1
از وقتی نام محمد(ص) در کوچه های مدینه شنیده شد، آفتاب، مهربانتر از همیشه می
تابید سایه بیدها به خانه همسایه می رسید. عشق در کوچه ها تکثیر می شد و نخلهای
حجاز عاشقانه به او و کلام آسمانی اش ایمان آورده بودند اما هنوز برخی از
«نجرانیان» در بند تاریکی لجاجت درون خویش اسیر بودند. تا اینکه او نامه ای از مِهر بر بال پروانه ای نوشت و به
سمت «اُسقُف» آنها راهی کرد.
پروانه خود پیامبری شد و به سمت پیله ها گرفتار تارهای
عنکبوت رفت و پیغام رهایی تو را به آنها رساند. افسوس هیچ پروانه ای از پیله
تنهایی اش بیرون نخزید.
2
فرشته وحی، در جان نورانی ات فرود آمد. هدیه ای داشت که در سبدی از گلهای سلام و
صلوات به تو تقدیم کرد. مباهله.
...وقرار است خداند داوری کند.
3
خورشید، انگشت بر لب، مکث می کند. نبض
زمین تندتر می زند. نخلها با گیسوان پریشان از پشت جمعیت سرک می کشند. رودی از
مردم جاری شده اند تا شاهد ماجرایی جاودان باشند.
4
هر دو می آیند. از یک سو «ابو حارثه»؛ پیر و شکسته و عصا زنان با قلبی سرشار از
دلشوره و نگرانی، همراه با جمعی که جز سیاهی را نمی شناسند.
از روبرو شانه به شانه نسیم صبح؛ مردی می آید آرام و سبک
روح. با تبسمی شیرین و دلربا. زمین به گامهایش بوسه می زند. ملایک عطر رد پایش را
برای تبرک و سوغات به آسمان می برند.
او مصطفی (ص) ست که نوه کوچکش را در آغوش دارد و دست نوه
دیگرش را محکم گرفته است. در یک طرف دخترش و در طرف دیگر دامادش هم قدم او شده
است.
5
برگردید!... این را «ابو حارثه» با صدای لرزانش در گوش باد می گوید و در زیر لب زمزمه
می کند: اگر با سپاه ابر و باد و طوفان می آمد با او مبارزه می کردیم اما حالا همین کودکی که در آغوش دارد، اگر از خدا بخواهد
کوه را از جای میکند. ما که چیزی نیستیم...
6
در روز «مباهله»، آفتاب لبخند می زند. زنهای عرب کل می کشند و شمشادها به رقص می
آیند. صدای روشن اشهد ان لا اله الا الله ... از سمت سپاه تاریکی به گوش می رسد.
همین!