سروده هایی که در بحران اخیر بلاگفا از صفحه محو شده اند!

02 دی 1393 | 423 | 0

این مطلب در تاریخ ﺳﻪشنبه, 02 دی,1393 در وبلاگ محمدرضا ترکی ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

 
دوستداران بار و بندیلیم
عاشق هرچه زار و زنبیلیم

از کمالاتمان چه عرض کنم

در نواقص که رو به تکمیلیم

چون نداریم حال سعی و تلاش
بین تعطیل یا که تعطیلیم

در عوض هر قدر که می خواهی
اهل تفسیر و اهل تحلیلیم

در کیاست پیاده ایم اما
در سیاست حریف چرچیلیم

در سخن لیبرال و روشنفکر
در عمل اهل زور و تحمیلیم

هیچ کاری نکرده ایم اما
همگی مستحق تجلیلیم

نیست ممکن به مقصدی برسیم
گوییا بر سر تردمیلیم!


برچسب‌ها: غزلطنز
چهارشنبه ۳ دی۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 10 نظر
 

تقدیم به  دوست و شاعر جنوبی؛ علی هوشمند

 

در همه سال اگر حکایت شط
قصّه نخل و موج و جاشو بود
در محرّم ولی روایت او
شروه و نوحه های بخشو* بود

آفتاب جنوب اگر هر ماه
بر زمین بی خیال زل می زد
در محرّم فرود می آمد
با عزادارها دهل می زد

هر محرّم که آسمان از ابر
پرده بر روی ماه می پوشید
مادرم بر تن تکیده ما
باز رخت سیاه می پوشید

بچّه بودیم و گاه چادر او
خیمه گاه عزای ما می شد
سایبانی برای سینه زدن
در غم بی ریای ما می شد

پاگرفتیم در عزای حسین
تکیه شد تکیه گاه قامت ما
قد کشیدیم و قد کشید اندوه
تا بلندای استقامت ما

در نگاه پدر عزای حسین
رنگی از واجبات عینی داشت
مادرم را خدا بیامرزد
مثل او غیرت حسینی داشت

دوست دارم دوباره برگردم
به همان کوچه های خاک آلود
به همان دسته های سینه زنی
به همان روزهای خوب که بود

*بخشو: نوحه خوان مشهور بوشهری


برچسب‌ها: عاشورایی
پنجشنبه ۶ آذر۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 12 نظر
 

ببین در کوچه های شهر غوغای محرّم را
به روی گونه های مردم این باران نم نم را

 

کسی در کوچه های آشنایی نوحه می خواند
صدایش می برد از یادها اندوه آدم را

پر از پاییز بودیم و زمستان های تکراری
نمی آورد اگر تقویم ایّام محرّم را

دلت از هرچه غم یکباره خالی می شود، ای دوست
اگر لایق شوی سودای شادی بخش این غم را

دلت را بشکن و نذر ضریح آفتابی کن
که جاری کرده در شنزارهای تشنه زمزم را

به باران اسید این روزها از خاک می شویند
نشان خیمه خونین و آن آشفته پرچم را

دروغ از هر طرف می بارد و ابر ریاکاری
به روی کوچه ها باریده باران جهنّم را

...

صدای حق- اگر مظلوم- رسوا می کند آرام
هیاهوهای مشتی بنده دینار و درهم را


برچسب‌ها: غزلعاشورايي
جمعه ۹ آبان۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 9 نظر
 

آنان كه جز وصال تو گنجي نديده‌اند
لطفي در اين سراي سپنجي نديده‌اند

 

گفتي: عجيب نيست كه مردان كربلا
گشتند شرحه شرحه و رنجي نديده‌اند؟

باور نمي‌كنم كه بر آن چهره‌هاي سرخ
هنگام مرگ چين و شكنجي نديده‌اند

گفتم: زنان مصر چگونه در آزمون
دستي بريده‌اند و ترنجي نديده‌اند؟!

مردان مرد نيز به ميدان عاشقي
در تيغ‌ها درخشش گنجينه ديده‌اند

آنان كه عاشقانه سرودند از حسين
خود را اسير قافيه‌سنجي نديده‌اند


برچسب‌ها: غزلعاشورايي
دوشنبه ۵ آبان۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 8 نظر
 

می رویم
می برندمان
یا که می روندمان 
هرچه هست
در میان تونلی شگفت
سیر می کنیم...

 

.

این تونل پلی ست
گاه مطمئن، فراخ، بی دریغ
گاه سخت نازک و برنده
مثل تار موی
مثل تیغ...

.

پیش روی 
جاده ای ست بی نهایت و شِگَرف
زیرپا
چاه ویل دوزخی ست ژرف...

.

هر نفس سقوط ممکن است
گام های اشتباه
بی توجهی به راه
می کشد تو را به عمق حفره ای سیاه...

.

گاه در کشاکش سقوط
آن زمان که استغاثه تو
در میان آسمان بلند می شود
دست تو به ریسمانی از نجات
بند می شود
گاه دستی از قنوت
مانع از سقوط
مانع از گزند می شود...

.

غالباً سقوط در خیال نشئگی
- تا زمین نخورده ای-
یکسره پر است از توهّم رهاشدن
لذت عجیب از زمین و آسمان جداشدن!

.

نشئه تر
از خیال یک پرنده
روی یال ابرها
بر ستیغ ها 
بال می کشی
بی خبر که چند لحظه بعد
- یا چه فرق می کند-
سال های سال بعد
تکه تکه می شوی
در میان خاره ها و تیغ ها...

.

هرچه این سقوط دور و دیرتر
لحظه به خار و خاره خوردنت
تلخ تر
سخت تر
ناگزیرتر...

.

ناگهان
چشم باز می کنی
می رسی به اینکه سال هاست
مثل خوابگردها
در خیال و خواب
در میان شعله ها نفس کشیده ای
دیگران گذشته اند و تو
مانده ای و پای پس کشیده ای...

.

دوزخ اینک از تو در عذاب
شعله ها
از وجود پرشرار تو در التهاب...

.

مرگ
هیچ نیست
جز گشودن نگاه ما
بر دریچه ای فراتر از خیال آب و گِل
جز رسیدن به روشنا
دیدن حقیقت تونل!


برچسب‌ها: نیمایی
شنبه ۲۲ شهریور۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 14 نظر
 

تو پای در آن راه نهادی که زمین
زد بوسه به گام­های تو با لب مین

...

گفتی بگذار پا نباشد ای دوست
چون پای تو در میانه باشد ای دوست

...

وقتی که بناست پایداری بکنیم
ای عشق چگونه پای داری بکنیم؟

...

سهل است کشید مثل تو از پا دست
ای پای نهاده بر سر هرچه که هست!

...

شلوار تو گرچه کهنه و تاخورده
مبهوت تو این جماعت واخورده!

...

پای تو بریده شد در این راه و توان
پای تو از این راه بریدن نتوان

...

"تو پای در این ره بنه و هیچ مگو"
این راه تو را به آسمان خواهد برد!

...

پایی که نه در راه خداوند شود
روزی چه بسا که طعمه قند شود!

...

شلوار چروکیده و تاخوردة تو 
زد طعنه به شلوار اتوخوردة ما!


برچسب‌ها: خوشه
یکشنبه ۱۶ شهریور۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 4 نظر
 

در میان ضرب طبل های انفجار
رقص دود
بر فراز شهر در حصار
از میان خشت و خاک 
لب گشوده اند زخم ها و همصدا
با عروسکی شکسته 
خنده می زنند
بر دروغ روزگار!

 

***

آه...تا کدام دست مهربان
می رهاند این تن به خون نشسته
آن عروسک شکسته را
از میان خشت و خاک
از میان آن همه غبار...

چشم های خیس کودکی در انتظار...

***

دادگاه رسمی است!

اتّهامتان:
سرقت سیاهی از کلاف گیسوی زنان
قتل عام خواب کودکان
انتشار گرد خواب و مرگ بر سراسر جهان
غارت غرور و غیرتی که نیست
از سران خائن عرب...
بمب ها، گلوله ها 
انفجارهای نیمه شب: گواه
دادگاه:
غزّه؛ سرزمین بی پناهگاه!


برچسب‌ها: نیمایی
چهارشنبه ۸ مرداد۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 18 نظر
 

چند روز پیش
بزدلانه 
کودکان غزّه را
در "شجاعیه"
به خون کشیده اید!
آفرین!
واقعا که در شهامت و شرف پدیده اید
چشم بد به دور
قوم برگزیده اید!

از شما شریف تر کسی ندیده ام
جز جماعتی که کارشان
ماستمالی سیاه کاری شماست
چون به جیب هایشان رسیده اید!

اوج انتقاد و اعتراض این گروه
در برابر تمامی قساوت شما
گاه اخم ساده ای ست
گاه ژست پرافاده ای ست
مثل اینکه "بس کنید جنگ را
بس کنید نام و ننگ را
بس کنید بارش گلوله تفنگ را..."
بی که واقعاً بیان شود
کودکان غزّه اند 
یا شما که در میان خاک و خون تپیده اید!

این گروه در برابر ستم همیشه بی طرف
این جماعت سیاه رو، ولی یقه سفید 
مانده ام که ساقه چغندرند 
در مسیر باد
یا که برگ بید؟!

 


برچسب‌ها: نیمایی
پنجشنبه ۲ مرداد۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 7 نظر
 

لب باز کرده اند به فریاد، زخم هاش...
...
بر نیل غزّه این همه تابوت های خُرد...
...
با آنکه کوچک است بزرگ است داغ او...
...
موشک برای حمله به یک قاصدک... چرا؟!
...
تعداد زخم های تو و داغ های من...
...
آه این عروسکی ست که در خون تپیده است؟!
...
یک غزّه کودکان به خون خفته شاهدند...
...
شیر است و خون تازه که جاری ست از لبش...
...
از خواب کودکان تو آشفته تر منم...
...
یک انفجار شعرِ مرا تکّه تکّه کرد...

پی نوشت: نام این قالب را که قبلاً چند بار طبعکی در آن آزموده ام "خوشه" نامیده ایم.
خوشه قالبی است متشکل از ابیات یا مصراع هایی منفرد امّا با مضمون و فضایی نزدیک
به هم و وزنی مشترک. 
این نام برای این قالب پیشنهاد دوست و استاد گرامی دکتر علیرضا فولادی است.


برچسب‌ها: خوشه
دوشنبه ۳۰ تیر۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 3 نظر
 

سرچشمه های باران با آن همه زلالی
خشکید و رفت برکت از دشت های شالی

 

پژمرد باغ هامان، گل کرد داغ هامان
نشکفت غنچه حتّی بر دارهای قالی

هر لحظه حسّ غربت، هر روز روز عسرت
هر ماه آه و حسرت، هر سال خشکسالی

مردان مرد رفتند با بال های زخمی
این شهر خسته ماند و مردان لاابالی

ما پر شدیم از شب...یک ظلمت لبالب
با آنکه می درخشید خورشید پرتقالی

شادی خیال کردیم یک غفلت زلال است
یک خلسه عمیق است در بهتِ بی خیالی

قدر وجود ما شد موجودیی که هر قدر
پر می شود تو گویی همواره هست خالی

وقتی که عشق و ایمان کمیاب شد در این شهر
طفلی به نام شادی گم شد در این حوالی...


برچسب‌ها: غزل
پنجشنبه ۲۹ خرداد۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 14 نظر
 

این نغمه از کجاست
چه سرشار است
این جویبار زمزمه 
این راوی...
گویی خود خداست که می خواند
با صوت آسمانی "مِنشاوی"

 

 

مرحوم محمّد صدّیق منشاوی، قاری مشهور جهان اسلام.
در پیوند زیر ببینید و بشنوید:

صوت و تصویر مرحوم منشاوی


برچسب‌ها: شعر کوتاه
یکشنبه ۱۸ خرداد۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 9 نظر
 

دلواپسان!
ز لطف به نودولتان ما
وقتی برای کار و کمی بررسی دهید

امّا دلاوران!
به رقیبان منتقد
از روی مهر
رخصت دلواپسی دهید

و آن گاه هردوان
به کسانی که خسته اند
از این نزاع های سیاسی و دسته ای
یعنی به مردمی که چنین دلشکسته اند
فرصت برای عرض کمی بی کسی دهید!


برچسب‌ها: نیمایی
یکشنبه ۲۱ اردیبهشت۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 20 نظر
 

کسی خسته جان و پلاسیده باشد
که روزی سه نوبت کلاسیده باشد

 

کسی خویش را چون معلم لقب داد
به هر ساز باید که رقصیده باشد

و شرمنده در پیش اهل و عیالش
و از موجر خود هراسیده باشد

و باید در این روزگار گران
ی
سر برج هم آس و پاسیده باشد

 

 

 


و از دست شاگردهای عزیزش
سرش مثل من خوب طاسیده باشد

معلم عزیز است پیش رئیسان
به شرطی که چون ماست ماسیده باشد

 


برچسب‌ها: غزلطنز
پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 12 نظر
 

هر بار از کنارت آهسته راه کج کرد
مرگ از تو داشت پروا، یا اینکه با تو لج کرد؟

یک بار ترکش مرگ بوسید گردنت را
از پا تو را درافکند، عمری تو را فلج کرد

اما نه...مرگ از آغاز مانوس بود با تو
همراه تو دعا خواند "عجل له الفرج" کرد

گرد تو چرخ می زد، چون حاجیان عاشق
در این طواف گویی قصد ثواب حج کرد

چرخید و باز چرخید، جز شکر از تو نشنید
لب های تو کجا یاد از عُسر یا حرج کرد

هر بار مرگ آمد دست تو را ببوسد
در پای تو بیفتد، از شرم راه کج کرد...

 


برچسب‌ها: غزل
شنبه ۲۳ فروردین۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 18 نظر
 

جاده می رود
...و ما مسافران ناگزیر
-سر به راه جاده های سربه زیر-
کوکجاست انتهای این مسیر؟!

 


برچسب‌ها: نیمایی
پنجشنبه ۲۱ فروردین۱۳۹۳ محمدرضا ترکی| 6 نظر
امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.