دل می زنی به آب خبر در بیاوری
حیران شوی از آینه سر در بیاوری
چیزی نبود در سرت آن لحظه غیر غم
تا از دل درخت تبر در بیاوری
در چشم های تو حلزونیست پا به ماه
با خود ادای مرد اگر دربیاوری
لب تر کنی و پیرهنت را رها کنی
از آسمان گذشته و پر دربیاوری
گم می شوی درون خودت تا به سادگی
بی من سر از کجای خزر در بیاوری؟
گیسو به باد می دهی آیا که هر غروب
از مردهای شهر پدر در بیاوری