دیوانه شد لیلای قلبم در نگاه تو
باید بیاید قلب مجنونم به راه تو
یوسف شدم تا تو زلیخای دلم باشی
این بار هم باید بیوفتم من به چاه تو
شوق نگاهم مات شد در کیش چشمانت
چشمان من شد بار سنگین گناه تو
فیل و وزیر و اسب و رخ از صفحه بیرون رفت
و من شدم در صحنه ی شطرنج شاه تو
آبی است چشمانت ولی هر بار کم آورد
چشم سیاهم در شب قلب سیاه تو
تنها نه دل به مهر تو سرگشته گشته است
هر ذره ای ز آب و گلم در هوای توست
دلم شعر نمیخواهد
دل بریده ام از این شعر های ناشی
دل بریده ام از بیت هایی که تو را فریاد میکنند
دلم شعر نمیخواهد
دلم فقط کمی آرامش می خواهد
با طعم یک عصر سرد برفی
ایستاده در بالکن
به همراه یک فنجان چای دو نفره
دلم عطر بخار داغ چای را میطلبد
که دلم را گرم کند کمی
دست هایم را هم شاید
دلم شعر نمیخواهد دیگر
بیزارم از این بیت های بی تو
از وزن و قافیه و ردیف هایی که نبودنت درونشان جا نمیگیرد
دلم چای میخواهد
با طعم نبودنت