مرثیه ای برای زنان سرزمینم. به بهانه ی عشق و به نام دوست داشتن.
.
.
.
سرِ بریده ی یک مرد ... در اتاق افتاد!
و «عشق» بود ...که یکباره اتفاق افتاد!
.
روایتی ست در این شعرِ غیرمعمولم
شبیه سرفه زدنهایِ شهرِ مسلولم!
.
چقدر شهر به چشمان من درنده شد!
چقدر زندگی من کسل کننده شده!
.
کنار تو میخواهم کمی خودم باشم!
ولو به چشم همه «نیمه محترم» باشم!
.
شمال شرقی این شهر، شهرکی خسته ست!
همیشه حومه به بازار شهر وابسته ست!
.
شمال شرقی این شهر ، نیمه آباد است!
شمال شرقی این شهر، شهر اجساد است!
.
کسی که دل به کسی داده نیستم، اما ...
هنوز کاملاً آماده نیستم ، اما –
.
برای «بی تو شدن» مرگ، بهترین راه است
تمام رابطه یک «داستان کوتاه» است
.
حقیقتی که به یکباره «راز» شد بودم!
من آن کتاب که از نیمه؛ باز شد بودم!
.
عصاره های جنون توی تار و پود من است
همیشه یک «زنِ بی چهره» در وجود من است!
.
بدون آنکه دهان وا کنی، صدایم کن!
اگر که گمشده ات نیستم، رهایم کن!
.
مرا صدا کن تا سمت آن صدا بروم!
قبول! میروم! اما بگو «کجا بروم» ؟!
.
تمام قصه همین حس «این همانی» ماست
و راز عشق در این «حس ناگهانی» ماست!
.
شنیدی از شریانم صدای خونم را
و دیدی آن نفر دوّم درونم را
.
تمام زندگی ام جنگ تن به تن بوده ست!
و شغل رسمی من «دوست داشتن» بوده ست!
.
به محض اینکه تنت میخورد به پیرهنم
در اختلال می افتد توازن بدنم
.
چروک خورده لبانم! بیا اطویم کن!
و در سونامی این عشق زیر و رویم کن!
.
بدون بوسه لبانم عقیم خواهد شد!
اگر نباشی شعرم یتیم خواهد شد!
.
اگر نباشی من آدم گُمی هستم!
نه مَردم و نه زنم! جنس سوّمی هستم!
.
اگر که بی نامم ، نام از تو می گیرم!
برای شاعری الهام از تو میگیرم!
.
به عاشق تو شدن اهل شهر محکوم اند!
دو چشمهات دو شیطان نیمه معصوم اند!
.
در این میان من بیروح نیمه مجنونم !
-اگرچه کفش تو قرمز شده ست با خونم-
.
اگرچه آبی و آشفته نیست روسری ات!
«به روز» اگر چه نگشته ست طرز دلبری ات!
.
شبیه هیچ کسی نیست شکل ابرویت!
جهان گم است در آن نظم نسبی مویت!
.
صدات وقتی کردم، فقط بگو : «جانم»!
به کفشهای تو وابسته شد خیابانم!
.
قدم زدن همه جا را بدون برنامه!
سفر به حاشیه ی شهر بی گذرنامه!
.
-بدون قصد جدایی-وداع میکردیم!
و بوسه های جدید اختراع میکردیم!
.
تو آمدی که مرا بشنوی در این ناله
ولی تمام نشد انزوای ده ساله!
.
نخواستی که بمانی اگرچه دیگر تو ...
چه زود شعر شدی! لعنت خدا بر تو!
.
و فصل بعد به شکل بدی رقم میخورد!
پس از تو حال من از عاشقی به هم میخورد!
.
تمام شهر پر از مرد کاملاً عوضی ست!
که هدیه اش به تو تنها «کتاب آشپزی» ست!
.
کسی که «زن» را مخصوص خانه میداند!
کسی که «فلسفه» را احمقانه میدهد!
.
به جای «همسر بودن» تو را اجیر کند
تو را بگیرد و در خانه ای اسیر کند
.
همین که شکل جدید شکنجه ای باشی
همین که خانم خوش دست و پنجه ای باشی
.
-ظروف خانه خریدن به شکل اقساطی-
نماد پخت و پز و رفت و روب و خیاطی
.
شوی تو گارسونش در زمان مهمانی
تفاوتی نکنی با روبات انسانی
.
به عکس نیچه بخندد کنار فامیلش
به جای فلسفه دقت کند به سیبیلش
.
صدای روح تو را از قرار نشنیده!
و هیچ چیز از «ژان لوک گدار» نشنیده!
.
کسی که میکند از هر طریق سرکوبت
اگر «عقاید یک دلقک» است محبوبت
.
به زعم او دنیای تو سرسری باشد
و شعرهای سپیدت دری وری باشد!
.
همین که خوب برقصی، به موقع داغ شوی!
زمان سردی و تاریکی اش چراغ شوی!
.
به خنده دست بیندازدت به کم هوشی
کنار از تو بگیرد پس از همآغوشی!
.
نه «خانه داری» ، شکل مدرن بیگاری!
صدا کند اسمت را که : «زیرسیگاری»!
.
و دم به ثانیه چایی تازه میخواهد!
نفس کشیدنت از او «اجازه» میخواهد!
.
سفر که رفت به همراه خود تو را نبرد!
و هدیه گاه گداری فقط طلا بخرد !
.
تو را شبیه به یک برده زرخرید کند!
به حشر و نشر تو با این و آن کلید کند!
.
تو را جدا کند از روح خویش با فلشی
به چشم او باشی دستگاه جوجه کشی!
.
توقع تو از او «حرف بچگانه» شود!
تمام دنیای تو تراسِ خانه شود !
.
بس است منزوی و صحبت از فروغ نکن!
ببند پنجره را ! کوچه را شلوغ نکن!
.
هزار تکه شود روح تو –هم اندازه-
و بعد محو شوی در علائقی تازه! :
.
کتاب طالع بینی هندی و چینی
و بوفه ای که پر است از ظروف تزیینی
.
کتابت از « دُن آرام» میشود کم کم -
«چگونه من زن محبوب مرد خود باشم»؟!
.
«اصول شوهر داری» ، «رموز آشپزی»
و گیسویت بشود کارگاه رنگرزی!
.
به فکر ست شدن مبلمان و میزعسلی
به گردن آویز و گوشواره ی بدلی
.
شبیه یک پل ویران رو به فرسایش
تو را نبیند! - با هفت جور آرایش-!
.
از این فلاکت روحی نمیشود بدتر :
لباس زیر محرک برای جلب نظر!
.
و سایه نیز نمی ماند از تنی که تویی!
و هیچ چیز نمی ماند از زنی که تویی!
.
غبار ثانیه های همیشه تکراری
نشسته بر چمدانهای توی انباری!
.
زمان تنهایی از هراس می میری
و توی شهر خودت نانشناس میمیری!
.
همیشه شعر به قصد نجات می آید!
و روح دوم من پا به پات می آید ؛
.
که مانده دستانم توی جیب بارانی ت !
و جای بوسه ی من روی دست و پیشانی ت!
.
نخواه بی تو بمانم! نخواه! ممکن نیست!
که زندگی کردن -بی گناه- ممکن نیست!