وقتي درخت را به خيالش انار كرد
در سر هواي گيسوي مشكين يار كرد
تنهايي مرا به تو داد و تو را به من
ما را شبانه، راهي از اين ديار كرد
آمد دوچرخه اي كه به رويش نشسته برف
بر شانه ي خيال تو را هم سوار كرد
آه اين چه درد مزمن و تلخيست در دلت
حسي به سادگي كه مرا هم دچار كرد
گاهي نبوده اي كه ببيني ، كه بشنوي
آخر هواي زلف تو با ما چكار كرد؟
آمد دوچرخه اي كه سوارش نشسته مرد
دست تو را گرفت و از اينجا فرار كرد