به ناچار...

۱۲ آذر ۱۳۹۳ | ۵۰۳ | ۰

این مطلب در تاریخ چهارشنبه, ۱۲ آذر,۱۳۹۳ در وبلاگ محمد غفاری ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

سلام و تسليت


غزلي تقديم به عمه‌ي سادات


 


گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار



رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...


در حلقه‌اي از اشک پريشان شده رفتم



آنگونه که انگشترت انگار به ناچار...



شهري همه خواب و به لبت آيه‌اي از کهف



تنها تو و يک قافله بيدار، به ناچار-


مانديم جدا از تو، و با اشک گذشتيم


از هلهله‌ي کوچه و بازار به ناچار



سوگند به لب‌هاي تو صد بار شکستم



هر بار به يک علت و هر بار به ناچار



تو نيستي و ماندن من بي تو محال است


هر چند به ناچار به ناچار به ناچار...


 


يا علي


 

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با ۰ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.