از حد گذشته است كه از ما بري كنند
هر شب كلاه بر سر اسكندري كنند
من را بكش ،من كه تمامم گناه بود
تا با تو كارهاي از اين بدتري كنند
تا كودكان شهر به روي جنازه ام
جاي زني نشسته و هي دلبري كنند
تا روده هاي پاره ي من را به جاي بند
با بادبادكي به هوا پرت كرده و-
ديوانه تر شوند، شبيه كلاغ ها
شايد برام فكر از اين بهتري كنند
رفتي و اين به معني چيزي نمي شود
يعني كلاه روي سر ديگري كنند
امشب كمي شراب برايم بياوريد
تا خيل آدمي غرض كمتري كنند
بر من كه خواستي كه به جايم كلاغ ها
با تو تمام عمر مرا همسري كنند
انگيزه هاي باطل يك مرد در غروب
با خلوتي بدون تو دلسرد در غروب
فكري براي ثانيه هاي كه لا اقل
مردم نگاههاي به من سر سري كنند
دنيا نشست تا كه براي من و تو باز
شايد دوباره فكر از اين بهتري كنند