خود را قدم زدم ، همه سو را تو یافتم
آن راز ِ رازهای ِ مگو را تو یافتم
باغی ِ شگرف بود و به هر گوشه نغمه ای
شور ِ هزار و هق هق ِ جو را تو یافتم
در برکه می وزیدی و احساس می شکفت
آواز ِ عاشقانۀ قو را تو یافتم
خمخانه شد خیالِ من و محشری دمید
خمخانه و شراب و سبو را تو یافتم
از سیرِ زاهدانه حضوری نیافتم
درذاتِ عشق بود که «او» را« تو» یافتم
امواج ِ شورمند نیایش مرا ربود
لرزیدن ِ غریبِ گلو را تو یافتم
بسیاری ِ تو آمد و من ناپدید شد...