چنان رقم زده اين روزها زمانش را
كه خاك هم نپذيرفت مردگانش را
جنون كشانده در رشته رشته ي عصبم
زني كه دوخته بر گونه ام لبانش را
كسي به جاي تو در من هنوز مي خندد
كه باد كرده رها در تو گيسوانش را
در اين هواي عجيبي كه مرد مي بايد
بگيرد و ببرد روي دست جانش را
تو آخرين شبحي مي شوي كه مي گويند
سكوت يك شبه بلعيده دودمانش را
زبان سرخ سرش را به باد خواهد داد
و بوسه هاي تو آرامش دهانش را