می رویممی برندمانیا که می روندمان هرچه هستدر میان تونلی شگفتسیر می کنیم...
.
این تونل پلی ست
گاه مطمئن، فراخ، بی دریغ
گاه سخت نازک و برنده
مثل تار موی
مثل تیغ...
.
پیش روی
جاده ای ست بی نهایت و شِگَرف
زیرپا
چاه ویل دوزخی ست ژرف...
.
هر نفس سقوط ممکن است
گام های اشتباه
بی توجهی به راه
می کشد تو را به عمق حفره ای سیاه...
.
گاه در کشاکش سقوط
آن زمان که استغاثه تو
در میان آسمان بلند می شود
دست تو به ریسمانی از نجات
بند می شود
گاه دستی از قنوت
مانع از سقوط
مانع از گزند می شود...
.
غالباً سقوط در خیال نشئگی
- تا زمین نخورده ای-
یکسره پر است از توهّم رهاشدن
لذت عجیب از زمین و آسمان جداشدن!
.
نشئه تر
از خیال یک پرنده
روی یال ابرها
بر ستیغ ها
بال می کشی
بی خبر که چند لحظه بعد
- یا چه فرق می کند-
سال های سال بعد
تکه تکه می شوی
در میان خاره ها و تیغ ها...
.
هرچه این سقوط دور و دیرتر
لحظه به خار و خاره خوردنت
تلخ تر
سخت تر
ناگزیرتر...
.
ناگهان
چشم باز می کنی
می رسی به اینکه سال هاست
مثل خوابگردها
در خیال و خواب
در میان شعله ها نفس کشیده ای
دیگران گذشته اند و تو
مانده ای و پای پس کشیده ای...
.
دوزخ اینک از تو در عذاب
شعله ها
از وجود پرشرار تو در التهاب...
.
مرگ
هیچ نیست
جز گشودن نگاه ما
بر دریچه ای فراتر از خیال آب و گِل
جز رسیدن به روشنا
دیدن حقیقت تونل!
برچسبها: نیمایی