سلام و تسليت
غزلي تقديم به عمهي سادات
گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار
رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...
در حلقهاي از اشک پريشان شده رفتم
آنگونه که انگشترت انگار به ناچار...
شهري همه خواب و به لبت آيهاي از کهف
تنها تو و يک قافله بيدار، به ناچار-
مانديم جدا از تو، و با اشک گذشتيم
از هلهلهي کوچه و بازار به ناچار
سوگند به لبهاي تو صد بار شکستم
هر بار به يک علت و هر بار به ناچار
تو نيستي و ماندن من بي تو محال است
هر چند به ناچار به ناچار به ناچار...
يا علي