یک غزل نمیدانم چه....
در دلم شعر می شوی...شاید، با تمام جهان طرف شده ای
یک تنه... تو، سپاه اسکندر! سمت ایران من به صف شده ای
من تهمتن شدم، تو مکر شغاد! تا بیوفتم به چاه چشمانت
از میان برادران انگار، من خلف وَ تو ناخلف شده ای
لب من میچشد لبانت را... شهد شیرین شوکرانت را
به دهان بز لبان من، طعم شیرینی ِ علف شده ای
زودتر در دلم اذان گفته، این موذن به شوق چشمانت
کاش میدید مسجد قلبم، تو در این گوشه معتکف شده ای
مادرت گفته بود: انگاری از تمام زمین تو دلگیری
تا بگیری مراد قلبت را، راهی کربلا نجف شده ای
دلگیرم
از تمام این روزها
از تمام این حرف ها
از تمام روزهای بی تو بودن
بی عشق بودن
بی خدا بودن
دلگیرم
پناهم شو
سر پناهم شو
همیشه فقط تو میمانی
و میدانم که من نمیمانم
و میدانم که من آن من عاشق همیشگی نیست
دلگیرم
نیشتر بزن به دلم
خون مرده ی دلم بیرون بریزد شاید
با خون تازه پر شود شاید
با حیات تازه
با عشق و شوق تازه به تو
دلگیرم
پناهم باش
شاید فراموشم کنی اما...
گاهی ... فقط گاهی پناهم باش
دنیا بدون تو نفس گیره
دنیا بدون تو نفس گیره
دنیا بدون تـــــــــــــــــو نفس گیره
گاهی فقط گاهی پناهم باش