اين شعر عنوان ندارد

18 آذر 1393 | 474 | 0

این مطلب در تاریخ ﺳﻪشنبه, 18 آذر,1393 در وبلاگ محمد سعید میرزایی/یاسوج ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

از حد گذشته است كه از ما بري كنند
هر شب كلاه بر سر اسكندري كنند
من را بكش ،من كه تمامم گناه بود
تا با تو كارهاي از اين بدتري كنند
تا كودكان شهر به روي جنازه ام
جاي زني نشسته و هي دلبري كنند
تا روده هاي پاره ي من را به جاي بند
با بادبادكي به هوا پرت كرده و-
ديوانه تر شوند، شبيه كلاغ ها
شايد برام فكر از اين بهتري كنند
رفتي و اين به معني چيزي نمي شود
يعني كلاه روي سر ديگري كنند
امشب كمي شراب برايم بياوريد
تا خيل آدمي غرض كمتري كنند
بر من كه خواستي كه به جايم كلاغ ها
با تو تمام عمر مرا همسري كنند
انگيزه هاي باطل يك مرد در غروب
با خلوتي بدون تو دلسرد در غروب
فكري براي ثانيه هاي كه لا اقل
مردم نگاههاي به من سر سري كنند
دنيا نشست تا كه براي من و تو باز
شايد دوباره فكر از اين بهتري كنند
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.