در آغوش کسالتِ « بودن»
... و جاده به راه افتاد
اگر چه خسته و زخمی
و دلپریش و خونین چشم.
کسی به « ماندن » ما شک نمی کند
ما، در آغوش کسالت « بودن » آرمیده ایم
و شرارت دیوبچه های وحشیِ غریزه
بر پیکر باورهای دیرادیر سینه ها شلاق می کشد.
چقدر تنهایی دل را شماره بخواند همین فرشته ی مغموم؟
و جاده در کدام ایستگاهِ بسیار بماند و ما در هنوزِ چه کنم پای در گل مانده باشیم؟
خورشید خواب دیده بود تمام شدن انسان را
باور نمی کرد و می گریست.
من! پشت فطرتِ تنهایی و پنهان ماه
هیأت سیاهپوش ستارگان را دیدم که نوحه می خواندند.
پُرسه ی انسان بود در گوشه ی دنجی از آسمان
و کاروانی از حجله های رنگارنگ
بر پیشانی و دست های کهکشان راه شیری جلوه می فروخت.
اطلاعیه ی ترحیم انسان
فقط یک علامت سوال درشت داشت
بی هیچ متنی و مدحی و سوگ نوشتی.
و انسان چقدر کوچک بود
خدا رحمت اش کند.
بیست و نهم آذر نود و سه