آدمک
دوچرخه کوچولو دوست داشت توی پارک آن طرف خیابان بازی کند، ولی میترسید از خیابان رد بشود. آدمکِ قرمزِ چراغ عابر پیاده از آن بالا داشت او را میدید. همین که آدمکِ سبز روشن شد پرید پایین و به او گفت من زود برمیگردم لطفا همین طور روشن بمان. بعد آهسته و با احتیاط از خیابان رد شد و به دوچرخه کوچولو رسید. آدمک قرمز از آن طرف خیابان برای آدمک سبز دست تکان داد و دوچرخه کوچولو را از خیابان رد کرد و به پارک رساند. بعد با خیال راحت رفت سر جایش ایستاد. حالا آدمک سبز خاموش شده بود و آدمک قرمز روشن بود.
غول مهربان
یک روز یک غول گنده میخواست از خیابان شلوغی رد بشود. همین که چراغ عابر پیاده سبز شد یک پایش را از زمین بلند کرد و گذاشت آن طرف خیابان، ولی همین که آمد پای دیگرش را هم بلند کند، چراغ قرمز شد.
از همان روز غول گنده همان جا ایستاده است و تا میخواهد از خیابان رد شود، چراغ قرمز میشود. مردم اسمش را پل عابرپیاده گذاشتهاند. او هم با مهربانی آنها را روی پشتش سوار میکند تا از این طرف خیابان به آن طرف بروند.