به روی دوش دریاهاست آن ماهی که می آید
دل من می نشیند بر سر راهی که می آید
به عشق نامه هایش می پرد چشمم به هر سویی
کبوتر می شوم تا مقصدش گاهی که می آید
به رغم داستانش توبه ی این نابرادرها-
کشانده کاروان را بر سر چاهی که می آید
نمی آید به چشم هیچ کس شمس و قمر دیگر
قیامت نام دارد صبح ناگاهی که می آید
چه فرقی می کند امروز یا فردا به چشم عشق
گزیری نیست اما از دل و آهی که می آید
زمان اسفند در دستش،زمان با جنگل و کوهش
چه استقبال پر شوری است از شاهی که می آید
دل من سوخته نیمش به کار او نمی آید
ولی من می گذارم بر سر راهی که می آید