در اين ديار كه پيغمبر و خدايي نيست
از اين مترس كه در دست من عصايي نيست
و يا به شانه ي شيخ جوان شهر مبين
اگر نشانه اي از جامه و ردايي نيست
هواي عشق برايم اگر چه سنگين است
از اين كه عاشق او مي شوم ابايي نيست
پر است خواب من از تو از اين همه ترديد
در اين مسير ولي از تو ردپايي نيست
برس به داد دلم شايد اين زمان ديگر
دوباره فرصت ديدار و آشنايي نيست
دوباره غربت و تنهايي و من باران
دوباره در سر من غير تو هوايي نيست
جهان به گونه ي ديگر به ماه مي خندد
به اين بهانه كه انگيزه جدايي نيست
هميشه جاي اضافه براي اينكه خدا...
براي عاشق يك زن شدن كه جايي نيست
در اين ديار كه پيغمبران آن مردند
مسير دايره ي عشق ما جنايي نيست