جیبهایت را بیرون بریز !
چند روز است
خودم را گم کردهام
و مادرم هی زنگ میزند
مبادا توی خاطرت
جا مانده باشم.
خیر نبیند این خیابان یکطرفه
از وقتی که نیستی
دارد هی پلههای برقیِ ترقی را...
راستش را اگر بخواهی
پائیز را از بر کردهام
تو امّا هنوز
فیالبداهه عاشق میشوی
و دستهای دست دوّمت را
به خورد شعرهایم میدهی
روزی که برگردی شاید
چراغ قرمزها تکثیر شده باشند
و من جوانیام را
قرض داده باشم
به عکس سه در چهار توی کیف مادرم
نگران نباش
زمان هر روز خودش را دور میزند
و این عقربهی لعنتی
لنگ لنگان
خودش را به پیشوازت خواهد رساند...
(فائزه دارابی)
پ.ن : بیست سالگی یک سال به مرگ نزدیکترم کرد...
بعدنوشت: جدیدنها (!) مد شده عدّهای سرقت ادبی میکنند انگار نه انگار...لذا تا اطّلاع ثانوی اعصاب نویسندهی وبلاگ توو قوطی میباشد ! لطفن سؤال نفرمائید !!