جاري شده ست در سر من درد بيشمار
در من سرآمده ست بدون تو روزگار
غربت گرفت دار و ندار مرا و برد
با خود به يك مسافرت دور با قطار
تو پلك مي زني و مي آيم به ديدنت
هر بار كه درآمده خوابت از انحصار
در من زني مهاجرت از شرق مي كند
يك سرزمين دور كه ده سال آزگار
با هم فرار كرده و گاهي فرشته باش
از شانه هاي خالي من دست بر مدار
بگذار اين بهار بدون تو بگذرد
ديگر سرآمده ست براي من انتظار