بسیاری

۱۷ اسفند ۱۳۹۳ | ۸۱۸ | ۰

این مطلب در تاریخ یکشنبه, ۱۷ اسفند,۱۳۹۳ در وبلاگ قربان ولیئی ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

خود را قدم زدم ، همه سو را تو یافتم

آن راز ِ رازهای ِ مگو را تو یافتم

 

باغی ِ شگرف بود و به هر گوشه نغمه ای

شور ِ هزار و هق هق ِ جو را تو یافتم

 

در برکه می وزیدی و احساس می شکفت

آواز ِ عاشقانۀ قو را تو یافتم

 

خمخانه شد خیالِ من و محشری دمید

خمخانه و شراب و  سبو را تو یافتم

 

از سیرِ زاهدانه حضوری نیافتم

درذاتِ عشق بود که «او» را« تو» یافتم

 

امواج ِ شورمند نیایش مرا ربود

لرزیدن ِ غریبِ گلو را تو یافتم

 

بسیاری ِ تو آمد و من ناپدید شد...

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: ۵ با ۲ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.