داستان کوتاه

۰۳ دی ۱۳۹۳ | ۵۷۳ | ۰

این مطلب در تاریخ چهارشنبه, ۰۳ دی,۱۳۹۳ در وبلاگ سعیده موسوی زاده ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

آدمک

دوچرخه کوچولو دوست داشت توی پارک آن طرف خیابان بازی کند، ولی می‏ترسید از خیابان رد بشود. آدمکِ قرمزِ چراغ عابر پیاده از آن بالا داشت او را می‏دید. همین که آدمکِ سبز روشن شد پرید پایین و به او گفت من زود برمی‏گردم لطفا همین طور روشن بمان. بعد آهسته و با احتیاط از خیابان رد شد و به دوچرخه کوچولو رسید. آدمک قرمز از آن طرف خیابان برای آدمک سبز دست تکان داد و دوچرخه کوچولو را از خیابان رد کرد و به پارک رساند. بعد با خیال راحت رفت سر جایش ایستاد. حالا آدمک سبز خاموش شده بود و آدمک قرمز روشن بود.

 

غول مهربان

یک روز یک غول گنده می‏خواست از خیابان شلوغی رد بشود. همین که چراغ عابر پیاده سبز شد یک پایش را از زمین بلند کرد و گذاشت آن طرف خیابان، ولی همین که آمد پای دیگرش را هم بلند کند، چراغ قرمز شد.

از همان روز غول گنده همان جا ایستاده است و تا می‏خواهد از خیابان رد شود، چراغ قرمز می‏شود. مردم اسمش را پل عابرپیاده گذاشته‏اند. او هم با مهربانی آن‏ها را روی پشتش سوار می‏کند تا از این طرف خیابان به آن طرف بروند.

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با ۰ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.