تا مرگ خوشبختانه تنها یک قدم مانده
از عمر کوتاهم خدا را شکر کم مانده
با خود وصیت می کنم وقتی که می بینم
این روز ها دشمن فقط دور و برم مانده
دارایی ام لبخند شیرین تو بود اما
حالا برایم داغ حسرت درد غم مانده
لبهای سرخت را تصور می کنم وقتی
یخ بسته لب های کبودم روی هم مانده
یک عمر عاشق بودم اما تازه فهمیدم
از عشق تنها واژه ای نامحترم مانده
در قاب عکس این گونه می خندی که گویی تو
فهمیده ای تا مرگ این دیوانه کم مانده....