مرثیه ای برای زنان سرزمینم. به بهانه ی عشقی که دارد از دست میرود

۱۴ مهر ۱۳۹۴ | ۱۰۸۸ | ۰

این مطلب در تاریخ ﺳﻪشنبه, ۱۴ مهر,۱۳۹۴ در وبلاگ اصغر عظیمی مهر ، منتشر و از طریق فیدخوان به طور خودکار در این صفحه بازنشر شده است.

مرثیه ای برای زنان سرزمینم. به بهانه ی عشق و به نام دوست داشتن.

 

 .

.

 .

سرِ بریده ی یک مرد ... در اتاق افتاد!

و «عشق» بود ...که یکباره اتفاق افتاد!

.

روایتی ست در این شعرِ غیرمعمولم

شبیه سرفه زدنهایِ شهرِ مسلولم!

.

چقدر شهر به چشمان من درنده شد!

چقدر زندگی من کسل کننده شده!

.

کنار تو میخواهم کمی خودم باشم!

ولو به چشم همه «نیمه محترم» باشم!

.

شمال شرقی این شهر، شهرکی خسته ست!

همیشه حومه به بازار شهر وابسته ست!

.

شمال شرقی این شهر ، نیمه آباد است!

شمال شرقی این شهر، شهر اجساد است!

.

کسی که دل به کسی داده نیستم، اما ...

هنوز کاملاً آماده نیستم ، اما –

.

برای «بی تو شدن» مرگ، بهترین راه است

تمام رابطه یک «داستان کوتاه» است

.

حقیقتی که به یکباره «راز» شد بودم!

من آن کتاب که از نیمه؛ باز شد بودم!

.

عصاره های جنون توی تار و پود من است

همیشه یک «زنِ بی چهره» در وجود من است!

.

بدون آنکه دهان وا کنی، صدایم کن!

اگر که گمشده ات نیستم، رهایم کن!

.

مرا صدا کن تا سمت آن صدا بروم!

قبول! میروم! اما بگو «کجا بروم» ؟!

.

تمام قصه همین حس «این همانی» ماست

و راز عشق در این «حس ناگهانی» ماست!

.

شنیدی از شریانم صدای خونم را

و دیدی آن نفر دوّم درونم را

.

تمام زندگی ام جنگ تن به تن بوده ست!

و شغل رسمی من «دوست داشتن» بوده ست!

.

به محض اینکه تنت میخورد به پیرهنم

در اختلال می افتد توازن بدنم

.

چروک خورده لبانم! بیا اطویم کن!

و در سونامی این عشق زیر و رویم کن!

.

بدون بوسه لبانم عقیم خواهد شد!

اگر نباشی شعرم یتیم خواهد شد!

.

اگر نباشی من آدم گُمی هستم!

نه مَردم و نه زنم! جنس سوّمی هستم!

.

اگر که بی نامم ، نام از تو می گیرم!

برای شاعری الهام از تو میگیرم!

.

به عاشق تو شدن اهل شهر محکوم اند!

دو چشمهات دو شیطان نیمه معصوم اند!

.

در این میان من بیروح نیمه مجنونم  !

-اگرچه کفش تو قرمز شده ست با خونم-

.

اگرچه آبی و آشفته نیست روسری ات!

«به روز» اگر چه نگشته ست طرز دلبری ات!

.

شبیه هیچ کسی نیست شکل ابرویت!

جهان گم است در آن نظم نسبی مویت!

.

صدات وقتی کردم، فقط بگو : «جانم»!

به کفشهای تو وابسته شد خیابانم!

.

قدم زدن همه جا را  بدون برنامه!

سفر به حاشیه ی شهر بی گذرنامه!

.

-بدون قصد جدایی-وداع میکردیم!

و بوسه های جدید اختراع میکردیم!

.

تو آمدی که مرا بشنوی در این ناله

ولی تمام نشد انزوای ده ساله!

.

نخواستی که بمانی اگرچه دیگر تو ...

چه زود شعر شدی! لعنت خدا بر تو!

.

و فصل بعد به شکل بدی رقم میخورد!

پس از تو حال من از عاشقی به هم میخورد!

.

تمام شهر پر از مرد کاملاً عوضی ست!

که هدیه اش به تو تنها «کتاب آشپزی» ست!

.

کسی که «زن» را مخصوص خانه میداند!

کسی که «فلسفه» را احمقانه میدهد!

.

به جای «همسر بودن» تو را اجیر کند

تو را بگیرد و در خانه ای اسیر کند

.

همین که شکل جدید شکنجه ای باشی

همین که خانم خوش دست و پنجه ای باشی

.

-ظروف خانه خریدن به شکل اقساطی-

نماد پخت و پز و رفت و روب و خیاطی

.

شوی تو گارسونش در زمان مهمانی

تفاوتی نکنی با روبات انسانی

.

به عکس نیچه بخندد کنار فامیلش

به جای فلسفه دقت کند به سیبیلش

.

صدای روح تو را از قرار نشنیده!

و هیچ چیز از «ژان لوک گدار» نشنیده!

.

کسی که میکند از هر طریق سرکوبت

اگر «عقاید یک دلقک» است محبوبت

.

به زعم او دنیای تو سرسری باشد

و شعرهای سپیدت دری وری باشد!

.

همین که خوب برقصی، به موقع داغ شوی!

زمان سردی و تاریکی اش چراغ شوی!

.

به خنده دست بیندازدت به کم هوشی

کنار از تو بگیرد پس از همآغوشی!

.

نه «خانه داری» ، شکل مدرن بیگاری!

صدا کند اسمت را که : «زیرسیگاری»!

.

و دم به ثانیه چایی تازه میخواهد!

نفس کشیدنت از او «اجازه» میخواهد!

.

سفر که رفت به همراه خود تو را نبرد!

و هدیه گاه گداری فقط طلا بخرد !

.

تو را شبیه به یک برده زرخرید کند!

به حشر و نشر تو با این و آن کلید کند!

.

تو را جدا کند از روح خویش با فلشی

به چشم او باشی دستگاه جوجه کشی!

.

توقع تو از او «حرف بچگانه» شود!

تمام دنیای تو تراسِ خانه شود !

.

بس است منزوی و صحبت از فروغ نکن!

ببند پنجره را ! کوچه را شلوغ نکن!

.

هزار تکه شود روح تو –هم اندازه-

و بعد محو شوی در علائقی تازه! :

.

کتاب طالع بینی هندی و چینی

و بوفه ای که پر است از ظروف تزیینی

.

کتابت از « دُن آرام» میشود کم کم -

«چگونه من زن محبوب مرد خود باشم»؟!

.

«اصول شوهر داری»  ، «رموز آشپزی»

و گیسویت بشود کارگاه رنگرزی!

.

به فکر ست شدن مبلمان و میزعسلی

به گردن آویز و گوشواره ی بدلی

.

شبیه یک پل ویران رو به فرسایش

تو را نبیند! - با هفت جور آرایش-!

.

از این فلاکت روحی نمیشود بدتر :

لباس زیر محرک برای جلب نظر!

.

و سایه نیز نمی ماند از تنی که تویی!

و هیچ چیز نمی ماند از زنی که تویی!

.

غبار ثانیه های همیشه تکراری

نشسته بر چمدانهای توی انباری!

.

زمان تنهایی از هراس می میری

و توی شهر خودت نانشناس میمیری!

.

همیشه شعر به قصد نجات می آید!

و روح دوم من پا به پات می آید ؛

.

که مانده دستانم توی جیب بارانی ت !

و جای بوسه ی من روی دست و پیشانی ت!

.

نخواه بی تو بمانم! نخواه! ممکن نیست!

که زندگی کردن -بی گناه- ممکن نیست!

امتیاز دهید:
Article Rating | امتیاز: ۴.۵ با ۲ رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.

آرشیو فیدخوان

Skip Navigation Links.

نویسندگان

Skip Navigation Links.