صدای درد بههم میخورَد
به سوی پنجره میآیم
برای لکه عینک، دو تکه ابر بس است.
زبان درست نمیچرخد
وگرنه نام تو یک شهر را بههم میریخت.
علاج روح چروکیده
دو قطعه موسیقی است
که چشمهای تو بنوازد.
صدا، صدای خوشی نیست
جهان دچار ترافیک خشم و خون شده است
مرا رها نکن اینجا.
دو تکه ابر بیاور
برای حنجره چاک خورده
برای عینک پایان گرفته.
زبان شعر به یک رقص تازه محتاج است
به دستهای تو یعنی
که روی پنجره شهر ضرب میگیرند.
قرار کوچه ما این است
که بیقرارتر از یال اسبها باشد
دمی که خون به رگ باد میوزد.
بههم نریز بههم ریزی ِ مرا
قرار نیست که باران به چتر باج دهد
قرار نیست سکوتی که بوسه میطلبد
به نفع وسوسه پیرهن فرو ریزد.
صدای تیر
جواب پنجره نیست
و کفش قرمز
به کوچه بیشتر از انفجار میآید.
دوباره پلک بزن
که عطر ماه، گره وا کند زبانم را
که آن دو ماهی کوچک
گواه خاتمه زخمهای من باشند
که از شنیدن تو
اتو شود روحم.
دوباره پلک بزن!