پاییز هزار و سیصد و هشتاد و هفت بود که این غزل آمد
غزلی که برایم پر از حس شروع دوباره بود...
نمي خواهم بگویم دیگر از روی پری روها
به پایان آمده دوران شعر چشم و ابروها
هوای شاملو پیچیده در ذهن غزلهایم
هوای تازه در اندیشه های کنج پستوها
بنای واژه هایم بر سرم آوارشد اما
بنا دارم بسازم بر همین ویرانه باروها
پرستوها اگر رفتند گنجشکان که مي مانند
چرا دلتنگ باید باشم از کوچ پرستوها
پرم از مادری از مهر از آهنگ زن بودن
بکش ای باد رقص چادرم را تا فراسوها
هواخوب است من خوبم و حال شعر من خوب است
چه غم پشت سرم دیگر چه مي گویند بد گوها
و خواهم دید روزی جوجه اردکهای شعرم را
میان آسمان در دسته ي زیبا ترین قوها
اعظم سعادتمند
پ ن1:این روزها هم حس شروع دوباره دارم،مطمئنم همه ی کارهای خدا حکمتی دارد،مطمئنم که او مرا می بیند مرا تنها نمی گذارد
پ ن2:یک عمر هر دردی به من دادی /حس می کنم عین نیازم بود..."روزبه بمانی"