که می رود از دست شهر، دست به دست

همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است


چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنی

که هم زمان غمِ نان، شعر و بوی نان، شعر است


تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد

همین که می چکد از چشم آسمان شعر است


از این که دفتر شعرش هزار برگ شده است

بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است


به گوشه گوشه ی شهرم نوشته ام بیتی

تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است


خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه ی من

زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است...


سعید بیابانکی


3

این قطعه نیست این غزل بی سر من است

بایـــــــد بجــای ســر همه پیــــــکر بیــــاورم

 

وقتی که چون تویی به بدن سر ندارد آه

من با چه رو بــــــــرای غزل ســـر بیـــــــاورم

 

من را ببخش اگر که سرم را بریده ام

میخواستــــــــــم ادای تو را در بیـــــــاورم

 

باید زمان گفتن این شعر جای ایــن

خودکار و برگــــــــه گردن و خنجر بیــــــاورم

 

در صد قصیده هم نتوان گفت من چطور

در چارده هجا غـــــــــــــم خواهــــر بیـــاورم

 

پرسیده اند ظهر عطش ناک حوریان

از تـــــــــو که آب چشــمــــــه کوثـــر بیــــاورم

 

اما تـــو خود نخواستـــی و بــا تبســمی

رد داده ای بــــه پـــاســـخ در   هر بیــــاورم

 

بوی تو را نمیدهد ایــــــــن قافیه اگر

حتــــی گـــلاب خالــــــص قــــمصر بیـــــاورم

 

هر چنــــد از بـــرند همـــه باز مانـــده ام

ایــــن قصه را چگونه بــــه آخـــــــر بیـــــاورم


علی اکبر آغاسیان


امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.