مردی نِشسته گوشۀ سلّولِ لحظه هاش
از دست داده با همه چی ارتباطشو
چشمش به میله های درِ آهنی که خورد
بالا میاره توی قفس ، خاطراتشو
زندان انفرادیِ اون توی ذهنشه
اینجا بهش نه عفو ، نه اِرفاق میخوره
زیر شکنجه ، اسم تو رو داد میزنه
تنها به جرم عشق تو شلاق میخوره!
تنها به جرم سیب ، نخستین گناهِ زن
محکوم شد به حبس ابد توی اِنزواش
روی زمین ، علامت عمری اسارته...
سیگارهای نیمه که افتاده زیر پاش
هم شونه های بی رمقِش درد میکنن
هم مهره های پشت سرش تیر میکشن
افکار بی سر و تهِ دور و درازشم...
یک عمره دارن اونو به زنجیر میکشن
با ناخن شکسته و زخمیش میکِشه
هر روز رو زُمختی دیوار ، خط خون
تا حدّ مرگ می بَرَدِش تلخ و نا امید
حسّی شبیه وحشت و دلتنگی و جنون
این مردِ قصه ، غیر من خُرد و خسته نیست
وقتی که بی تو مثل غرورم هدر شدم
تو ، غیر منصفانه مجازات میکنی
بی اعتنا شدی و گرفتارتر شدم
اول منو به بندِ خودت مبتلا کنی؟
بعدش رها کنی؟ نه عزیز! اینکه کار نیست
حالا فقط نِشستی و لبخند میزنی
نه! دیدن خرابیه من خنده دار نیست
اصلاً نمیخوام از تو شکایت کنم بهت
یا حرفای خوشی که بهم میزدی بگم
یک بار لااقل به ملاقاتِ من بیا...
نامردَم از تو یک سر سوزن بدی بگم!