امروز و فرداست که سن علی اکبرخوانی مان کلاف پیچ شود و خلاص. معلوم هم نمیکند مِن بعدهذا میرعزا نسخه ی اشقیاخوانی بدهد دستمان یا رخت حبیب بن مظاهر تن مان کند.عجالتا مجال مکتوبه نگاری نیست. تولد شاهزاده است. این غزل را پیشکش می کنم به گوشه نشین مودب ضریح:
رُخش سبزه ست و مویش مشکی و لب:قرمز اُخرا
کــــأنّ المصطفی قــد عــادَ یـولَــد مــــــرّةً أخــــری
یـقـین روح مـحمـد رفـته در جــسم علی اکبــــــــر
اگــر مــا مــی پذیـــرفـتـیـم مفـــهـوم تناســـخ را
هزاران خسرو و فرهاد و یوسف، می شود مجنون
همینــکه زادۀ لیــلا هــــویـــدا مـــی کـــند رخ را
ســــپاه شـمرِکافرکیش، مـــات جلوه ی حُسنش
ســـوار اسب خود، وقتی نـمـایـان می کند رخ را
به جُرم چهره اش شد کشته یا اسمش؟ نمی دانم
نمــی فهمیم علت را ... نمــی یابیم پــــاسخ را
عـــطش، آتــش شد اما با لب بـابـا گلستان شد
چـــنانـکه آتــش نمــــرود، ابــــــــراهیم تــارخ را